کلمه جو
صفحه اصلی

جذع

فرهنگ فارسی

تنه، درخت خرما، تنه انسان سوای سرودست وپا
( اسم ) ۱- تن. درخت جذع نخل . ۲- تیر. ۳- ستون . جمع : جذوع .
ابن عمرو غسانی است نام مردی است

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] (اِ. ) تنة درخت .

لغت نامه دهخدا

جذع . [ ج َ ] (ع مص ) بی علف بستن ستور را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن چارپا در جای بی علف (شرح قاموس ). واداشتن ستور بی علف . (تاج المصادربیهقی ) (مصادر زوزنی ). || بستن دو شتررا در یک رسن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قرنهما بقرن ؛ ای حبل . (از اقرب الموارد). بهم بستن دو شتر را به یک ریسمان . (از شرح قاموس ). || بزندان کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). بند کردن . (غیاث اللغات ). || خوار داشتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بینی و گوش و دست بریدن . (غیاث اللغات ، از منتخب ).


جذع . [ ج َ ذَ ] (اِخ ) ثعلبة بن زیدبن الحارث . رجوع شود به امتاع الاسماع ص 90.


جذع . [ ج ِ ] (اِخ ) ابن عمرو. غسانی است . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نام مردی است . (اقرب الموارد). و اشاره به این مثل عرب است که خذ من جذع ما اعطاک ؛ یعنی بگیر از جذع آنچه داده است ترا. (شرح قاموس ). و فی المثل : خذمن جذع ما اعطاک . و این مثل در غنیمت شمردن عطای بخیل گویند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و اصل این مثل این است که غسان میداد بپادشاه سلیح هر سال دو دینار از هر مردی و بود پادشاه سلیح ، سبطةبن المنذر سلیحی ، پس آمد سبطه و میخواست از غسان دو دینار را پس [ جذع ] داخل شد بمنزل و خانه ٔ سبطة، پس بیرون آمد در حالی که گیرنده بود بخود شمشیر سبطة را پس زده بود به آن شمشیر سبطة را تا سترده شده بود و گفت که «خذ من جذع ما اعطاک ». یا اینکه اصل مثل آن است که داد جذع شمشیر خود را به رهن ببعضی از پادشاهان ، پس نگرفت آن پادشاه شمشیر را و گفت بکن در فلان از مادرت . پس زد به آن شمشیر پادشاه را و کشت پس گفت که «خذمن جذع ما اعطاک ». و زده میشود این مثل در غنیمت شمردن آنچه میبخشد زفت و بخیل . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ). و مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: سلیح بن حلوان پادشاه عرب شام بود، چون دید که غسانیان در جوار اوجای گرفتند خراجی بر ایشان نهاد، و هر سالی سبیطبن ثعلبه را بفرستادی و خراج همی ستدی پس سبیط سالی بخراج خواستن آمد، و مهتر غسانیان را نام ثعلبه بود از وی مهلت خواست و تنگ دستی پیش آورد، سبیط گفت اگر خراج بدهید و الاّ زن و فرزند شما برده کنم . ثعلبه مردی حلیم بود گفتا اگر خواهی که وجه خراج زود حاصل شود سوی برادرم رو جذع بن عمرو، و او مردی شجاع بود سبیط برفت و او را همچنان تقاضا نمود، پس شمشیری بیرون آوردغلافش بزر اندر گرفته ، گفت [ این شمشیر ] بپای مزد توشاید، تا من خراج جمع کنم . گفت بلی ، جذع گفت بگیر، سبیط [ نیام ] شمشیر بگرفت و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت : «خذ من جذع ما اعطاک ». و این سخن مثل گشت در عرب . (مجمل التواریخ والقِصص ص 173).


جذع . [ ج ِ ] (ع اِ) تنه ٔ خرمابن و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تنه . (غیاث اللغات ). ساق و تنه ٔ درخت است . (شرح قاموس ). ساق نخل . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تنه ٔ درخت . (ترجمان القرآن عادل ). ج ، جُذوع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) و اَجذاع . (قطر المحیط): وَ هُزّ̍ی الیک بجذع النخلة تساقط علیک رطباً جنیاً. (قرآن 19 / 25). فاجائها المخاض الی جذع النخلة. قالت یالیتنی مت قبل هذا و کنت نسیاً منسیا. (قرآن ، 23/19).و لاصلبنکم فی جذوع النخل . (قرآن 71/20). || بچه ٔ گوسفند در سال دوم . (شرح قاموس ). || بچه ٔ گاو در سال سیم . (شرح قاموس ). شتر در سال پنجم . (شرح قاموس ). || تیر سقف . (ناظم الاطباء). آنچه تیر سقف بر آن قرار دهند. (از اقرب الموارد). ستون . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) :
و لم یر قبل جذعک قط جذع
تمکن من عناق المکرمات .

(از تاریخ بیهقی ص 192).


اما واﷲ لو لا قول واش
و عین خلیفة لاتنام
لطفنا حول جذعک واستلمنا
کما للناس بالحجر استلام .

(از تاریخ بیهقی ص 190).



جذع. [ ج َ ] ( ع مص ) بی علف بستن ستور را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بازداشتن چارپا در جای بی علف ( شرح قاموس ). واداشتن ستور بی علف. ( تاج المصادربیهقی ) ( مصادر زوزنی ). || بستن دو شتررا در یک رسن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). قرنهما بقرن ؛ ای حبل. ( از اقرب الموارد ). بهم بستن دو شتر را به یک ریسمان. ( از شرح قاموس ). || بزندان کردن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ). بند کردن. ( غیاث اللغات ). || خوار داشتن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || بینی و گوش و دست بریدن. ( غیاث اللغات ، از منتخب ).

جذع. [ ج ِ ] ( ع اِ ) تنه خرمابن و جز آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). تنه. ( غیاث اللغات ). ساق و تنه درخت است. ( شرح قاموس ). ساق نخل. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). تنه درخت. ( ترجمان القرآن عادل ). ج ، جُذوع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) و اَجذاع. ( قطر المحیط ): وَ هُزّ̍ی الیک بجذع النخلة تساقط علیک رطباً جنیاً. ( قرآن 19 / 25 ). فاجائها المخاض الی جذع النخلة. قالت یالیتنی مت قبل هذا و کنت نسیاً منسیا. ( قرآن ، 23/19 ).و لاصلبنکم فی جذوع النخل. ( قرآن 71/20 ). || بچه گوسفند در سال دوم. ( شرح قاموس ). || بچه گاو در سال سیم. ( شرح قاموس ). شتر در سال پنجم. ( شرح قاموس ). || تیر سقف. ( ناظم الاطباء ). آنچه تیر سقف بر آن قرار دهند. ( از اقرب الموارد ). ستون. ( مهذب الاسماء ) ( اقرب الموارد ) :
و لم یر قبل جذعک قط جذع
تمکن من عناق المکرمات.
( از تاریخ بیهقی ص 192 ).
اما واﷲ لو لا قول واش
و عین خلیفة لاتنام
لطفنا حول جذعک واستلمنا
کما للناس بالحجر استلام.
( از تاریخ بیهقی ص 190 ).

جذع. [ ج َ ذَ ] ( ع اِ ) آنچه پیش از ثنی باشد، یعنی گوسپند و گاو بسال دوم در آمده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). گوسفند که بسال دوم باشد. ( غیاث اللغات ، از لطائف و منتخب ). سال پیش از ثنی است و ثنی آن است از شتر پای بشش سال گذاشته و در اسب پای بچهار سال گذاشته ، و در گوسفند و گاو آن است که پای به سه سال گذاشته باشد. ( از شرح قاموس ) ( از قطر المحیط ). از کره اسب آنچه پای بدو سال گذاشته باشد. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 30 ). آنچه بسال دوم درآمده از گوسفند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). گاو دوساله نر. ( یادداشت مؤلف ). || کره اسب بسال سوم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از شرح قاموس )( از قطر المحیط ) ( غیاث اللغات ). || گاو که بسال سوم باشد. ( غیاث اللغات ) ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || شتر بسال پنجم. ( صبح الاعشی ج 2 ص 34 ). ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از شرح قاموس ) ( قطر المحیط ). ج ، جُذعان و جَذعان و جِذاع و اَجذاع. ( از منتهی الارب ) ( از قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). مؤلف کشاف اصطلاحات اختلاف اقوال را چنین آرد: بفتح و ذال معجمه در لغت آنچه بسال سوم درآمده از گاو و اسب. و بسال پنجم درآمده باشد از شتر. و بسال دوم درآمده باشد از گوسپند. و به اصطلاح فقهاء، بره ای که بیشتر سال بر او گذشته باشد. چنانکه در منتخب و کنزاللغات آمده است و صاحب صراح گوید: جذع بدو فتحه آنچه بسال دوم درآمده باشد از گوسپند و بسال سوم از گاو و بسال پنجم از شتر. و در بعضی از کتب لغت آمده الجذع دوساله شدن گوسپند و گاو و آهو و اسب و پنجساله شدن اشتر. و مؤلف جامعالرموز در کتاب زکوة گوید: جذع ، شتری که پنج سال از سن او گذشته باشد و در اصطلاح شریعت شتر چهارساله باشد چنانکه صاحب شرح عطاوی ذکر کرده ، لکن درعامه کتب فقه و لغت چهار تا انتهای پنجسالگی را جذع گویند زیرا انتهای پنجسالگی سن جوانی این قبیل حیوانات است و اصل معنی جذع هم جوان است و جذعه مؤنث جذع است. و مؤلف جامعالرموز در کتاب اضحیه گوید: جذع بدو فتحه در لغت از جنس میش آن را گویند که یک سالش تمام باشد و از بز آنکه پا در دوسالگی نهاده باشد. و از گاو آنکه داخل سه سالگی شده. و از شتر آنکه پن جساله باشد. و جز این نیز گفته اند چنانکه ابن الاثیر گفته است. و در شریعت ازمیش نزد اکثرآن است که از یک سال بیشتر داشته باشد چنانکه در کافی آمده است و صاحب محیط بیشتر از یک سال را اینطور تفسیر کرده که داخل ماه هشتم شده باشد. و صاحب خزانه گفته است که یعنی ششماه و اندی بیش از یک سال داشته باشد. و مؤلف شاهدی گفته که نزد فقهاء ششماه او تمام شده باشد و زعفرانی گفته که پیش از ششماهه یا هشت ماهه و یا نه ماهه باشد. و کمتر از آن را حمل گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || جوان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تازه جوان. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). یقال : فلان فی هذا الامر جذع ؛ یعنی نو درآمده.( منتهی الارب ). یعنی فلان در این کار تازه درآمده است. ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). و منه قول ورقةبن نوفل : «یا لیتنی فیها جذع »؛ اَی لیتنی اکون شاباً حین تظهر نبوته حتی ابالغ فی نصرته. ( اقرب الموارد ).

جذع . [ ج َ ذَ ] (ع اِ) آنچه پیش از ثنی باشد، یعنی گوسپند و گاو بسال دوم در آمده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). گوسفند که بسال دوم باشد. (غیاث اللغات ، از لطائف و منتخب ). سال پیش از ثنی است و ثنی آن است از شتر پای بشش سال گذاشته و در اسب پای بچهار سال گذاشته ، و در گوسفند و گاو آن است که پای به سه سال گذاشته باشد. (از شرح قاموس ) (از قطر المحیط). از کره اسب آنچه پای بدو سال گذاشته باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 30). آنچه بسال دوم درآمده از گوسفند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). گاو دوساله ٔ نر. (یادداشت مؤلف ). || کره ٔ اسب بسال سوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از شرح قاموس )(از قطر المحیط) (غیاث اللغات ). || گاو که بسال سوم باشد. (غیاث اللغات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || شتر بسال پنجم . (صبح الاعشی ج 2 ص 34). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از شرح قاموس ) (قطر المحیط). ج ، جُذعان و جَذعان و جِذاع و اَجذاع . (از منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). مؤلف کشاف اصطلاحات اختلاف اقوال را چنین آرد: بفتح و ذال معجمه در لغت آنچه بسال سوم درآمده از گاو و اسب . و بسال پنجم درآمده باشد از شتر. و بسال دوم درآمده باشد از گوسپند. و به اصطلاح فقهاء، بره ای که بیشتر سال بر او گذشته باشد. چنانکه در منتخب و کنزاللغات آمده است و صاحب صراح گوید: جذع بدو فتحه آنچه بسال دوم درآمده باشد از گوسپند و بسال سوم از گاو و بسال پنجم از شتر. و در بعضی از کتب لغت آمده الجذع دوساله شدن گوسپند و گاو و آهو و اسب و پنجساله شدن اشتر. و مؤلف جامعالرموز در کتاب زکوة گوید: جذع ، شتری که پنج سال از سن او گذشته باشد و در اصطلاح شریعت شتر چهارساله باشد چنانکه صاحب شرح عطاوی ذکر کرده ، لکن درعامه ٔ کتب فقه و لغت چهار تا انتهای پنجسالگی را جذع گویند زیرا انتهای پنجسالگی سن جوانی این قبیل حیوانات است و اصل معنی جذع هم جوان است و جذعه مؤنث جذع است . و مؤلف جامعالرموز در کتاب اضحیه گوید: جذع بدو فتحه در لغت از جنس میش آن را گویند که یک سالش تمام باشد و از بز آنکه پا در دوسالگی نهاده باشد. و از گاو آنکه داخل سه سالگی شده . و از شتر آنکه پن جساله باشد. و جز این نیز گفته اند چنانکه ابن الاثیر گفته است . و در شریعت ازمیش نزد اکثرآن است که از یک سال بیشتر داشته باشد چنانکه در کافی آمده است و صاحب محیط بیشتر از یک سال را اینطور تفسیر کرده که داخل ماه هشتم شده باشد. و صاحب خزانه گفته است که یعنی ششماه و اندی بیش از یک سال داشته باشد. و مؤلف شاهدی گفته که نزد فقهاء ششماه او تمام شده باشد و زعفرانی گفته که پیش از ششماهه یا هشت ماهه و یا نه ماهه باشد. و کمتر از آن را حمل گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || جوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تازه جوان . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). یقال : فلان فی هذا الامر جذع ؛ یعنی نو درآمده .(منتهی الارب ). یعنی فلان در این کار تازه درآمده است . (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). و منه قول ورقةبن نوفل : «یا لیتنی فیها جذع »؛ اَی لیتنی اکون شاباً حین تظهر نبوته حتی ابالغ فی نصرته . (اقرب الموارد).
- الازلم الجذع ؛ روزگار. (منتهی الارب ). روزگار سخت پربلا. (ناظم الاطباء). دهر. (اقرب الموارد) :
یا بشر لولم اکن منکم بمنزلة
القی یدیه علی ّ الازلم الجذع .

اخطل (از اقرب الموارد).


- || اسد. (قطر المحیط) (از منتهی الارب ). شیر بیشه . (ناظم الاطباء). برخی این ترکیب را به شیر تفسیر کرده اند ولی مورد اعتماد نیست . (از اقرب الموارد).
- الدهر جذع ابداً ؛ یعنی پیوسته جوان است . پیر نگردد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) : لاآتیک الازلم الجذع ؛ اَی لاآتیک ابداً لان ّ الدهر ابداً جدید کأنه فتی لم یسن . (اقرب الموارد).
- ام الجذع ؛ داهیه و بلا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از قطر المحیط).
- ذهبوا جذع مذع ، مبنیتین علی الفتح ؛ یعنی پریشان و متفرق شدند، به هرسو. (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

تنۀ درخت.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی جِذْعِ: تنه درخت خرما
معنی جُزْءٌ: جزء - قسمت
تکرار در قرآن: ۳(بار)
(بر وزن حبر) تنه درخت خرما. گویا فقط در تنه درخت خرما به کار رفته و به تنه درختان دیگر ساق گویند صحاح و قاموس و اقرب و غیره همه تنه درخت خرما گفته‏اند . درد زاذن او را سوی تنه نخل کشید. در تنه‏های نخل بدارتان می‏زنم. کلمه جذع دو بار و جمع آن جذوع فقط یکبار در قرآن مجید یافت می‏شود.

جدول کلمات

تنه, تنه درخت


کلمات دیگر: