لطیف . [ ل َ ] (ع ص ) باریک . ریزه . نازک . مقذذ. (منتهی الارب ). به غایت نازک . (منتخب اللغات ). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی )
: چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی .
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش .
رودکی .
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه ولکن قوی و بابنیاد.
کسائی .
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی .
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری .
جام نبید گیری عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی شاخ کمال کاری .
منوچهری .
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .
ناصرخسرو.
هست لعبت لطیف گرچه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد.
مسعودسعد.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه ).
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا.
خاقانی .
بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری .
مجد همگر.
عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن . (گلستان ). سخنهای لطیف میگوید و نکته های غریب ازاو میشنود. (گلستان ). و عاقلان دانند که قوت طاعت درلقمه ٔ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف . (گلستان ).
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری .
سعدی .
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی .
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم .
سعدی .
سرمست بتی لطیف و ساده
در دست گرفته جام باده .
سعدی .
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی .
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .
حافظ.
|| صاحب آنندراج گوید: ... نرم . پاکیزه ، چون : دماغ لطیف ، سینه ٔلطیف ، خاطر لطیف و بر قیاس : لطیف بازو و لطیف مزاج
: ز ذکر و فکر دماغ لطیف را خلل است
بنوش جام و بمان فکرهای فاسد را.
کمال خجندی .
|| رجل لطیف ؛ مردی باریک دان . ج ، لطاف . (مهذب الاسماء)
: پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.
سعدی .
|| سخنی غامض که معنیش خفی و پوشیده باشد. (منتهی الارب ). || مقابل کثیف . باز. روشن
:به سماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری .
ای خرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم .
ناصرخسرو.
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.
ناصرخسرو.
تو که لطیفی به جسم دون چه شوی
همت گردون دون اگر دون شد.
ناصرخسرو.
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی .
مسعودسعد.
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم .
مسعودسعد.
چون این کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف جرم فلک را قرار نیست .
مسعودسعد.
زمین زیربه ، کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر، کو لطیف است و دروا.
خاقانی .
جان پاکان نثار آن خاکی
کآن لطیف جهان مجاور اوست .
خاقانی .
هرچه لطیف تر است پنهان تر است ، اما قوت و نفوذش بیشتر است . (فیه مافیه ). ملک را بر حال ضعیف و طبع لطیف او رقت زیاده گشت . (سعدی ). سحر؛ هر چیز که مأخذ آن رقیق و لطیف باشد. (منتهی الارب ).
-
لطیف الاعتدال ؛ دارای اندامهای متناسب
: ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش (پیش عابد) فرستاد، همچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال . (سعدی ).
-
لطیف الملمس ؛ هموار لغزان .
-
لطیف اندام ؛ نازک اندام . نازک بدن : رجل صدء؛ مرد لطیف اندام
: از این کش خرامی لطیف اندامی ماهرویی . (سندبادنامه ص
259). صدع ؛ مرد نازک بدن لطیف اندام . (منتهی الارب ).
-
لطیف بازو ؛ نرم بازو. دارای بازویی نغز
: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمام است صید آهو را.
سعدی .
-
لطیف بدن ؛ نازک اندام .
-
لطیف تن ؛صدی ̍. مرد لطیف تن . (منتهی الارب ). لطیف بدن .
-
لطیف پیوند ؛ با پیوند نیکو و نغز
: چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند.
نظامی .
-
لطیف جان ؛ روشن روان
: لطیف جوهر و جانی ، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیع صورت و خویی .
سعدی .
-
لطیف جوهر؛ گوهر لطیف و بی آمیغ
: لطیف جوهر و جانی ، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیع صورت و خوبی .
سعدی .
-
لطیف خلق ؛ نرمخوی . خوش خوی
: بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمدبن آصف الامام .
سوزنی .
-
لطیف خوی ؛ نرمخوی .لطیف خلق
: سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
سعدی .
-
لطیف خویی ؛ نرمخویی
: بردی ز هوا لطیف خویی
وز باد صبا عبیر بویی .
نظامی .
-
لطیف دست ؛ دارای دستی نازک و نرم و نغز.
- || ماهر در کار
: اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.
رودکی .
-
لطیف رای ؛ که رای نیکو دارد
: ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطرسایان .
نظامی .
-
لطیف سرشت ؛ نازک طبع
: که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت .
نظامی .
-
لطیف شکل ؛ نغز دیدار: و به غایت صاحب منظر و لطیف شکل . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
111).
-
لطیف طبع ؛ دارای طبعی نغز
: همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید. (سندبادنامه ص
205). و ابوعبداﷲبن محمدبن علی جعفری ، جوانی عاقل و لطیف طبع و قناعت کار بوده است . (تاریخ قم ص
239).
-
لطیف طبیعت ؛ نیک سرشت
: آنگاه دایه ٔ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص
43).
-
لطیف منظر ؛ نیکودیدار
: آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیرنمیشود نظر بس که لطیف منظری .
سعدی .
|| دواءاللطیف ، هو الذی من شأنه اذا انفعل من القوة الطبیعیة التی فینا ان ینقسم فی ابداننا الی اجزاء صغیرة جدّا، مثل : الزعفران و الدارصینی . (قانون ابوعلی سینا)؛ دواء لطیف یا ادویه ٔ لطیفه آن داروها باشند که با جزائی سخت خرد در ابدان ما بخشیده شوند، مانند: زعفران و دارچینی . || نیکوکار. (مهذب الاسماء). به غایت نیکوکار و یاری کننده . (منتخب اللغات ). آنکه رفق و مدارا کند. آنکه نرمی کند در کار و داناست به دقائق مصالح . رفق کننده . || دوربین . (ترجمان القرآن جرجانی ). || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . از اسماء خدای تعالی است . (تاج المصادر). یکی از نامهای باریتعالی ، یعنی مهربان . رساننده ٔ نیکیها و منافع بر بندگان خود به رفق و لطف یا دانای خفایای امور و دقایق کار. (منتهی الارب ). بخشاینده ٔ مهربان . (مهذب الاسماء)
: لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز.
سعدی (بوستان ).
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری .
سعدی .
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردْت ْ دست .
سعدی (بوستان ).