کلمه جو
صفحه اصلی

لطیف


مترادف لطیف : ظریف، نازک، ترد، شکننده، زیبا، گل اندام، گل پیکر، نازک اندام، نازک بدن، نازک تن، شیرین، نغز، ریز، ریزه، سبک

متضاد لطیف : زمخت، ضخیم، کلفت

برابر پارسی : نرم، نازک

فارسی به انگلیسی

delicate, fine, pure, tender, thin, elegant, kind, gentle, tenuous, clement, exquisite, fair, frail, gossamer, light, nice, silky, smooth, soft, softly, thin-skinned

fine, pure, delicate, tender, thin, elegant, kind, gentle


exquisite, fair , frail, gossamer, light, nice, silky, smooth, soft, softly, tender, thin, thin-skinned


فارسی به عربی

حساس , حمید , خیط رقیق , عرض , غازی , غرامة , غیر ملحوظ , لطیف , معرض , نادر , ناعم , هش

عربی به فارسی

مهربان , دلجو , خوش برخورد , خوشخو , هر چيز ظريف و عالي , گوشت يا خوراک لذيذ , مطبوع , خوش مشرب , خوش معاشرت , خوش دهن , نجيب , با تربيت , ملا يم , ارام , لطيف , اهسته , ملا يم کردن , رام کردن , ارام کردن , دلپذير , برازنده , پر براز , نازنين , دلپسند , خوب , مطلوب , مودب , خوش ايند , خرم , پسنديده


فرهنگ اسم ها

اسم: لطیف (دختر، پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: latif) (فارسی: لَطيف) (انگلیسی: latif)
معنی: نرم و ظریف، ملایم، زیبا، از صفات خدا، نرم و خوشایند، ظریف و زیبا، ملایم و خوش آهنگ، ( به مجاز ) چابک و ماهر در نواختن، حساس، از نام ها و صفات خدا، ( در قدیم ) خوشگوار، ( در قدیم ) ( به مجاز ) معشوقِ ظریف و زیبا، سنجیده و دقیق و بدیع، نکته سنج، ( در حالت قیدی ) ( درقدیم ) ( به مجاز ) با ظرافت و مهارت

(تلفظ: latif) (عربی) نرم و خوشایند ، ظریف و زیبا ؛ ملایم و خوش آهنگ ؛ (به مجاز) چابک و ماهر در نواختن؛ حساس ؛ از نام‌ها و صفات خدا ؛ (در قدیم) خوشگوار ؛ (در قدیم) (به مجاز) معشوقِ ظریف و زیبا ؛ سنجیده و دقیق و بدیع ؛ نکته سنج ؛ (در حالت قیدی) (درقدیم) (به مجاز) با ظرافت و مهارت .


مترادف و متضاد

fine (صفت)
خوب، خوشایند، ریز، نازک، عالی، لطیف، ظریف، فاخر، نرم، شگرف

delicate (صفت)
حساس، خوش ریخت، لاغر، لطیف، باریک، ظریف، خوش طعم، نازک بین، خوش مزه

tender (صفت)
دقیق، حساس، مهربان، نازک، لطیف، ترد، باریک، با ملاحظه، مشفق، محبت امیز، تنک، ترد و نازک

gentle (صفت)
مهربان، ارام، ملایم، لطیف، نجیب، بامروت، ظریف، با تربیت، اهسته، لین

soft (صفت)
مهربان، شیرین، نازک، ملایم، لطیف، ترد، نرم، گوارا، لین، متورق، نیم بند

subtle (صفت)
دقیق، زیرک، محیل، لطیف، تیز و نافذ

rare (صفت)
غریب، رقیق، لطیف، خام، نادر، کمیاب، کم، نیم پخته، نایاب

fair (صفت)
منصف، بور، زیبا، خوبرو، لطیف، منصفانه، بیطرفانه، نسبتا خوب، بدون ابر، فریور

elegant (صفت)
زیبا، برازنده، لطیف، ظریف، شیک و مد، موزون، با سلیقه، مطابق مد روز

benignant (صفت)
مهربان، خیر، خوش خیم، لطیف

benign (صفت)
مهربان، خوش خیم، بی خطر، ملایم، لطیف

fragile (صفت)
ضعیف، نازک، بی اساس، لطیف، شکستنی، شکننده، ترد، زودشکن، باریک

tenuous (صفت)
دقیق، نازک، لطیف، باریک، بدون نقطه اتکاء

refined (صفت)
لطیف، مهذب، پالوده

precious (صفت)
محبوب، لطیف، عزیز، پر ارزش، نفیس، فوق العاده، گرانبها، قیمتی، چیز گرانبها، سنگین قیمت، تصنعی گرامی

volatile (صفت)
لطیف، فرار، سبک، بخارشدنی

gossamer (صفت)
نازک، لطیف، سبک

incomparable (صفت)
لطیف، بی مانند، بی نظیر، غیر قابل مقایسه، غیر قابل قیاس، بی همتا، بی رقیب

ظریف، نازک ≠ زمخت، ضخیم، کلفت


ترد، شکننده


زیبا، گل‌اندام، گل‌پیکر، نازک‌اندام، نازک‌بدن، نازک‌تن


شیرین، نغز


ریز، ریزه، سبک


۱. ظریف، نازک
۲. ترد، شکننده
۳. زیبا، گلاندام، گلپیکر، نازکاندام، نازکبدن، نازکتن
۴. شیرین، نغز
۵. ریز، ریزه، سبک ≠ زمخت، ضخیم، کلفت


فرهنگ فارسی

( سید ) ابن عبید الله بن حسن پدر زن شاه شجاع از امرای آل مظفر فارس و ممدوح حافظ شیرازی .
نرم ونازک، خوشبو، مهربان، خوش اندام
( صفت ) ۱- باریک ریزه خرد . ۲- نیکو نغز پاکیزه : بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار کی در چمن بجلوه کند بید عرعری . ( مجد همگر لغ. ) ۳- سبک خفیف مقابل کثیف : ... هوا از آب بسی لطیف تر است . ۴- توام با لطف و محبت : جوابی نرم ولطیف باز راند . ۵- خوش معاشرت بذله گو . ۶- سخنی غامض که معنیش پوشیده باشد .
یعقوب شکیب

فرهنگ معین

(لَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - نرم و نازک . ۲ - نیکو، نغز.

لغت نامه دهخدا

لطیف. [ ل َ ] ( ع ص ) باریک. ریزه. نازک . مقذذ. ( منتهی الارب ). به غایت نازک. ( منتخب اللغات ). || به غایت نیکو. نغز. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.
رودکی.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه ولکن قوی و بابنیاد.
کسائی.
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
جام نبید گیری عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی شاخ کمال کاری.
منوچهری.
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو.
هست لعبت لطیف گرچه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد.
مسعودسعد.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. ( کلیله و دمنه ).
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا.
خاقانی.
بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری.
مجد همگر.
عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. ( گلستان ). سخنهای لطیف میگوید و نکته های غریب ازاو میشنود. ( گلستان ). و عاقلان دانند که قوت طاعت درلقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. ( گلستان ).
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم.
سعدی.
سرمست بتی لطیف و ساده
در دست گرفته جام باده.
سعدی.
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
|| صاحب آنندراج گوید:... نرم. پاکیزه ، چون : دماغ لطیف ، سینه ٔلطیف ، خاطر لطیف و بر قیاس : لطیف بازو و لطیف مزاج :
ز ذکر و فکر دماغ لطیف را خلل است

لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) (سید...) ابن رکن الدین محمدبن تاج الدین ابومیرةبن کمال الدین ابی الفضل احمدبن محمدبن ضیاءالدین ابوالرضا فضل اﷲ الراوندی بن علی بن عبیداﷲبن محمدبن عبیداﷲبن الحسن . پدر زن شاه شجاع از امرای آل مظفر فارس ، ممدوح حافظ شیرازی . (عمدةالطالب چ بمبئی صص 162-164 از تاریخ عصر حافظ ص 195).


لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) (مولانا...) شخصی لطیف و ظریف است و شعر خوب دارد و از جمله ٔ شعر او این است :
دهان به خنده ٔ شیرین چو یار بگشاید
گره ز جان من دل فگار بگشاید
میان عارض گلگون ، دهان خندانش
چو غنچه ای است که در لاله زار بگشاید.

(مجالس النفائس ص 394).



لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه . به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست :
به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی
که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی .

(قاموس الاعلام ترکی ).



لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) تخلص شاعری است از مردم قزوین . این بیت او راست :
ای دیده خون ببار مبادا که پای یار
ممنون دستگیری رنگ حنا شود.

(قاموس الاعلام ترکی ).



لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) لطیف الدین سنجری ، متخلص به لطیف . از مردم مراغه است و این رباعی او راست :
گوئی که بگو چگونه اشکت خون شد
چون نیست دلی باتو چه گویم چون شد
در دیده ٔ من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد بر آن گلگون شد.

(قاموس الاعلام ترکی ).


رجوع به لطیف الدین زکی مراغه ای شود.

لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) یعقوب شکیب . او راست : الدّرر النظیم فی فن التنویم . (معجم المطبوعات ج 2).


لطیف . [ ل َ ] (ع ص ) باریک . ریزه . نازک . مقذذ. (منتهی الارب ). به غایت نازک . (منتخب اللغات ). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.

رودکی .


بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش .

رودکی .


مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه ولکن قوی و بابنیاد.

کسائی .


سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.

کسائی .


از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.

منوچهری .


جام نبید گیری عیش لطیف خواهی
مال حلال جویی شاخ کمال کاری .

منوچهری .


دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .

ناصرخسرو.


هست لعبت لطیف گرچه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد.

مسعودسعد.


و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه ).
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا.

خاقانی .


بیدار چه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند بید عرعری .

مجد همگر.


عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن . (گلستان ). سخنهای لطیف میگوید و نکته های غریب ازاو میشنود. (گلستان ). و عاقلان دانند که قوت طاعت درلقمه ٔ لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف . (گلستان ).
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری .

سعدی .


در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.

سعدی .


تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم .

سعدی .


سرمست بتی لطیف و ساده
در دست گرفته جام باده .

سعدی .


سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را.

سعدی .


همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .

حافظ.


|| صاحب آنندراج گوید: ... نرم . پاکیزه ، چون : دماغ لطیف ، سینه ٔلطیف ، خاطر لطیف و بر قیاس : لطیف بازو و لطیف مزاج :
ز ذکر و فکر دماغ لطیف را خلل است
بنوش جام و بمان فکرهای فاسد را.

کمال خجندی .


|| رجل لطیف ؛ مردی باریک دان . ج ، لطاف . (مهذب الاسماء) :
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.

سعدی .


|| سخنی غامض که معنیش خفی و پوشیده باشد. (منتهی الارب ). || مقابل کثیف . باز. روشن :
به سماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.

منوچهری .


ای خرد و محیط بر دو عالم
وی نور لطیف این مجسم .

ناصرخسرو.


ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورتگر علوی و لطیف است بدو در.

ناصرخسرو.


تو که لطیفی به جسم دون چه شوی
همت گردون دون اگر دون شد.

ناصرخسرو.


نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان کردی .

مسعودسعد.


ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم .

مسعودسعد.


چون این کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف جرم فلک را قرار نیست .

مسعودسعد.


زمین زیربه ، کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر، کو لطیف است و دروا.

خاقانی .


جان پاکان نثار آن خاکی
کآن لطیف جهان مجاور اوست .

خاقانی .


هرچه لطیف تر است پنهان تر است ، اما قوت و نفوذش بیشتر است . (فیه مافیه ). ملک را بر حال ضعیف و طبع لطیف او رقت زیاده گشت . (سعدی ). سحر؛ هر چیز که مأخذ آن رقیق و لطیف باشد. (منتهی الارب ).
- لطیف الاعتدال ؛ دارای اندامهای متناسب : ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش (پیش عابد) فرستاد، همچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال . (سعدی ).
- لطیف الملمس ؛ هموار لغزان .
- لطیف اندام ؛ نازک اندام . نازک بدن : رجل صدء؛ مرد لطیف اندام : از این کش خرامی لطیف اندامی ماهرویی . (سندبادنامه ص 259). صدع ؛ مرد نازک بدن لطیف اندام . (منتهی الارب ).
- لطیف بازو ؛ نرم بازو. دارای بازویی نغز :
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمام است صید آهو را.

سعدی .


- لطیف بدن ؛ نازک اندام .
- لطیف تن ؛صدی ̍. مرد لطیف تن . (منتهی الارب ). لطیف بدن .
- لطیف پیوند ؛ با پیوند نیکو و نغز :
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند.

نظامی .


- لطیف جان ؛ روشن روان :
لطیف جوهر و جانی ، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیع صورت و خویی .

سعدی .


- لطیف جوهر؛ گوهر لطیف و بی آمیغ :
لطیف جوهر و جانی ، غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیع صورت و خوبی .

سعدی .


- لطیف خلق ؛ نرمخوی . خوش خوی :
بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق
کان خرد محمدبن آصف الامام .

سوزنی .


- لطیف خوی ؛ نرمخوی .لطیف خلق :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.

سعدی .


- لطیف خویی ؛ نرمخویی :
بردی ز هوا لطیف خویی
وز باد صبا عبیر بویی .

نظامی .


- لطیف دست ؛ دارای دستی نازک و نرم و نغز.
- || ماهر در کار :
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.

رودکی .


- لطیف رای ؛ که رای نیکو دارد :
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطرسایان .

نظامی .


- لطیف سرشت ؛ نازک طبع :
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت .

نظامی .


- لطیف شکل ؛ نغز دیدار: و به غایت صاحب منظر و لطیف شکل . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 111).
- لطیف طبع ؛ دارای طبعی نغز : همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید. (سندبادنامه ص 205). و ابوعبداﷲبن محمدبن علی جعفری ، جوانی عاقل و لطیف طبع و قناعت کار بوده است . (تاریخ قم ص 239).
- لطیف طبیعت ؛ نیک سرشت : آنگاه دایه ٔ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43).
- لطیف منظر ؛ نیکودیدار :
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیرنمیشود نظر بس که لطیف منظری .

سعدی .


|| دواءاللطیف ، هو الذی من شأنه اذا انفعل من القوة الطبیعیة التی فینا ان ینقسم فی ابداننا الی اجزاء صغیرة جدّا، مثل : الزعفران و الدارصینی . (قانون ابوعلی سینا)؛ دواء لطیف یا ادویه ٔ لطیفه آن داروها باشند که با جزائی سخت خرد در ابدان ما بخشیده شوند، مانند: زعفران و دارچینی . || نیکوکار. (مهذب الاسماء). به غایت نیکوکار و یاری کننده . (منتخب اللغات ). آنکه رفق و مدارا کند. آنکه نرمی کند در کار و داناست به دقائق مصالح . رفق کننده . || دوربین . (ترجمان القرآن جرجانی ). || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . از اسماء خدای تعالی است . (تاج المصادر). یکی از نامهای باریتعالی ، یعنی مهربان . رساننده ٔ نیکیها و منافع بر بندگان خود به رفق و لطف یا دانای خفایای امور و دقایق کار. (منتهی الارب ). بخشاینده ٔ مهربان . (مهذب الاسماء) :
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز.

سعدی (بوستان ).


گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری .

سعدی .


لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردْت ْ دست .

سعدی (بوستان ).



لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای قرن نهم عثمانی و از مردم بروسه و مشهور به طوطی لطیف . روزگاری کار قضا کرد و از ثروت پدر و دسترنج خویش در استانبول مدرسه ای ساخت و در آن بقیه ٔ عمر به تدریس علوم به سر برد. این بیت او راست :
گر کمز تو سن چرخی مه نودن فراغم وار
بوعالم کشت زارنده نه چفتم نه او را غم وار.

(قاموس الاعلام ترکی ).



لطیف . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان ، واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری قصبه ٔ اسدآباد و پنج هزارگزی باختر شوسه ٔ اسدآباد به کنگاور.جلگه ، سردسیر، مالاریائی و دارای 84 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، لبنیات ، حبوبات و صیفی . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است و در فصل خشکی اتومبیل بدانجا توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

۱. نرم و نازک.
۲. مهربان، خوش خو.
۳. خوش اندام.
۴. زیبا و ظریف.
۵. (اسم ) از نام های باری تعالی.
۶. [قدیمی، مجاز] سنجیده و دقیق.
۷. [مقابلِ کثیف] (فلسفه ) [قدیمی] غیرمادی.

دانشنامه عمومی

لطیف ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
لطیف (اسدآباد)
لطیف (کوهدشت)

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی هَضِیمٌ: به هم چسبیده - انبوه و با طراوت و لطیف (کلمه هضیم به معنای درختان تو در هم و سر بهم کشیده است)
معنی أَحَدٍ: یکی- یکتا (کلمه احد صفتی است که از ماده وحدت گرفته شده ، همچنان که کلمه واحد نیز وصفی از این ماده است ،ولی بین احد و واحد فرق است ، "احد" آن یکی است که دومی ندارد چه در ذهن و چه در خارج از ذهن یعنی عقلاً دومی برای آن متصور نیست به خلاف کلمه واحد که ی...
معنی وَاحِدُ: یگانه -یکی - یک (کلمه احد صفتی است که از ماده وحدت گرفته شده ، همچنان که کلمه واحد نیز وصفی از این ماده است ،ولی بین احد و واحد فرق است ، "احد" آن یکی است که دومی ندارد چه در ذهن و چه در خارج از ذهن یعنی عقلاً دومی برای آن متصور نیست به خلاف کلمه واح...
معنی وَاحِدَةٍ: یگانه -یکی - یک (کلمه احد صفتی است که از ماده وحدت گرفته شده ، همچنان که کلمه واحد نیز وصفی از این ماده است ،ولی بین احد و واحد فرق است ، "احد" آن یکی است که دومی ندارد چه در ذهن و چه در خارج از ذهن یعنی عقلاً دومی برای آن متصور نیست به خلاف کلمه واح...
ریشه کلمه:
لطف (۸ بار)

«لطیف» از مادّه «لطف» است. هنگامی که درباره اجسام به کار می رود، به معنای سبکی در مقابل سنگینی.
هنگامی که درباره حرکات (حرکت لطیفه) به کار می رود، به معنای یک حرکت کوچک و زودگذر.
و گاهی نیز در مورد موجودات و کارهای بسیار دقیق و باریک ـ که با حسّ قابل درک نیستند ـ به کار می رود.
و اگر خدا را به عنوان لطیف توصیف می کنیم نیز به همین معناست، یعنی او خالق اشیای ناپیدا و دارای افعالی است که از محیط قدرت استماع بیرون است، بسیار باریک بین و فوق العاده دقیق می باشد.
بنابراین «لطیف» از مادّه «لطف» به معنای کار بسیار ظریف و باریک است، و اگر به رحمت های خاص الهی، «لطف» گفته می شود نیز به خاطر همین ظرافت آن است.

[ویکی اهل البیت] لطیف (اسم الله). در فرهنگ لغت چنین آمده است : لطف نمود؛ لطف نمودنی از روی لطف: مرافقت و مهربانی نمود، و یا از روی لطف و مهربانی کرم نمود: ریز و دقیق شد (لطیف شد)؛ و او لطیف است... و نسبت به بندگانش لطف بسیار دارد.
لطیف از اسامی خداوند است و او نیکی کنننده و بسیار مهربان نسبت به خلقش است در مسیر نفع رساندن به آنان یا نسبت به امور مخفی و پنهانی و ظرایف آن ها عالم و آگاه است.
لطیف، اسمی از اسامی حضرت حق است، به جهت نفع رساندن به مخلوقاتش در نهایت لطف و مهربانی، و یا به جهت احاطه اش به دقائق و ظرائف امور عالم و نادیدنی هایش.
شرح الاسماء الحسنی، استاد علامه آیت الله سید حسین همدانی درود آبادی

واژه نامه بختیاریکا

پیسا

جدول کلمات

نرم

پیشنهاد کاربران

نرم ، نازک ، بسیار نرم

صفا

لطف، بسیار لطف، مهر و لطف، ﺃﻟﻠَّﻪُ ﻟَﻄِﻴﻒٌ ﺑِﻌِﺒَﺎﺩِﻩِ، خداوند به بندگانش مهر و لطف دارد.

نرم ، ملایم، نازک و یا لطافت

لطیف[ اصطلاح طب سنتی ]آنچه در شأن آن باشد که بعد از ورود در بدن منقسم گردد به اجزای بسیار صغار و نفوذ در جمیع اجزای بدن به سرعت کند مثل زعفران.

نرم، ظریف، نازک، ترد، شکننده، زیبا، گل اندام، گل پیکر، نازک اندام، نازک بدن، نازک تن، شیرین، نغز، ریز، ریزه، سبک

تنک پوست. [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) پوست نازک. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب ؛ جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره ؛ زن تنک پوست آکنده گوشت. ( منتهی الارب ) : و از آن دو نوع است. . . یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. ( چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ) .
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.


کلمات دیگر: