کلمه جو
صفحه اصلی

مدبر


مترادف مدبر : ادبار، بخت برگشته، بدبخت، شوربخت، کوربخت، مفلوک | صاحب تدبیر، صاحب اندیشه، بصیر، چاره اندیش، اندیشمند، بادرایت، سیاستمدار، کاردان، مدیر

متضاد مدبر : مقبل | بی کیاست

برابر پارسی : کاردان، آگاه، دوراندیش، ژرف نگر

فارسی به انگلیسی

circumspect, contriver, diplomatic, judicious, politic, reasonable, thoughtful, efficient or prudent (person), swivel

swivel


efficient or prudent (person)


circumspect, contriver, diplomatic, judicious, politic, reasonable, thoughtful


عربی به فارسی

پيش انديشيده , عمدي


فرهنگ اسم ها

اسم: مدبر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: modabber) (فارسی: مدَبِر) (انگلیسی: modabber)
معنی: تدبیرکننده، باتدبیر، چاره جو، از نام های خداوند، اندیشمند، چاره گر، از نام ها و صفات خداوند، ( در قدیم ) پیشکار و مشاور

(تلفظ: modabber) (عربی) با تدبیر ، اندیشمند ، چاره‌گر ؛ از نام‌ها و صفات خداوند ؛ (در قدیم) پیشکار و مشاور .


مترادف و متضاد

ادبار، بخت‌برگشته، بدبخت، شوربخت، کوربخت، مفلوک ≠ مقبل


صاحب‌تدبیر، صاحب اندیشه، بصیر، چاره‌اندیش، اندیشمند، بادرایت، سیاستمدار، کاردان، مدیر ≠ بی‌کیاست


skilful (صفت)
ماهر، مدبر

فرهنگ فارسی

پشت دهنده، عقب رونده، پشت داده شده، بخت برگشته، بدبخت ، حلقه ومیله خمیده، تدبیرکننده، باتدبیر، عاقبت اندیش
( اسم ) ۱- تدبیرکننده خداوند رای صاحب اندیشه : در حسن سیرت و جمیل سیاست و تدبیر مملکت وتنسیق آن بر هر مدبری ومبصری فایق و راجح آمده . ۲- پیشکار مشاور : سلطان محمد ... پنج نوبت فرمود زدن . موید الملک مدبر و وزیر بود . رئیس الروسائ که پیشکار و مدبر وقت بود ... یا مدبر اول . ذات حق تعالی . یا مدیران فلک . سیارات هفتگانه .
پرورده شده

فرهنگ معین

(مُ بَ) [ ع . ] (اِمف .) بخت برگشته ، بدبخت .


(مُ دَ بِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) تدبیرکننده ، صاحب تدبیر.
(مُ بَ ) [ ع . ] (اِمف . ) بخت برگشته ، بدبخت .

(مُ دَ بِّ) [ ع . ] (اِفا.) تدبیرکننده ، صاحب تدبیر.


لغت نامه دهخدا

مدبر. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) پشت داده شده ؛ یعنی کسی که دولت و بخت او را پشت داده باشد؛ یعنی برگشته باشد. ( از غیاث اللغات ). بخت برگشته. بدبخت. نامقبل. نعت مفعولی است از ادبار. رجوع به ادبار شود : زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خواطر کسی نگذشته بود از این مدبرک این آید. ( تاریخ بیهقی ص 699 ). یک زمان دستاویز بکرده ، پس پشت داده و به هزیمت برگشته تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من به هزیمت شدم. ( تاریخ بیهقی ص 435 ).
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی راز بخت نقصانی است.
مسعودسعد.
کز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجرو سرطان است.
مسعودسعد.
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
خاقانی.
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو اسد چرا چون سرطان تو مدبری.
خاقانی.
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل.
( سندبادنامه ص 115 ).
اینچنین مدبر همی خواهد که او
گنج یابد تا رود پایش فرو.
مولوی.
چون می پر زهر نوشد مدبری
ازطرب یکدم بجنباند سری.
مولوی.
می دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر.
مولوی.
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه.
سعدی.
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است.
سعدی.
که این مدبر اندر پی ما چراست
نگونبخت جاهل چه درخورد ماست.
سعدی.
|| ( اِ )حلقه دوتاشده و خمیده. ( ناظم الاطباء ). حلقه ای مدور یا نزدیک به تدویر و یا به شکل دل که چون به یک طرف آن فشار دهند قسمتی از آن تو می رود و راه برای رفتن حلقه دیگر در آن بازمی شود. غالباً به سر بند ساعت مدبری می بستند. ( فرهنگ فارسی معین ).

مدبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) پشت دهنده و سپس رونده. ( آنندراج ). پس رونده. ( فرهنگ خطی ). عقب رونده. ( فرهنگ فارسی معین ). آنکه پشت می دهد سپس می رود. ( ناظم الاطباء ). || نافرمانی کننده. عاصی. ( فرهنگ فارسی معین ): ادبر الامر؛ ولی لفساد، ادبر الرجل ، ولی ، فهو مدبر. ( از متن اللغة ). || آنکه دوتا می کند پشت خود را. || کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مُدبَر و رجوع به معنی بعدی شود. || ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت.خداوند ادبار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مُدبَر شود.

مدبر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) پشت دهنده و سپس رونده . (آنندراج ). پس رونده . (فرهنگ خطی ). عقب رونده . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء). || نافرمانی کننده . عاصی . (فرهنگ فارسی معین ): ادبر الامر؛ ولی لفساد، ادبر الرجل ، ولی ، فهو مدبر. (از متن اللغة). || آنکه دوتا می کند پشت خود را. || کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مُدبَر و رجوع به معنی بعدی شود. || ضد مقبل . بدبخت . برگشته بخت .خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مُدبَر شود.


مدبر. [ م ُ دَب ْ ب َ ] (ع ص ) پرورده شده . || تدبیرکرده شده . || بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات ). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان ). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی . (از تعریفات ) :
بندیش که مردم همه بنده به چه رویند
تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر.

ناصرخسرو.


باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه ٔ النهایه ٔ طوسی از فرهنگ فارسی معین ). || در طب و داروسازی ، پرورده . عمل آورده : بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

مدبر. [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (ع ص ) تدبیرکننده . صاحب تدبیر. (غیاث اللغات ). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف ). کارگردان . ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود :
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او.

منوچهری .


سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440).
بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.

ناصرخسرو.


ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید
تا چند چو رفتید دگرباره برآیید.

ناصرخسرو.


هان تا سررشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.

خیام .


مدبر که قانون بد می نهد
ترا می برد تا به آتش دهد.

سعدی .


مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است .

سعدی .


مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی ). || زیرک . هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای . صاحب اندیشه . (فرهنگ فارسی معین ). || حاکم . فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب . || پایان کار نگرنده . (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغة). رجوع به تدبر شود. || پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین ).
- مدبران فلک ؛ کنایه از سبعه ٔ سیاره است . (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعه ٔ سیاره شود.
- مدبر اعظم ؛ وزیر و ناظم امور عامه . (ناظم الاطباء).
- مدبر اول ؛ در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است . رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود.

مدبر. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) پشت داده شده ؛ یعنی کسی که دولت و بخت او را پشت داده باشد؛ یعنی برگشته باشد. (از غیاث اللغات ). بخت برگشته . بدبخت . نامقبل . نعت مفعولی است از ادبار. رجوع به ادبار شود : زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خواطر کسی نگذشته بود از این مدبرک این آید. (تاریخ بیهقی ص 699). یک زمان دستاویز بکرده ، پس پشت داده و به هزیمت برگشته تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من به هزیمت شدم . (تاریخ بیهقی ص 435).
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی راز بخت نقصانی است .

مسعودسعد.


کز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجرو سرطان است .

مسعودسعد.


مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.

خاقانی .


مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو اسد چرا چون سرطان تو مدبری .

خاقانی .


مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل .

(سندبادنامه ص 115).


اینچنین مدبر همی خواهد که او
گنج یابد تا رود پایش فرو.

مولوی .


چون می پر زهر نوشد مدبری
ازطرب یکدم بجنباند سری .

مولوی .


می دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر.

مولوی .


به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه .

سعدی .


مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است .

سعدی .


که این مدبر اندر پی ما چراست
نگونبخت جاهل چه درخورد ماست .

سعدی .


|| (اِ)حلقه ٔ دوتاشده و خمیده . (ناظم الاطباء). حلقه ای مدور یا نزدیک به تدویر و یا به شکل دل که چون به یک طرف آن فشار دهند قسمتی از آن تو می رود و راه برای رفتن حلقه ٔ دیگر در آن بازمی شود. غالباً به سر بند ساعت مدبری می بستند. (فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

بدبخت؛ بخت‌برگشته.


۱. پرورده‌شده.
۲. (اسم، صفت) بنده‌ای که پس از مرگ صاحب خود آزاد شود.


۱. تدبیرکننده؛ باتدبیر؛ چاره‌جو.
۲. از نام‌های خداوند.


۱. پرورده شده.
۲. (اسم، صفت ) بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاد شود.
۱. تدبیرکننده، باتدبیر، چاره جو.
۲. از نام های خداوند.
بدبخت، بخت برگشته.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مدبر در لغت یعنی پشت کننده.
در اصطلاح یعنی شکست خورده و پشت به میدان کرده و کسی که در حال فرار است.
احکام فرار از جنگ
فراریان و کسانی که از دشمن شکست خورده و در حال عقب نشینی هستند، از هر صنف کافران باشند، تعقیب شده و به هلاکت می رسند.
احکام فراریان بغات
همچنین فراریان بغاتی که دارای تشکیلاتی هستند که به آن ملحق می شوند و دو باره اجتماع می کنند، باید تعقیب شوند تا به هلاکت برسند، ولی فراریان آن گروه از بغاتی که تشکیلات ندارند یا تشکیلاتشان متلاشی شده، تعقیب نمی شوند. امام صادق (علیه السلام) فرمود:«لَیْسَ لِاهْلِ الْعَدْلِ انْ یُتْبَعُوا مُدْبِراً» «در شأن اهل عدالت نیست که فراریان را تعقیب کنند.» بدون شک، این سخن امام (علیه السلام) درمورد فراریان مسلمان است که دیگر قصد جنگ ندارند.اصطلاح مدبر در مورد افراد فراری نیروهای خودی نیز بکار برده می شود. برای آشنایی بیشتر به واژه فرار از جنگ مراجعه کنید.

پیشنهاد کاربران

طراح، هدایتگر

سلام در پاراگراف اول , برای کلمه مدبر , دو معنی نوشته شده ولی اعراب گذاری نشده چون با توجه به خط زیر , نحوه تلفظ دو کلمه متفاوت هستند ولی در پاراگراف اول هر دو معنی برای یک تلفظ نوشته شده , لطفا اصلاح بفرمایید تشکر

( مُ دَ بِّ ) [ ع . ] ( اِفا. ) تدبیرکننده ، صاحب تدبیر.
( مُ بَ ) [ ع . ] ( اِمف . ) بخت برگشته ، بدبخت .

در طب به معنی پروده شده و بعمل آورده شده، و تدبیردر داروهای مختلف نباتی و حیوانی و معدنی، به روشهای مختلف انجام گیرد، چنانچه در خصوص سنگها از کتاب ذخیره خوارزمشاهی نوشته اسماعیل جرجانی مثال آورده شده.
تدبیر = پروردن، بعمل آوردن

آصف

فرزانه رای ؛ آنکه رای و اندیشه ٔ حکیمانه دارد :
پزشکان گزین دار فرزانه رای
به هر درد دانا و درمان نمای.
اسدی.
کهن دار دستورفرزانه رای
به هر کار یکتادل و رهنمای.
اسدی.


کلمات دیگر: