کلمه جو
صفحه اصلی

چوگان


مترادف چوگان : چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی

فارسی به انگلیسی

polo - stick, bat


bat, club, mallet, polo, polo - stick

club, mallet, polo


فارسی به عربی

مضرب , مطرقة

مترادف و متضاد

چوب سرکج، چوب گوی‌زنی


بازی گوی‌زنی


bat (اسم)
خشت، خفاش، چوب، چوگان، چماق، شبکور، شب پره، عصا، گل اماده برای کوزه گری، لعاب مخصوص ظروف سفالی، چوگاندار، نیمهیاپارهاجر، ضربت

wicket (اسم)
در، حلقه، چوگان، دریچه، باجه، دروازه کوچک

mallet (اسم)
چوگان، گرز، چکش، پتک، چکش چوبی، کلوخ کوب

۱. چوب سرکج، چوب گویزنی
۲. بازی گویزنی


فرهنگ فارسی

چوب سرکج، چوب گوی زنی که دسته آن راست وباریک است
( اسم ) ۱ - چوبی که دست. آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی ( چوگان بازی ) گوی زنند . ۲ - هر چوب سر کج عموما. ۳ - چوب سر کجی که دهل و نقاره را بدان نوازند . ۴ - چوبی بلند و سر کج که فولادی از آن آویخته باشند و آن از لوازم پادشاهی است کوکبه . یا چوگان سنبل . زلف معشوق .
دهیست از دهستان فعلی کری بخش سقز و کلیائی شهرستان کرمانشاهان ٠

فرهنگ معین

(چُ ) [ په . ] (اِمر. ) چوبی که دستة آن راست و باریک و سرش اندکی پهن و خمیده است و ب ا آن در بازی چوگان ، گوی را زنند.

لغت نامه دهخدا

چوگان . (اِ) نام آهنگی از آهنگهای موسیقی . رجوع به آهنگ شود.


چوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمره ٔ شهرستان محلات . 292 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات ، بنشن ، پنبه ، چغندر و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


چوگان . [ چ َ / چُو ] (اِ مرکب )(از: چوب + گان ، پسوند نسبت ) در پهلوی چوپگان ، چوپگان ، چوبکان ، معرب آن صولجان است و کلمه ٔ فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است . (حواشی برهان ). چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. (جهانگیری ). چوب گوی بازی . (آنندراج ). چوب کجی که بدان گوی زنند. (انجمن آرا). چوب کفچه مانندی که با آن گوی بازی میکردند. (فرهنگ نظام ). چوب دستی سرخمیده ای که بدان گوی بازی کنند. (ناظم الاطباء). چوبی که دسته ٔ آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی (چوگان بازی ) گوی زنند. (فرهنگ فارسی معین ). مؤلفان فرهنگ غیاث و به تبع او آنندراج مینویسند که چوگان مخفف چولگان ، است مرکب از چول «به لام » بمعنی خمیده و گان که کلمه ٔ نسبت است و چویگان بتحتانی بعد الواو که بدین معنی آورده اند تحریف اینست و نیز لفظ صولجان دلالت دارد بر آنکه معرب همین چولگان به لام باشد و معرب چوگان بدون لام و درست نیست . سیدمحمدعلی داعی الاسلام مؤلف فرهنگ نظام مینویسد: شاید چولگان بمعنی منسوب به چوله لفظی بوده که الف و نون نسبت ملحق به چوله شده و «ها» مبدل بگاف شده اگرچه خود لفظ چولگان از میان رفته ، لیکن معرب آن صولجان دلیل بر وجود اوست و چوله (بمعنی کج ) هنوز وجود دارد و استعمال میشود. این نظر هم درخورتأمل است . کفچه . پهنه . و اما چوگان قدیم با امروز فرق داشته است . در قدیم چوگان صورت کفچه داشته که گوی داخل آن بتواند قرار گیرد چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می گرفته اند و سپس باز بهوا پرتاب میکرده اند. اما امروز سر چوب چوگان یا کمی انحنا دارد و یا آنکه چوب کوتاه دیگری بطور متقاطع بر سر چوب دسته ٔ چوگان نصب میشود که بتواند گوی را از روی زمین بغلطاند یا با ضربه بهوا پرتاب کند :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
گل پشت چوگانْت گردد ستیغ.

بوشکور.


شه هندوان باره ای برنشست
بمیدان خرامید چوگان بدست .

فردوسی .


ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.

فردوسی .


همه بزم و نخجیر بد کار اوی
دگر اسب و میدان و چوگان و گوی .

فردوسی .


سیاوش چنین گفت با شهریار
که کی باشدم دست و چوگان بکار.

فردوسی .


هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان .

فرخی .


ز دست هاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی ، اینْت جاه و اینْت جلال .

فرخی .


عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که میشکند زلف تو بر او چوگان .

فرخی .


چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی .

عنصری .


سپرکردار سیمین بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان .

منطقی رازی .


ز من وز اهل دین میدانْت خالیست
بیفکن گوی و هین بگذار چوگان .

ناصرخسرو.


طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشتستی ای پیر و طمع چوگان .

ناصرخسرو.


گوییست این حدیث و بر او هر کس
برداشت دست خویش بچوگانی .

ناصرخسرو.


سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان .

رشیدالدین وطواط.


مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.

مجیر بیلقانی .


دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گوئی ندارد.

خاقانی .


هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی بر سر چوگان بماند.

خاقانی .


او جان عالم آمددر صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی .

خاقانی .


روزی که سر زلف چو چوگان داری
آسیمه دلم چو گوی میدان داری .

خاقانی .


جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد؟

نظامی .


آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش .

نظامی .


یکی گوی و چوگان بقاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد.

نظامی .


ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او.

عطار.


همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین ؟

عطار.


من چو گوئی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشانی و پس از حلقه چوگانی دهی .

عطار.


پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانْش غلطان میروم .

مولوی .


بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .

سعدی .


پستان یار در خم گیسوی تاب دار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .

سعدی .


ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گویی است در خم چوگان .

سعدی .


چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی .

حافظ.


گوی زمین ربوده ٔ چوگان عدل اوست
دامن کشیده ٔ گنبد نیلی حصار هم .

حافظ.


ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.

حافظ.


بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر بحال گوی پردازی .

جامی .


مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی .

جامی .


- ازخم چوگان بیرون شدن ؛ رها شدن . آزادی یافتن . آزاد شدن . رهایی یافتن :
چندانکه چو گوی میدوم از هر سوی
می نتوان شد از خم چوگان بیرون .

عطار.


- بچوگان افتادن ؛ اسیر و گرفتار شدن . مجازاً، بدست افتادن و نصیب قسمت شدن :
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی .

سعدی (بدایع).


- بچوگان انداختن ؛ با چوگان انداختن . بوسیله ٔ چوگان پرتاب کردن :
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی .

فردوسی .


- بچوگان بردن ؛ با چوگان بردن . بوسیله ٔ چوگان بردن . ربودن با چوگان :
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش .

نظامی .


- بچوگان کسی یا چیزی گوی بودن ؛ مطیع و منقاد کسی یا چیزی شدن . اسیر سرپنجه ٔ قدرت کسی بودن . بفرمان کسی بودن :
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی .

عنصری .


- بچوگان گرفتن گوی ؛ با چوگان گوی را گرفتن و از حرکت بازداشتن :
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان بچوگان بگیر.

فردوسی .


- چوگان زر ؛ چوگان که از زر ساخته باشند.
- چوگان کهربائی ؛ چوگان که برنگ کهربا زرد باشد.
- چوگان مشکین ؛ چوگان که از مشک بود. مجازاً، سیاه رنگ .
- در چوگان کسی گشتن ؛ مطیع و منقاد کسی بودن . سر به فرمان کسی نهادن و از فرمان وی اطاعت کردن :
ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گوئی خویشتن تسلیم کن
پس بسر می گرد در میدان او.

عطار.


- در خم چوگان فکندن ؛ رام کردن و بفرمان آوردن . مطیع کردن . اسیرکردن . بیچاره و زبون کردن :
چنان در خم چوگانم فکندند
که پا و سر چو گوئی می ندانم .

عطار.


- در خم چوگان کسی یا چیزی بودن ؛ اسیر سر پنجه ٔ قدرت کسی یا چیزی بودن . گرفتار قدرت کسی بودن :
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.

سعدی (طیبات ).


- در خم چوگان ماندن ؛ گرفتار ماندن . اسیر ماندن :
وانکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.

عطار.


- زخم از چوگان کسی خوردن ؛ از او آسیبی و صدمتی تحمل کردن :
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.

سعدی (بوستان ).


- زخم چوگان ؛ ضربه ٔ چوگان :
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.

مجیر بیلقانی .


- فلک چوگانی ؛ فلک بازیگر. فلک حیله ساز. فلک غدار. فلک کجرفتار :
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود به یک دم فلک چوگانی .

حافظ.


- گوی در چوگان فکندن کسی را ؛ او را بمراد رساندن . قرین موفقیت ساختن :
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زآن بید صندل سود بر ماه .

نظامی .


|| بازی چوگان ؛ بازی گوی و چوگان . گوی و چوگان بازی :
همه کودکان را بچوگان فرست
بیارای گوی و بمیدان فرست .

فردوسی .


بمیدان اسب تازی نیک تازی
بچوگان گوی و پهنه نیک بازی .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


چون برنشستند بتماشای چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107).
بچوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند.

نظامی .


رجوع به چوگان بازی شود. || گوژ. دوتا. چنگ . خمیده . قلابی مقوس . منحنی :
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر برد گوی .

اسدی .


- از زلف چوگان ساختن ؛ سر زلف را خم دادن . سر زلف را به پیچ و تاب افکندن . پیچ و تاب بر سر زلف افکندن :
بهر کویی پریرویی بچوگان میزند گویی
تو خودگوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی .

سعدی .


- چوگان زلف ؛ با زلف خم اندر خم . با زلف پرتاب . رجوع به همین ماده در ردیف خود شود.
- چوگان زلف ؛ خم زلف . تاب زلف . حلقه ٔ زلف .
- چوگان سر زلف ؛ حلقه ٔ سر زلف . تاب سر زلف . خمیدگی سر زلف :
وآنکه چوگان سر زلف تودید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.

عطار.


- چوگان سنبل ؛ کنایه از زلف معشوق باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- چون چوگان ؛ خمیده . منحنی . پشت دوتا.
- چون چوگان بودن ؛ خمیدن و دوتا شدن :
دی بدشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم .

ناصرخسرو.


- قد کسی را چوگان کردن ؛ خماندن بالای آخته ٔ او. پشت کسی رادوتا کردن . کوژ کردن . مجازاً، پیر کردن :
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر بردگوی .

اسدی .


- کسی یا چیزی را چو چوگان کردن ؛ خماندن و دوتا کردن . منحنی کردن و کوژ کردن :
چون روی خویش زی سخن آرم بقهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم .

ناصرخسرو.


گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.

ناصرخسرو.


|| هر چوب سرکج را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ). چوب خمیده و سرکج . (آنندراج ). هر چوبی که سرش کج و خمیده باشد. (انجمن آرا). هر چوب دستی سرکج . (ناظم الاطباء). هر چوب سرکج عموماً. (فرهنگ فارسی معین ) :
یکی را بچوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش برآمد فغان .

سعدی .


شب از درد چوگان و سیلی نخفت
دگر روز پیرش بتعلیم گفت .

سعدی (بوستان ).


|| هر چوب سرکج را گویند که بدان نقاره بنوازند. (جهانگیری ). چوب سرکجی که دهل و نقاره بدان نوازند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). چوب دهل نوازی و نقاره نوازی . (آنندراج ). مِقرَعَه ؛ چوگان طبل .(زمخشری ) (دهار) :
خردمندان نصیحت میکنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
ولیکن تا بچوگان میزنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش .

سعدی (طیبات ).


- پوست کسی یا چیزی را بچوگان دریدن ؛ کسی یا چیزی را تا سرحد مرگ زدن :
دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم .

سعدی (طیبات ).


|| چوب بلند و سرکجی باشد که گوی فولادی از آن آویخته باشد و آن را کوکبه خوانند و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است . (جهانگیری ) (برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || از (اصطلاح تصوف ) مقادیر احکام را گویند نسبت بعاشق . فخرالدین گوید، مراد از چوگان تقدیر جمیع امور است بطریق جبر و قهر :
کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته .
عراقی (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سیدجعفرسجادی ).

چوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه . 835 تن سکنه دارد. از قنات و چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات ، حبوبات ، توتون و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


چوگان. [ چ َ / چُو ] ( اِ مرکب )( از: چوب + گان ، پسوند نسبت ) در پهلوی چوپگان ، چوپگان ، چوبکان ، معرب آن صولجان است و کلمه فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است. ( حواشی برهان ). چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. ( جهانگیری ). چوب گوی بازی. ( آنندراج ). چوب کجی که بدان گوی زنند. ( انجمن آرا ). چوب کفچه مانندی که با آن گوی بازی میکردند. ( فرهنگ نظام ). چوب دستی سرخمیده ای که بدان گوی بازی کنند. ( ناظم الاطباء ). چوبی که دسته آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی ( چوگان بازی ) گوی زنند. ( فرهنگ فارسی معین ). مؤلفان فرهنگ غیاث و به تبع او آنندراج مینویسند که چوگان مخفف چولگان ، است مرکب از چول «به لام » بمعنی خمیده و گان که کلمه نسبت است و چویگان بتحتانی بعد الواو که بدین معنی آورده اند تحریف اینست و نیز لفظ صولجان دلالت دارد بر آنکه معرب همین چولگان به لام باشد و معرب چوگان بدون لام و درست نیست. سیدمحمدعلی داعی الاسلام مؤلف فرهنگ نظام مینویسد: شاید چولگان بمعنی منسوب به چوله لفظی بوده که الف و نون نسبت ملحق به چوله شده و «ها» مبدل بگاف شده اگرچه خود لفظ چولگان از میان رفته ، لیکن معرب آن صولجان دلیل بر وجود اوست و چوله ( بمعنی کج ) هنوز وجود دارد و استعمال میشود. این نظر هم درخورتأمل است. کفچه. پهنه. و اما چوگان قدیم با امروز فرق داشته است. در قدیم چوگان صورت کفچه داشته که گوی داخل آن بتواند قرار گیرد چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می گرفته اند و سپس باز بهوا پرتاب میکرده اند. اما امروز سر چوب چوگان یا کمی انحنا دارد و یا آنکه چوب کوتاه دیگری بطور متقاطع بر سر چوب دسته چوگان نصب میشود که بتواند گوی را از روی زمین بغلطاند یا با ضربه بهوا پرتاب کند :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
گل پشت چوگانْت گردد ستیغ.
بوشکور.
شه هندوان باره ای برنشست
بمیدان خرامید چوگان بدست.
فردوسی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
همه بزم و نخجیر بد کار اوی
دگر اسب و میدان و چوگان و گوی.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت با شهریار
که کی باشدم دست و چوگان بکار.
فردوسی.
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.

چوگان . (اِخ ) دهی است ازدهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان . 316 تن سکنه دارد. از رودخانه آبیاری میشود. محصولش غلات ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

۱. چوب گوی زنی که دستۀ آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، چوب سرکج.
۲. نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب، سعی می کنند به وسیلۀ چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند، چوگان بازی.

دانشنامه عمومی

چوگان از بازی - ورزش های کهن ایرانی است که امروزه به ورزشی جهانی تبدیل شده است. این رشته به دلیل رواج در میان پادشاهان و بزرگان به بازی شاهان معروف است. نام چوگان از نام چوبی که در آن استفاده می شود برگرفته شده است. این بازی در ابتدا عنوانی نظامی و جنگی داشت و سوارکاران ایرانی در آن استعداد اسب های جنگی خود را به نمایش می گذاشتند. ورزش چوگان امروزی از بازی چوگان ایرانی منشاء گرفته است.
زمین خوردن یکی از اسبها در حین مسابقه.
مصدوم شدن یک اسب بر اثر سانحه یا اتفاقی غیرمنتظره برای یکی از اسب ها (در صورت زمین خوردن سوار کار از اسب به طوری که اتفاق جدی برای سوارکار رخ نداده باشد، بازی همچنان ادامه خواهد داشت.).
امروزه بیش از ۷۷ کشور مسابقات و برنامه های ویژهٔ چوگان برگزار می کنند. چوگان همچنین از جمله ورزش هایی است که از سال ۱۹۰۰ (میلادی) تا سال ۱۹۳۹ (میلادی) به عنوان یک ورزش در مسابقات جهانی المپیک بازی شده و هم اکنون نیز از سوی کمیته بین المللی المپیک به عنوان یکی از ورزش های جهانی شناخته شده است و از دیر باز در خود ایران بازی میشده و قدمتی چند صد ساله دارد اما این ورزش در زادگاه خود ایران چندان مورد اقبال عمومی نیست. و لازم به ذکر است در سال 1936 در المپیک برلین با توجه به عدم وجود اجماع جهانی یا حداقل حمایت از طرف کشور خاستگاه آن - ایران- از بازی های المپیک حذف شد.
این بازی از نزدیک ۶۰۰ سال قبل از میلاد در ایران شکل گرفت و در زمان هخامنشیان بازی می شده است. چوگان به هنگام کشور گشایی داریوش اول در هند، در آن سرزمین رواج یافت. همچنین در دوره ساسانیان بخشی از فرهنگ بازی های این دوره بوده است.
پس از اسلام تازیان بازی چوگان را از ایرانیان آموختند و آن را "صولجان" نامیدند. رودکی نخستین شاعری است که پس از اسلام از چوگان گفتگو می کند و فردوسی نیز فراوان از آن نام می برد. فردوسی قصهٔ چوگان بازی سیاوش و افراسیاب را به نظم درمی آورد و در جای دیگری می گوید:

دانشنامه آزاد فارسی

ورزش ایرانی. ریشه در ایران باستان دارد. در شاهنامۀ فردوسی، در شرح نجات کیکاوس به دست رستم از زندان و جشنی که به افتخار او به پا می شود، به بازی چوگان اشاره می شود. فردوسی به مسابقۀ گوی و چوگان بین سیاوش و گَرسیوَز و دستۀ افراسیاب و دستۀ سیاوش نیز اشاره کرده است. داستان معروف دیگر، داستان «گوی و چوگان گُشتاسپ» در پایتخت روم است. طبری نیز از ترویج گوی و چوگان در زمان داریوش سوم خبر می دهد: «داریوش یک گوی و یک چوگان که در نظر رومی ها نوظهور بود برای اسکندر فرستاد». گزنفون نیز چوگان بازی ایرانیان را با ذکر جزئیات گزارش کرده است. امروز نوعی بازی با گوی و چوب است که بین دو تیم که هر یک دارای چهار سوارکار است، انجام می شود. اصل این بازی چنان که گفته شد از ایران است. بعدها به هند نیز راه یافت و اولین بار در ۱۸۶۹ در انگلستان بازی شد. بازی چوگان در زمینی که از همۀ زمین های بازی بزرگ تر و دارای ۲۷۴×۱۸۲ متر مساحت است، برگزار می شود. یک توپ کوچک سخت با پهلوی یک چوگان دسته دراز به داخل دروازه ها در دو انتهای زمین زده می شود. مسابقه حدود یک ساعت به درازا می کشد و این زمان به دورهای۷.۵ دقیقه ای تقسیم می شود. انتظار نمی رود که هیچ اسبی بیش از دو دور در طول روز بازی کند. مقررات بازی را باشگاه انگلیسی هرلینگم در ۱۸۷۵ متحول کرد. چوگان بازی جدید در ایران پس از سال ها فراموشی در ۱۳۸۲ش رسماً پذیرفته شد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] چوگان نوعی بازی است.‏ از آن به مناسبت در باب تجارت نام برده‏اند.
چوگان چوبی باریک و سر خمیده که بدان گوی بازی کنند.
احکام چوگان
مسابقه با شرط بندی و گروگذاری جز در موارد استثنا شده حرام است. مسابقه چوگان به گونه شرط بندی از مصادیق مسابقات حرام شمرده شده است.
در حرمت مسابقه بدون شرط بندی در مثل چوگان بازی اختلاف است.


واژه نامه بختیاریکا

چَوگُو؛ چَوقُو

پیشنهاد کاربران

چو در کردی ب معنی چشم. و گان هم ب معنی جمع و در چوگان ب معنی چشم همه منطقه

محجن

چو به معنی چشم و گان به معنی همه میباشد، در زمانی که روستای چوگان مدرسه و درمانگاه داشته است هیچکدام از روستاها امکانات نداشته اند و جمعیت این روستا بیشتر از هشتصد نفر بوده است

در زبان کوردی چو به معنی چشم وپسوند گان برای جمع بستن یعنی چشمها . طبق گفته قدیمی های روستای چوگان، سنگی در نزدیک بقعه شاهزاده حسین بوده که نقش خرگوشی با چشمانی باز و بسیار قابل توجه و چشم نواز بوده که احتمال میرود دلیل نام گذاری روستا به این دلیل باشد البته نیاز به پژوهش بیشتر دارد

چوگان یعنی بهشت برای کسی عشق به زادگاهش دارد

چوب، چوپان

🏇چوگان:
《واژه ای فارسی است》

پارسی پهلوی: چوپگان
پارسی نوین: چوبگان، چوگان
زبان اربی: صولجان

ورزش "چوگان" یا "چوبگان" ورزشی ایرانی با نامی پارسی است که به خاطر انجام این بازی با "چوب" آن را چوبگان نامیدند که سپس به ریخت "چوگان" درآمد.

بازی چوگان دست کم از زمان هخامنشیان در ایران شکل گرفت و در درازای تاریخ به جای جای جهان راه یافت. ارب ها این بازی را از ایرانیان آموختند و آن را "صولجان" نامیدند. انگلیسی ها هنگامی که بر هند فرمانروایی می کردند بازی چوگان را از هندیان که در دامنه فرهنگی ایران قرار داشتند آموختند و به اروپا بردند و با الگوگیری از چوگان ورزش های دیگری مانند�#هاکی�را پدید آوردند.

بازی چوگان در دوره صفوی اوج گرفت و بسیار پرطرفدار بود و به ویژه در میدان نقش جهان سپاهان انجام می شد. پس از دوره صفوی این ورزش بومی ایران کمرنگ تر شد تا این که در دوره پهلوی دوباره زنده شد. در سال 2017 نخست کشور آذربایجان ورزش چوگان را با نوشتار chovgan در سازمان ملل ثبت کرد ولی با واخواهی ایران این ورزش به نام ایران و با نوشتار chogān ثبت جهانی شد.


کلمات دیگر: