مترادف چوگان : چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی
چوگان
مترادف چوگان : چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی
فارسی به انگلیسی
polo - stick, bat
club, mallet, polo
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
چوب سرکج، چوب گویزنی
بازی گویزنی
۱. چوب سرکج، چوب گویزنی
۲. بازی گویزنی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - چوبی که دست. آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی ( چوگان بازی ) گوی زنند . ۲ - هر چوب سر کج عموما. ۳ - چوب سر کجی که دهل و نقاره را بدان نوازند . ۴ - چوبی بلند و سر کج که فولادی از آن آویخته باشند و آن از لوازم پادشاهی است کوکبه . یا چوگان سنبل . زلف معشوق .
دهیست از دهستان فعلی کری بخش سقز و کلیائی شهرستان کرمانشاهان ٠
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چوگان . (اِ) نام آهنگی از آهنگهای موسیقی . رجوع به آهنگ شود.
چوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمره ٔ شهرستان محلات . 292 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات ، بنشن ، پنبه ، چغندر و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
گل پشت چوگانْت گردد ستیغ.
بوشکور.
شه هندوان باره ای برنشست
بمیدان خرامید چوگان بدست .
فردوسی .
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی .
همه بزم و نخجیر بد کار اوی
دگر اسب و میدان و چوگان و گوی .
فردوسی .
سیاوش چنین گفت با شهریار
که کی باشدم دست و چوگان بکار.
فردوسی .
هنر نماید چندانکه چشم خیره شود
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان .
فرخی .
ز دست هاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی ، اینْت جاه و اینْت جلال .
فرخی .
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که میشکند زلف تو بر او چوگان .
فرخی .
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی .
عنصری .
سپرکردار سیمین بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان .
منطقی رازی .
ز من وز اهل دین میدانْت خالیست
بیفکن گوی و هین بگذار چوگان .
ناصرخسرو.
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشتستی ای پیر و طمع چوگان .
ناصرخسرو.
گوییست این حدیث و بر او هر کس
برداشت دست خویش بچوگانی .
ناصرخسرو.
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان .
رشیدالدین وطواط.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی .
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گوئی ندارد.
خاقانی .
هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی بر سر چوگان بماند.
خاقانی .
او جان عالم آمددر صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی .
خاقانی .
روزی که سر زلف چو چوگان داری
آسیمه دلم چو گوی میدان داری .
خاقانی .
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیگ جسد را نمک جان که داد؟
نظامی .
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش .
نظامی .
یکی گوی و چوگان بقاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد.
نظامی .
ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او.
عطار.
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین ؟
عطار.
من چو گوئی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشانی و پس از حلقه چوگانی دهی .
عطار.
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانْش غلطان میروم .
مولوی .
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
سعدی .
پستان یار در خم گیسوی تاب دار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس .
سعدی .
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل بدست تو گویی است در خم چوگان .
سعدی .
چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی .
حافظ.
گوی زمین ربوده ٔ چوگان عدل اوست
دامن کشیده ٔ گنبد نیلی حصار هم .
حافظ.
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر بحال گوی پردازی .
جامی .
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی .
جامی .
- ازخم چوگان بیرون شدن ؛ رها شدن . آزادی یافتن . آزاد شدن . رهایی یافتن :
چندانکه چو گوی میدوم از هر سوی
می نتوان شد از خم چوگان بیرون .
عطار.
- بچوگان افتادن ؛ اسیر و گرفتار شدن . مجازاً، بدست افتادن و نصیب قسمت شدن :
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
بچوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی .
سعدی (بدایع).
- بچوگان انداختن ؛ با چوگان انداختن . بوسیله ٔ چوگان پرتاب کردن :
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی .
فردوسی .
- بچوگان بردن ؛ با چوگان بردن . بوسیله ٔ چوگان بردن . ربودن با چوگان :
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی بچوگان خویش .
نظامی .
- بچوگان کسی یا چیزی گوی بودن ؛ مطیع و منقاد کسی یا چیزی شدن . اسیر سرپنجه ٔ قدرت کسی بودن . بفرمان کسی بودن :
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم بچوگان بدگوی گوی .
عنصری .
- بچوگان گرفتن گوی ؛ با چوگان گوی را گرفتن و از حرکت بازداشتن :
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان بچوگان بگیر.
فردوسی .
- چوگان زر ؛ چوگان که از زر ساخته باشند.
- چوگان کهربائی ؛ چوگان که برنگ کهربا زرد باشد.
- چوگان مشکین ؛ چوگان که از مشک بود. مجازاً، سیاه رنگ .
- در چوگان کسی گشتن ؛ مطیع و منقاد کسی بودن . سر به فرمان کسی نهادن و از فرمان وی اطاعت کردن :
ای چو گوئی گشته در چوگان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گوئی خویشتن تسلیم کن
پس بسر می گرد در میدان او.
عطار.
- در خم چوگان فکندن ؛ رام کردن و بفرمان آوردن . مطیع کردن . اسیرکردن . بیچاره و زبون کردن :
چنان در خم چوگانم فکندند
که پا و سر چو گوئی می ندانم .
عطار.
- در خم چوگان کسی یا چیزی بودن ؛ اسیر سر پنجه ٔ قدرت کسی یا چیزی بودن . گرفتار قدرت کسی بودن :
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.
سعدی (طیبات ).
- در خم چوگان ماندن ؛ گرفتار ماندن . اسیر ماندن :
وانکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.
عطار.
- زخم از چوگان کسی خوردن ؛ از او آسیبی و صدمتی تحمل کردن :
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
سعدی (بوستان ).
- زخم چوگان ؛ ضربه ٔ چوگان :
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی .
- فلک چوگانی ؛ فلک بازیگر. فلک حیله ساز. فلک غدار. فلک کجرفتار :
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود به یک دم فلک چوگانی .
حافظ.
- گوی در چوگان فکندن کسی را ؛ او را بمراد رساندن . قرین موفقیت ساختن :
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زآن بید صندل سود بر ماه .
نظامی .
|| بازی چوگان ؛ بازی گوی و چوگان . گوی و چوگان بازی :
همه کودکان را بچوگان فرست
بیارای گوی و بمیدان فرست .
فردوسی .
بمیدان اسب تازی نیک تازی
بچوگان گوی و پهنه نیک بازی .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چون برنشستند بتماشای چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107).
بچوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند.
نظامی .
رجوع به چوگان بازی شود. || گوژ. دوتا. چنگ . خمیده . قلابی مقوس . منحنی :
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر برد گوی .
اسدی .
- از زلف چوگان ساختن ؛ سر زلف را خم دادن . سر زلف را به پیچ و تاب افکندن . پیچ و تاب بر سر زلف افکندن :
بهر کویی پریرویی بچوگان میزند گویی
تو خودگوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی .
سعدی .
- چوگان زلف ؛ با زلف خم اندر خم . با زلف پرتاب . رجوع به همین ماده در ردیف خود شود.
- چوگان زلف ؛ خم زلف . تاب زلف . حلقه ٔ زلف .
- چوگان سر زلف ؛ حلقه ٔ سر زلف . تاب سر زلف . خمیدگی سر زلف :
وآنکه چوگان سر زلف تودید
همچو گوئی در خم چوگان بماند.
عطار.
- چوگان سنبل ؛ کنایه از زلف معشوق باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- چون چوگان ؛ خمیده . منحنی . پشت دوتا.
- چون چوگان بودن ؛ خمیدن و دوتا شدن :
دی بدشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم .
ناصرخسرو.
- قد کسی را چوگان کردن ؛ خماندن بالای آخته ٔ او. پشت کسی رادوتا کردن . کوژ کردن . مجازاً، پیر کردن :
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر بردگوی .
اسدی .
- کسی یا چیزی را چو چوگان کردن ؛ خماندن و دوتا کردن . منحنی کردن و کوژ کردن :
چون روی خویش زی سخن آرم بقهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم .
ناصرخسرو.
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ناصرخسرو.
|| هر چوب سرکج را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ). چوب خمیده و سرکج . (آنندراج ). هر چوبی که سرش کج و خمیده باشد. (انجمن آرا). هر چوب دستی سرکج . (ناظم الاطباء). هر چوب سرکج عموماً. (فرهنگ فارسی معین ) :
یکی را بچوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش برآمد فغان .
سعدی .
شب از درد چوگان و سیلی نخفت
دگر روز پیرش بتعلیم گفت .
سعدی (بوستان ).
|| هر چوب سرکج را گویند که بدان نقاره بنوازند. (جهانگیری ). چوب سرکجی که دهل و نقاره بدان نوازند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). چوب دهل نوازی و نقاره نوازی . (آنندراج ). مِقرَعَه ؛ چوگان طبل .(زمخشری ) (دهار) :
خردمندان نصیحت میکنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
ولیکن تا بچوگان میزنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش .
سعدی (طیبات ).
- پوست کسی یا چیزی را بچوگان دریدن ؛ کسی یا چیزی را تا سرحد مرگ زدن :
دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم .
سعدی (طیبات ).
|| چوب بلند و سرکجی باشد که گوی فولادی از آن آویخته باشد و آن را کوکبه خوانند و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است . (جهانگیری ) (برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || از (اصطلاح تصوف ) مقادیر احکام را گویند نسبت بعاشق . فخرالدین گوید، مراد از چوگان تقدیر جمیع امور است بطریق جبر و قهر :
کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته .
عراقی (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سیدجعفرسجادی ).
چوگان . (اِخ ) دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه . 835 تن سکنه دارد. از قنات و چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات ، حبوبات ، توتون و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
گل پشت چوگانْت گردد ستیغ.
بمیدان خرامید چوگان بدست.
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
دگر اسب و میدان و چوگان و گوی.
که کی باشدم دست و چوگان بکار.
به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان.
فرهنگ عمید
۲. نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب، سعی می کنند به وسیلۀ چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند، چوگان بازی.
دانشنامه عمومی
زمین خوردن یکی از اسبها در حین مسابقه.
مصدوم شدن یک اسب بر اثر سانحه یا اتفاقی غیرمنتظره برای یکی از اسب ها (در صورت زمین خوردن سوار کار از اسب به طوری که اتفاق جدی برای سوارکار رخ نداده باشد، بازی همچنان ادامه خواهد داشت.).
امروزه بیش از ۷۷ کشور مسابقات و برنامه های ویژهٔ چوگان برگزار می کنند. چوگان همچنین از جمله ورزش هایی است که از سال ۱۹۰۰ (میلادی) تا سال ۱۹۳۹ (میلادی) به عنوان یک ورزش در مسابقات جهانی المپیک بازی شده و هم اکنون نیز از سوی کمیته بین المللی المپیک به عنوان یکی از ورزش های جهانی شناخته شده است و از دیر باز در خود ایران بازی میشده و قدمتی چند صد ساله دارد اما این ورزش در زادگاه خود ایران چندان مورد اقبال عمومی نیست. و لازم به ذکر است در سال 1936 در المپیک برلین با توجه به عدم وجود اجماع جهانی یا حداقل حمایت از طرف کشور خاستگاه آن - ایران- از بازی های المپیک حذف شد.
این بازی از نزدیک ۶۰۰ سال قبل از میلاد در ایران شکل گرفت و در زمان هخامنشیان بازی می شده است. چوگان به هنگام کشور گشایی داریوش اول در هند، در آن سرزمین رواج یافت. همچنین در دوره ساسانیان بخشی از فرهنگ بازی های این دوره بوده است.
پس از اسلام تازیان بازی چوگان را از ایرانیان آموختند و آن را "صولجان" نامیدند. رودکی نخستین شاعری است که پس از اسلام از چوگان گفتگو می کند و فردوسی نیز فراوان از آن نام می برد. فردوسی قصهٔ چوگان بازی سیاوش و افراسیاب را به نظم درمی آورد و در جای دیگری می گوید:
این روستا در دهستان حمزه لو قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۳۵ نفر (۶۹خانوار) بوده است.
روستای چوگان در فاصله ۱۲۰ کیلومتری شهر اراک و ۱۸۰ کیلومتری شهر قم قرار دارد؛ جمعیت این روستا در حدود ۳۰۰ نفر می باشد؛ مختصات جغرافیایی روستای چوگان ۴۹ درجه و ۴۹ دقیقه طول شرقی و ۳۹ درجه و ۲۴ دقیقه عرض شمالی در شمال غربی استان مرکزی قرار دارد.
ارتفاع این روستا از سطح دریا ۱۷۰۰ متر می باشد؛ روستای چوگان از شرق با روستای کسراصف و از غرب با روستای گورچان همسایه است؛ روستای چوگان تا سال ۹۰ زیر نظر شهرستان کمیجان بود ولی از سال ۹۱ به شهرستان فراهان انتقال داده شد.
دانشنامه آزاد فارسی
دانشنامه اسلامی
چوگان چوبی باریک و سر خمیده که بدان گوی بازی کنند.
احکام چوگان
مسابقه با شرط بندی و گروگذاری جز در موارد استثنا شده حرام است. مسابقه چوگان به گونه شرط بندی از مصادیق مسابقات حرام شمرده شده است.
در حرمت مسابقه بدون شرط بندی در مثل چوگان بازی اختلاف است.
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
《واژه ای فارسی است》
پارسی پهلوی: چوپگان
پارسی نوین: چوبگان، چوگان
زبان اربی: صولجان
ورزش "چوگان" یا "چوبگان" ورزشی ایرانی با نامی پارسی است که به خاطر انجام این بازی با "چوب" آن را چوبگان نامیدند که سپس به ریخت "چوگان" درآمد.
بازی چوگان دست کم از زمان هخامنشیان در ایران شکل گرفت و در درازای تاریخ به جای جای جهان راه یافت. ارب ها این بازی را از ایرانیان آموختند و آن را "صولجان" نامیدند. انگلیسی ها هنگامی که بر هند فرمانروایی می کردند بازی چوگان را از هندیان که در دامنه فرهنگی ایران قرار داشتند آموختند و به اروپا بردند و با الگوگیری از چوگان ورزش های دیگری مانند�#هاکی�را پدید آوردند.
بازی چوگان در دوره صفوی اوج گرفت و بسیار پرطرفدار بود و به ویژه در میدان نقش جهان سپاهان انجام می شد. پس از دوره صفوی این ورزش بومی ایران کمرنگ تر شد تا این که در دوره پهلوی دوباره زنده شد. در سال 2017 نخست کشور آذربایجان ورزش چوگان را با نوشتار chovgan در سازمان ملل ثبت کرد ولی با واخواهی ایران این ورزش به نام ایران و با نوشتار chogān ثبت جهانی شد.