کلمه جو
صفحه اصلی

ضرورت


مترادف ضرورت : احتیاج، اقتضا، حاجت، لزوم، ناچاری، نیاز، وجوب، هرآینگی، اجبار، الزام

برابر پارسی : بایستگی، ناچاری، ناگزیر، نیاز

فارسی به انگلیسی

necessity, exigency, emergency, distress, demand

necessity, exigency, emergency, distress


exigency, demand, necessity


فارسی به عربی

اضطرار , ضرورة

مترادف و متضاد

exigence (اسم)
پیش امد، ضرورت

exigency (اسم)
اضطرار، ضرورت، ایجاب

necessity (اسم)
نیاز، ضرورت، لزوم، نیازمندی، احتیاج، بایستگی

urgency (اسم)
ضرورت، فوریت، نیاز شدید

احتیاج، اقتضا، حاجت، لزوم، ناچاری، نیاز، وجوب، هرآینگی


اجبار، الزام


۱. احتیاج، اقتضا، حاجت، لزوم، ناچاری، نیاز، وجوب، هرآینگی
۲. اجبار، الزام


فرهنگ فارسی

نیاز، حاجت، چیزی که به آن احتیاج داشته باشند
۱ - نیاز حاجت آنچه که بدان محتاج باشند . ۲ - اجبار الزام ناگزیری . ۳ - امتناع انفکاک چیزیست از چیزی دیگر بر حسب حکم عقلی . بالجمله چون گویند نسبت حیوانیت بانسان ضروری است مراد این است که عقل حکم می کند که انفکاک حیوانیت از انسان محال است . ۴ - هر گاه مقدمات برهان علمی یقینی بود و دایم باشد و متغیر نشود باید که ضروری باشد . ضرورت انواع دارد بداهت . ۵ - آن چه که ما لابد انسان است در بقائ . ۶ - حقوق نفس . یا ضرورت شعری . عبارتست از مراعات وزن شعر که بر حسب ضرورت شاعر را باموری وا دارد که اجرای آن امور در نثر جایز نیست ولی در شعر رواست .

فرهنگ معین

(ضَ رَ ) [ ع . ضرورة ] (اِ. ) ۱ - نیاز، حاجت . ۲ - اجبار، الزام . ج . ضرورات .

لغت نامه دهخدا

ضرورت. [ ض َ رو رَ ] ( ع اِ )ضرورة. نیاز و حاجت. ( منتهی الارب ). حاجت. ( منتخب اللغات ) : اکنون ضرورتی پیش آمده است. ( کلیله و دمنه ). درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس. ( گلستان ). درویشی را ضرورتی پیش آمدگلیم یاری بدزدید. ( گلستان ). || ( اِمص ) بیچارگی. || درماندگی. ( دهار ) :
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی.
|| ناگزیری. ( دهار ). ناچاری : من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامی شرح کردم. ( تاریخ بیهقی ص 179 ). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها باید زد واز ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. ( تاریخ بیهقی ص 60 ). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است. ( تاریخ بیهقی ص 593 ). خداوند ما راکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. ( تاریخ بیهقی ص 583 ). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. ( تاریخ بیهقی ص 555 ). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. ( تاریخ بیهقی ص 453 ). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است. ( تاریخ بیهقی ص 460 ). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت ، امروز بمصر و شام بودیمی. ( تاریخ بیهقی ص 294 ). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. ( تاریخ بیهقی ص 94 ). لشکر قصد جان وی [ غازی ] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. ( تاریخ بیهقی ص 233 ).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.
معزّی.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده مقرر بیرون آمد. ( کلیله و دمنه ). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. ( کلیله و دمنه ). بضرورت زن در حیله ایستاد. ( کلیله و دمنه ). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت وبه غزنه آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 349 ). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبه او می رفتم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 328 ). بحکم ضرورت سخن گفتیم وتفرج کنان بیرون رفتیم. ( گلستان ). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. ( گلستان ).

ضرورت . [ ض َ رو رَ ] (ع اِ)ضرورة. نیاز و حاجت . (منتهی الارب ). حاجت . (منتخب اللغات ) : اکنون ضرورتی پیش آمده است . (کلیله و دمنه ). درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس . (گلستان ). درویشی را ضرورتی پیش آمدگلیم یاری بدزدید. (گلستان ). || (اِمص ) بیچارگی . || درماندگی . (دهار) :
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.

اوحدی .


|| ناگزیری . (دهار). ناچاری : من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج ... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن ... بتمامی شرح کردم . (تاریخ بیهقی ص 179). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره ... و گرفتن ولایتها باید زد واز ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. (تاریخ بیهقی ص 60). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است . (تاریخ بیهقی ص 593). خداوند ما راکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم . (تاریخ بیهقی ص 583). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم . (تاریخ بیهقی ص 555). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران ... چه جمله است . (تاریخ بیهقی ص 453). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است . (تاریخ بیهقی ص 460). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت ، امروز بمصر و شام بودیمی . (تاریخ بیهقی ص 294). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت ... بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص 235). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت . (تاریخ بیهقی ص 94). لشکر قصد جان وی [ غازی ] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 233).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.

معزّی .


تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمد. (کلیله و دمنه ). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم . (کلیله و دمنه ). بضرورت زن در حیله ایستاد. (کلیله و دمنه ). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت وبه غزنه آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبه ٔ او می رفتم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 328). بحکم ضرورت سخن گفتیم وتفرج کنان بیرون رفتیم . (گلستان ). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت . (گلستان ).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی .

سعدی .


چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی
ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد بدرخت .

سعدی .


|| بایستگی . دربایستن . دربایست . || ناکامی . (دهار). || بداهت . ضروری . غیرمحتاج به نظر و فکر.
- بالضرورة ؛ لاجرم . بضرورت . ناچار. بناچار.لابد. ناگزیر : خاصه که بضرورت غذا باز می باید گرفت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ضرورةً. بناچار. اضطراراً. ناچار. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرورة، فی اللّغة الحاجة. و عند اهل السّلوک هی ما لا بدّ للانسان فی بقائه . و یسمّی حقوق النّفس ایضاً کما فی مجمعالسّلوک . و عند المنطقیّین عبارة عن استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع سواء کانت ناشئة عن ذات الموضوع او عن امر منفصل عنها. فان ّ بعض المفارقات لو اقتضی الملازمة بین امرین یکون احدهما ضروریاً للآخَر فکان امتناع انفکاکه من خارج و المراد استحالة انفکاک نسبة المحمول الی الموضوع فتدخل ضرورة السّلب . و المعتبر فی القضایا الموجهة هی الضروریة بالمعنی المذکور. و قیل المعتبر فیها الضرورة بمعنی اخص من الاوّل .و هو استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع لذاته . و الصحیح الاوّل و تقابل الضرورة اللاضرورة و هی الامکان والضرورة خمس : الاولی الضرورة الازلیة وهی الحاصلة ازلاً و ابداً. کقولنا: اﷲ تعالی عالم بالضرورة الازلیّة.و الازل دوام الوجود فی الماضی و الاَبَد دوامه فی المستقبل . و الثانیة الضّرورة الذاتیة ای الحاصلة مادامت ذات الموضوع موجودة و هی اما مطلّقة کقولنا: کل انسان حیوان بالضرورة او مقیدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الدوام الازلی . و المطلقة اعم ّ من المقیدة لان ّ المطلق اعم ّ من المقیّد و المقیدة بنفی الضرورة الازلیّة اعم من المقیّدة بنفی الدّوام الازلی . لان ّ الدّوام الازلی اعم من الضرورة الازلیّة فان ّ مفهوم الدوام شمول الازمنة. و مفهوم الضرورة امتناع الانفکاک و متی امتنع انفکاک المحمول عن الموضوع ازلاً و ابداً یکون ثابتاً له فی جمیع الازمنة ازلاً و ابداً بدون العکس فیکون نفی الضّرورة الازلیة اعم من نفی الدوام الازلی و المقیّد بالاعم ّ اعم من المقیّد بالاخص لانّه اذا صدق المقید بالاخص صدق المقیّد بالاعم و لاینعکس . و فیه ان هذا علی الاطلاق غیر صحیح فان ّ المقیّد بالقید الاعم انّما یکون اعم . اذا کان اعم مطلقاً من القیدین او مساویا للقید الاعم . اما اذا کان اخص من القیدین او مساویا للقید الاخص فهما متساویان او کان اعم منهما من وجه فیحتمل العموم و التساوی کما فیما نحن بصدده . و الضرورة الازلیة اخص من الضرورة الذاتیة المطلقة لان ّ الضرورة متی تحقّقت ازلاً و ابداً تتحقق مادام ذات الموضوع موجودة من غیر عکس . هذا فی الایجاب و امّا فی السّلب فهما متساویان لانّه متی سلب المحمول عن الموضوع مادامت ذاته موجودة یکون مسلوباً عنه ازلاً و ابداً، لامتناع ثبوته فی حال العدم و مباینة للاخیرین اما مباینتها للمقیدة بنفی الضرورة الازلیة فظاهر و اما مباینتها للمقید بنفی الدوام الازلی فللمباینة بین نقیض العام و عین الخاص . و الثالثة الضرورة الوصفیّة و هی الضرورة باعتبار وصف الموضوع و تطلق علی ثلاثة معان ؛ الضرورة مادام الوصف ای الحاصلة فی جمیع اوقات اتّصاف الموضوع بالوصف العنوانی کقولنا: کل انسان کاتب بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة بشرط الوصف ای مایکون للوصف مدخل فی الضرورة کقولنا: کل کاتب متحرک الاصابع بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة لاجل الوصف ای یکون الوصف منشاء الضرورة کقولنا: کل متعجب ضاحک بالضرورة مادام متعجباً. و الاولی اعم من الثانیة من وجه لتصادقهما فی مادة الضرورة الذاتیّة ان کان العنوان نفس الذات او وصفاً لازماً کقولنا: کل انسان او کل ناطق حیوان بالضرورة و صدق الاولی بدون الثانیة فی مادة الضرورة اذا کان العنوان وصفاً مفارقاً کما اذا بدل الموضوع بالکاتب و بالعکس فی مادة لایکون المحمول ضروریاً للذات بل بشرط مفارق کقولنا کل کاتب متحرک الاصابع. فان ّ تحرّک الاصابع ضروری لکل ما صدق علیه الکاتب بشرطاتصافه بالکتابة و لیس بضروری [ الاّ ] فی اوقات الکتابة فان ّ نفس الکتابة لیست ضروریة لما صدق علیه الکاتب فی اوقات ثبوتها، فکیف یکون تحرک الاصابع التّابعلها ضروریاً و کذا النسبة بین الاولی و الثالثة من غیر فرق و الثانیة اعم من الثالثة لأنّه متی کان الوصف منشاء الضرورة یکون للوصف مدخل فیها بدون العکس کما اذا قلنا فی الدّهن الحارّ بعض الحارّ ذائب بالضرورة فانّه یصدق بشرط وصف الحرارة و لایصدق لاجل الحرارةفان ّ ذات الدّهن لو لم یکن له دخل فی الذّوبان و کفی الحرارة فبه کان الحجر ذائباً اذا صار حارّاً. ثم الضرورة بشرط الوصف امّا مطلقة او مقیّدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الضرورة الذاتیّة او بنفی الدّوام الازلی او بنفی الدوام الذّاتی و القسم الاول اعم ّ من الاربعة الباقیة لأن ّ المطلق اعم ّ من المقید و الثانی اعم ّ من الثلاثة الباقیة لان ّ الضرورة الازلیة اخص من الضّرورة الذّاتیّة و الدّوام الازلی و الدّوام الذّاتی . فیکون نفیها اعم ّ من نفیهما و الثالث و الرّابعاعم من الخامس لأنّه متی صدقت الضرورة بشرط الوصف مع نفی الدّوام الذّاتی صدقت مع نفی الضرورة الذاتیة او مع نفی الدّوام الازلی و الاّ لصدقت مع تحققها فتصدق مع تحققها فتصدق مع تحقق الدّوام الذّاتی . هذا خلف . و لیس متی صدقت مع نفی الضرورة الذّاتیة او نفی الدوام الازلی صدقت مع نفی الدّوام الذّاتی لجواز ثبوته مع انتفائهما و بین الثّالث و الرابع عموم من وجه لتصادقهما فی مادّة لاتخلو عن الضرورة و الدوام و صدق الثالث فقط فی مادّة الدّوام المجرّد عن الضرورة و صدق الرّابع فقط فی مادّة الضرورة المجردة عن الدّوام الازلی و کذا بین الضّرورة بشرط الوصف و الضرورة الذاتیة اذ الضروریة قد لاتکون بشرط الوصف و قد تکون بشرط الوصف فتتصادقان اذا اتحد الوصف و الذّات و تصدق الضرورة المشروطة فقط ان کان الوصف مغایراً للذات . نعم ، الضرورة مادام الوصف اعم ّ من الذّاتیة لأنّه متی ثبت فی جمیع اوقات الوصف ثبت فی جمیع اوقات الذّات بدون العکس . الرّابعة الضّرورة بحسب وقت اما معیّن کقولنا کل ّ قمر منخسف بالضرورة وقت الحیلولة و امّا غیر معیّن بمعنی ان التعیین لا یعتبر فیه لا بمعنی ان ّ عدم التعیین معتبر فیه کقولنا: کل انسان متنفّس بالضرورة فی وقت ما. و علی التقدیرین فهی امّا مطلقة و تسمی وقتیة مطلقة ان تعین الوقت و منتشرة مطلقة اِن لم یتعیّن . و امّا مقیدة بنفی الضرورة الازلیة او الذّاتیة او الوصفیة او بنفی الدّوام الازلی او الذّاتی اوالوصفی . فهذه اربعةعشر قسماً. و علی التقادیر فالوقت امّا وقت الذّات ای تکون نسبة المحمول الی الموضوع ضروریة فی بعض اوقات وجود ذات الموضوع و امّا وقت الوصف ای تکون النسبة ضروریة فی بعض اوقات اتصاف ذات الموضوع بالوصف العنوانی . کقولنا: کل ّ مغتذ نام فی وقت زیادة الغذاء علی بدل مایتحلل و کل ّ نام طالب للغذاء وقتاً ما من اوقات کونه نامیاً فالاقسام تبلغ ثمانیة و عشرین . و الضابطة فی النسبة ان ّ المطلق اعم ّ من المقیّد و المقیّد بالقید الاعم ّ اعم ّ و کُل ّ واحد من السبعة بحسب الوقت المعین اخص ّ من نظیره من السبعة بحسب الوقت الغیر المعین فان ّ کُل ّ مایکون ضروریاً فی وقت معین یکون ضروریاً فی وقت ما، من غیر عکس و کُل ّ واحد من الاربعة عشر بحسب وقت الذّات اعم ّ من نظیره من الاربعة عشر بحسب وقت الوصف . لان ّ وقت الوصف وقت الذّات من غیر عکس فکُل ّ ما هو ضروری ّ فی وقت الوصف فهو ضروری ّ فی وقت الذّات . و السِّرّ فی صیرورة ما لیس بضروری ّ ضروریاً فی وقت ، ان الشّی ٔ اذا کان منتقلاً من حال الی حال آخر فربّما تؤدی تلک الانتقالات الی حالة تکون ضروریة له بحسب مقتضی الوقت . و من ههنا علم انه لابد ان یکون للوقت مدخل فی الضرورة و لذات الموضوع ایضاً کما ان للقمر مدخلاً فی ضرورة الانخساف فانّه لمّا کان بحیث یقتبس النّور من الشمس و تختلف تشکّلاته بحسب اختلاف اوضاعه منها، فلهذا او لحیلولةالارض وجب الانخساف . الخامسة الضرورة بشرط المحمول : وهی ضرورة ثبوت المحمول للموضوع او سلبه عنه بشرط الثّبوت او السلب . و لافائدة فیها لأن ّ کُل ّ محمول فهو ضروری ّ للموضوع بهذا المعنی . (فائدة) اذا قیل ضروریةاو ضروریة مطلقة او قیل کُل ّ «ج ب » بالضرورة و ارسلت غیر مقیدة بامر من الامور فعلی ایّة ضروریة تقال فقال الشیخ فی الاشارات علی الضرورة الازلیة. و قال فی الشفاء علی الضرورة الذاتیّة. و انّما لم یطلق الشّیخ الضرورة المطلقة علی غیرهما من الضرورات لأنّها مشتملة علی زیادة من الوصف و الوقت فهی کالجزء من المحمول . اعلم ان ّ ما ذکر من الضرورة و الامکان هی الّتی تکون بحسب نفس الامر و قد یکونان بحسب الذّهن و تسمی ضرورة ذهنیة و امکاناً ذهنیاً. فالضروریة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبة بینهما و الامکان الذهنی ما لایکون تصور طرفیه کافیاً فیه بل یتردد الذهن بالنسبة بینهما و الضرورة الذهنیة اخص ّ من الخارجیة لأن ّ کل نسبة جزم العقل بها بمجرّد تصور طرفیها کانت مطابقة لنفس الامر و الاّ ارتفع الامکان عن البدیهیات و لاینعکس ای لیس کلّما کان ضروریاً فی نفس الامر کان العقل جازماً به بمجرّد تصوّر طرفیه کما فی النظریات الحقة فیکون الامکان الذّهنی اعم ّ من الامکان الخارجی لأن ّ نقیض الاعم ّ اخص ّ من نقیض الاخص ّ.
- ضرورت شعری ؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عبارتست از مراعات وزن شعر که برحسب ضرورت شاعر را به اموری بازدارد که انجام آن امور در نثر غیرجایز و در شعر روا باشد و آن امور نزد بیشتر از علماء فن ده چیز است که در این قطعه ٔ منسوب به زمخشری جمع آمده است . قطعه :
ضرورة الشعر عشر عد جملتها
قطعٌ و وصل ٌ و تخفیف ٌ و تشدید
مدّ وقصرٌ و اِسکان ٌ و تحریک ٌ
و منعُ صرف و صرف ٌ ثم ّ تعدیدُ.
پس قطع در همزه ٔ وصل باشد که اصل در آن پیوستگی به ماقبل است و آن پیوستگی هنگام ضرورت شعر بجدائی و قطع تبدیل می گردد، مانند همزه ٔ باب افتعال و غیره . وصل نیز مانند قطع در همزه قطع باشد که اصل در آن جدائی از ماقبل است و آن جدائی هنگام ضرورت شعریه به پیوستگی و وصل تبدیل می شود، مانند همزه ٔ باب اِفعال . وتخفیف نیز همچنان است در حرف مشدد و تشدید نیز همچنان باشد در حرف مخفف . و مدّ در الف مقصوره و قصر در الف ممدوده و اِسکان در حرف متحرک و تحریک در حرف ساکن و منع صرف در منصرف و صرف در غیرمنصرف . هکذا فی شروح الالفیة.

فرهنگ عمید

چیزی که به آن احتیاج داشته باشند، نیاز، حاجت.
* به ضرورت: به ناچار، از روی ناچاری، ناگزیر.

چیزی که به آن احتیاج داشته باشند؛ نیاز؛ حاجت.
⟨ به‌ضرورت: به‌ناچار؛ از روی ناچاری؛ ناگزیر.


دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنای ناگزیری) در اصطلاح منطق در دو معنا استفاده می شود: ۱. مترادفِ بدیهی؛ در این معنا ضرورت همانند بدیهی دربرابر اکتسابی قرار می گیرد و هر تصور و تصدیقی که بدون نیاز به تأمل و اندیشه، و به تعبیر دقیق تر، با اندک تأمل و اندیشه دریافت شود ضروری به شمار می آید؛ ۲. دربرابر امتناع و امکان، که در این معنا از چگونگی نسبت محمول با موضوع حکایت می کند و همانند امتناع و امکان، مادۀ قضیه به شمار می آید. ضرورت، در منطق ارسطویی در ارتباط با قضایا به اقسامی چند تقسیم می شود: الف. به حسب ذات موضوع (= ضرورت ذاتی) که وجوب اتصاف موضوع به محمول است، یعنی تا زمانی که ذات موضوع (= افراد موضوع) باقی است، مثلِ «انسان حیوان است»، محمول برای آن ضرورت دارد. بدیهی است تا وقتی هریک از افراد انسان موجود باشند حیوان بودن آن ها ضروری است. از این ضرورت به «ضروریّۀ مطلقه»، «ضروریّۀ ذاتیه» و «ضروریّۀ مادامَ الذّات» نیز تعبیر می شود؛ ب. به شرط محمول: ضرورتی است که هنگام تحقق محمول حاصل می شود، مثلِ «انسان، متحرک است، مادام که متحرک است». چنین قضیه ای را ضروری «به شرط محمول» می نامند؛ ج. به شرط وصف موضوع: ضرورتی است که از اتصاف ذات موضوع به وصفی معیّن حاصل می شود. از این قضیه به «مشروطۀ عامه یا ضروری مادام الوصف» نیز تعبیر می شود، مثلِ «انگشتان هر نویسنده، مادام که در حال نوشتن است، در حرکت است». بدیهی است که «انگشتان نویسنده» ( = موضوع) تا بدان گاه که در حال نوشتن است، و نه دائماً در حال حرکت است؛ د. ضرورت حمل: ضرورت حمل محمول بر موضوع، مثل ضرورت حمل «حیوانیت» بر انسان در قضیۀ «انسان، حیوان است». از این قضیه به «قضیۀ ضروریه» تعبیر می شود، بدان سبب که نسبت محمول برای موضوع ( = مادۀ قضیه) ضروری است؛ ه . ضرورت خارجی: ضرورت محمول است برای موضوع در خارج از ذهن مثل «انسان، حیوان است» که ضرورت حیوانیت انسان در خارج نیز هست؛ و. ضرورت ذهنی: ضرورت محمول است برای موضوع در ذهن که نسبت به ضرورت خارجی محدودتر و خاص تر است، از آن رو که هرچه در خارج ضروری باشد در ذهن هم ضروری است، اما عکس آن صادق نیست.

فرهنگ فارسی ساره

بایستگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] واژه ضرورت در لغت ،منطق و فلسفه کاربرد دارد.
ضرورت از نظر لغوی، به معنای لزوم و انفکاک ­ناپذیری است و در اصطلاحِ فلسفه در جایی به کار می­رود که یک محمول مثلِ "الف" از یک موضوع مثلِ "ب"، جدایی­ ناپذیر و غیرقابلِ­ انفکاک باشد.
در این صورت می گویند"الف" برای "ب" ضروری است. ضرورت، هنگامی که به وجود اضافه شود (یعنی ضرورتِ وجود برای یک چیز) وجوب، و هنگامی که به عدم اضافه شود (یعنی ضرورت عدم برای یک چیز) امتناع نامیده می­شود. به نفیِ ضرورتِ وجود و عدم از یک چیز نیز "امکان" یا "امکانِ ماهوی" یا "امکانِ خاص" گفته می­شود.

بداهت مفهوم ضرورت
مفهوم ضرورت و به تَبعِ آن، مفهومِ لاضرورت (یعنی ضرورتْ نداشتن) مفهومی بدیهی است و چون مفهوم هریک از مواد ثلاث (وجوب، امکان و امتناع) از ضرورت تشکیل شده است، آنها نیز بدیهی ­اند ولذا هرگونه تعریف دیگری از آنها، دوری خواهد بود.

استحاله اجتماع ضرورت و لا ضرورت
محال است در یک شیء واحد مثلِ "ب" (که به عنوان موضوع قرار می­گیرد)، چیزی مثلِ "الف" (که به عنوان محمول قرار می­گیرد) هم ضروری باشد و هم غیرضروری. به عبارت دیگر، ضرورت و لاضرورتِ یک چیز، قابل جمع شدن در یک شیء واحد نیست. زیرا این وضعیت، از مواردِ اجتماع نقیضین است که محال می­باشد.
همچنین ضرورتِ یک چیز (مثل ضرورتِ "الف" که محمول واقع می­شود) در شیء واحد (مثل "ب" که موضوع واقع می­شود) در یک زمان، محال است دوبار یا بیشتر تحقق داشته باشد. یعنی محال است "الف" برای "ب"، دو ضرورت داشته باشد؛ خواه هر دوضرورت، ذاتی باشند، خواه هر دو غیری باشند؛ خواه یکی ذاتی و دیگری غیری باشد. مثلِ دو ضرورتِ وجود (یعنی دو وجوب) برای انسان ـ خواه هردو وجوب، ذاتی باشند خواه غیری باشند و خواه مختلف باشند؛ یا دو ضرورتِ عدم (یعنی دو امتناع) برای شریک الباری (یعنی چیزی که در وجوبِ ذاتی، شریک خداوند باشد که امری ممتنع شمرده می­شود) ـ خواه هردو امتناع، ذاتی باشند خواه غیری باشند و خواه مختلف باشند. از این رو، اجتماع دو وجوب یا دو امتناع در یک شیء، محال است.
اجتماعِ هردو ضرورت وجود و عدم نیز در یک شیء، اجتماع نقیضین است و محال می­باشد. همچنین، ارتفاع (وسلبِ) هردو ضرورتِ وجود و عدم نیز ارتفاع نقیضین و محال است. برخی بر مبنای همین مطلب، به جوازِ تحققِ امکان برای ماهیت اشکال کرده­اند به این نحو که: چون امکان به معنای سلبِ ضرورتِ وجود و عدم می­باشد، ماهیت که موصوفِ وصفِ امکان است، مصداقِ ارتفاع نقیضین خواهد شد که این محال می­باشد. یکی از پاسخ­ها به این اشکال آن است که ماهیت در جهان واقع و خارج، بطور کلی از هردوی ضرورت وجود یا ضرورتِ عدم، خالی نیست و یا ضرورتِ وجود دارد و موجود است یا ضرورتِ عدم دارد و معدوم است؛ اما هنگامی که ماهیت را در حیطهٔ تحلیلِ عقلی، به صورتِ فی­نفسه و بدون لحاظِ چیزی غیر از خودش، در نظر می­گیریم نه وجودْ برایش ضروری است نه عدم. پس نفی ضرورت وجود و ضرورت عدم از ماهیت، به حسبِ حیثیت و مرتبه­ خاصی (یعنی مرتبه و حیثیتِ فی­نفسهِ ماهیت که در حیطهٔ تحلیلِ عقلی معنادار است) از مراتبِ ماهیت است نه به حسبِ همه مراتب ماهیت حتی مرتبه عالم واقع و خارج؛ و نفی آن دو (ضرورت وجود و عدم) از یک مرتبه و حیثیتِ خاص (مرتبه و حیثیتِ فی­نفسهِ ماهیت) از حیثیات و مراتب ماهیت، ارتفاع نقیضین نیست تا محال باشد.
ضرورت هر چیزی، سببِ بی­نیازی آن از علت است. از این رو، وجوب وجودِ یک چیز (که به معنای ضرورتِ وجودش است)، با معلولیتِ آن (که به معنای احتیاجِ آن ـ در وجودش ـ به علت است) قابل جمع نیست. نیز به همین دلیل است که اگر ماهیت هر ممکن را از نظر وجودش یا عدمش در نظر گیریم، احتیاج به علت برای آن معنا ندارد؛ زیرا در این صورت، در واقع، وجودِ آن ماهیت را با وجود سنجیده­ایم یا عدمش را با عدم مقایسه کرده­ایم و می­دانیم که وجود، در مقایسه با وجود، دارای ضرورت است؛ یعنی وجود برای وجودْ ضرورت دارد. زیرا ثبوت هر چیزی برای خودش ضروری است. همچنین عدم در نسبت با عدم، دارای ضرورت است؛ زیرا ثبوت هر چیزی برای خودش ضروری است. لذا در این حالت (که ماهیت را از نظر وجود یا عدمش در نظر گرفته­ایم) نه در وجود، نیازمند علت خواهد بود نه در عدم. بلکه باید ماهیت را فی­نفسه، یعنی خودش را بدون در نظر گرفتنِ هر چیز دیگر، در نظر گیریم که در این صورت، هم ضرورت وجود از آن نفی می­شود و هم ضرورتِ عدم که این حالت را امکان می­نامند.
تحقق ضرورتِ ثبوت هر چیز برای چیزی دیگر، به معنای آن است که نقیضِ ثبوتِ آن، ممکن نیست ولذا ضرورتِ ثبوتِ هر چیز، احتمالِ عدمِ ثبوتِ آن را نفی می­کند و بدین ترتیب، ما را به یقینِ و قطع می­رساند. اما امکان ثبوت یک چیز، به معنایِ امکان نقیضِ آن است ولذا امکانِ وقوع یک چیز، احتمالِ عدمِ وقوعِ آن را نفی نمی­کند ولذا امکان تنها می­تواند وقوعِ تخمینی و ظنیِ یک چیز را (و نه وقوع قطعی و یقینیِ آن را) افاده کند. این مطلب را فیلسوفان چنین بیان می­کنند که: "ضرورت مناط یقین است و امکان، مناطِ ظن و تخمین".

اقسام ضرورت
...

جدول کلمات

ضرورت

پیشنهاد کاربران

وایا

حاجت

واجب بودن

اقتضا

در بایست

"ضرورت" در تاریخ بیهقی به معنی "علت" نیز آمده است.
"من در ایستادم . . . و ضرورت ستدن . . . همه بتمامی شرح دادم "
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۲۷.




کلمات دیگر: