کلمه جو
صفحه اصلی

عدم


مترادف عدم : زوال، فقدان، فنا، لاوجود، لیس، نیستی

متضاد عدم : وجود

برابر پارسی : نابودی، نبود، نیستی، نِیستی

فارسی به انگلیسی

non-existence, lack, absence, want


non-existence, absence, lack, want, hands-off, non-, nothingness

hands-off, absence, non-, nothingness


فارسی به عربی

تافه , حاجة , صفر

مترادف و متضاد

زوال، فقدان، فنا، لاوجود، لیس، نیستی ≠ وجود


loss (اسم)
گمراهی، ضلالت، عدم، فقدان، خسارت، زیان، ضرر، خدشه، خسران، مرگ، اتلاف، باخت، خسار

absence (اسم)
عدم، فقدان، غیاب، غیبت، نبودن، حالت غیاب

lack (اسم)
عدم، فقدان، نبودن، کسری، احتیاج

deficiency (اسم)
عدم، عیب، نقص، قصور، کمبود، کسر، کاستی، نکته ضعف، ناکارایی، کمی

shortage (اسم)
عدم، کسری، کمبود

naught (اسم)
عدم، نابودی، هیچ، صفر، نیستی

nullity (اسم)
عدم، پوچی، صفر، بطلان، بی اعتباری، نیستی

inexistence (اسم)
عدم، نابودی، فنا، نیستی، معدومی، اتکاء ذاتی

want (اسم)
عدم، فقدان، خواست، نیاز، نقصان، نداری، حاجت

inexistency (اسم)
عدم، نابودی، نیستی، معدومی، اتکاء ذاتی

nihility (اسم)
عدم، پوچی، هیچی

non-availability (اسم)
عدم

nonentity (اسم)
عدم، چیز غیر موجود، چیز وهمی و خیالی

un- (پیشوند)
غیر، عدم، نه، لا، نا

فرهنگ فارسی

گم کردن، گم کردن وازدست دادن مال، نیستی، نابودی، ضدوجود
( اسم ) ۱ - نیستی نابودی مقابل هستی وجود . ۲ - برای وجود دو اعتبار است : یکی وجود مطلق و دیگری مطلق وجود . عدم هر گاه مقابل وجود مطلق باشد عدم مطلق است و اگر مقابله آن باعتبار مطلق وجود باشد مطلق العدم است . مفاد نوع اول سلب وجود مطلق است و مفاد قسم دوم سلب مطلق وجود است و فرق میان وجود و مطلق الوجود این است که مطلق الوجود به تحقیق یک فرد متحقق می شود و لیکن انتفائ آن با انتفائ تمام افراد است اعم از ذهنی و خارجی و وجود مطلق به وجود فردی محقق می شود و بانتفائ فردی نیز منتفی می گردد . ۳ - عالم بی نشانی که از آن به طمس و عمی و غیبت ذات تعبیر کنند و آن را کارگاه صنع هستی تصور نمایند : پس در آ در کارگه - یعنی عدم - تا ببینی صنع و صانع را به هم . کارگه چون جای روشن دیدگیست پس برون کارگه پوشیدگیست . ترکیبات اسمی : یا عدم اشتها . عدم تمایل به خوردن غذا . یا عدم امکان . ممکن نبودن مقدور نبودن میسر نبودن مقابل امکان . یا عدم امکان مالی . قدرت مالی نداشتن تمکن نداشتن . یا عدم انحلال . خاصیت غیر قابل حل بودن مواد راگویند غیر محلول بودن . یا عدم پرداخت . نپرداختن وجه برات سفته یا طلب کسی و غیره . یا عدم تاثر . ۱ - درد ناپذیری عدم ادراک درد و تاثرات . ۲ - عدم احساس . یا عدم تساوی . مساوی نبودن برابر نبودن . یا عدم تعرض . تجاوز نکردن شخص یا گروه یا کشوری به حقوق شخص یا گروه و یا کشوری دیگر . یا عدم ثروت . نداشتن ثروت فقدان یا کمی دارایی . یا عدم حرکت . سکون مقابل حرکت جنبش . یا عدم ذوق . نداشتن ذوق ( سلیم ) بی ذوقی . یا عدم رجولیت . عنن . یا عدم رشد . نداشتن رشد فقدان رشد . یا عدم سامعه . کری . یا عدم شامه . حس نکردن بو عدم احساس بوهای مختلف . یا عدم عنبیه . تنگ شدن مردمک چشم بر اثر برخی محرکات و امراض مختلف ( از قبیل نور شدید یا ارومی ) ضیق حدقه مبوزیس یا عدم قدرت . نداشتن قدرت توانایی نداشتن . یا عدم مجامع . مسبوقیست وجود به عدم ذاتی و به عبارت دیگر امکان ذاتی می باشد که از جهت ذاتش لیس محض است و از جهت علتش و به واسطه آن الیس است و در نتیجه حدوث ذاتی مسبوق به عدم مجامع است . بعضی گفته اند عدم مجامع امریست که مرتبه عدمش مجامع با وجودش باشد و این معنی تعبیر دیگریست از امکان استعدادی که در عین آن که بالقوه است مجامع با مرتبه خاص از وجود است . یا عدم مرکزیت . فقدان مرکزیت . یا عدم مطلق . مقابل عدم و ملکه است که شانیت وجود ندارد . یا عدم مقابل . مسبوقیست زمانیات را به عدم زمان زمان عدم مقابل گویند بالجمله مراد از عدم مقابل عدم زمان است زیرا هیچ یک از مراتب وجودی حوادث زمانی را با یکدیگر جمع نمی شوند یا عدم ملکه . یکی از اقسام تقابل است یعنی عدم آنچه از شانش وجود است یعنی از شان شخص یا نوع یا جنس آن باشد که متصف به وجود باشد مثلا به سنگ می توان گفت کور ( اعمی ) زیرا از شان شخص یا نوع جنس آن داشتن چشم نیست و به عبارت دیگر باید در نوع یا جنس آن امر متصف به عدم ملکه آن شئ وجود داشته باشد یا عدم منی . فقدان سلول های جنسی در ترشحات بیضه ها یا اصولا فقدان ترشحات بیضه ها ( افراد خواجه و مقطوع النسل چنین وضعی دارند ) ترکیبات فعلی : یا به عدم باز دادن . نیست کردن نابود کردن یا به عدم رفتن . ۱ - نابود شدن . ۲ - مردن در گذشتن .
درویش و نیازمند

فرهنگ معین

(عَ دَ ) [ ع . ] (اِمص . ) نیستی ، نابودی .

لغت نامه دهخدا

عدم. [ ع َ دَ] ( ع اِمص ) نیستی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). مرگ. فقدان. ( ناظم الاطباء ) نابودی. مقابل وجود. مقابل هستی : وجودش همیشه باد و عدم او هیچ گوش مشنواد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ).
اندر مشیمه عدم از نطفه وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
ناصرخسرو.
برده از آن سوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان ومان.
خاقانی.
دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم.
خاقانی.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وان را که جان توئی چه دریغ عدم خورد.
خاقانی.
زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
طریق عاشقی چبود،به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن.
خاقانی.
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود.
عطار.
درنگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام.
عطار.
از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم.
مولوی.
شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.
سعدی.
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هر چه در وجود آید.
سعدی.
- از عدم درشدن ؛ کنایه از مرده زنده شدن. ( ناظم الاطباء ) ( مؤید الفضلاء ).
- از عدم بگذرد ؛ یعنی از مرده زنده شود.
- عدم کردن ؛ نابود کردن. معدوم کردن. نیست کردن.
|| ناقص کردن. بی چیز و محتاج نمودن. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اصطلاح فلسفه ) در اصطلاح فلسفه ، مقابل وجود است. توضیح آن اینکه برای وجود دو اعتبار است یکی وجودِ مطلق و دیگر مطلق ِ وجود. هر گاه عدم مقابل مطلق وجود باشد، مطلق عدم است ، و اگر مقابله آن به اعتبار وجود مطلق باشد، عدم المطلق است ، مفاد اول سلب وجود مطلق است. رجوع به وجود و عدم ملکه شود. ( از شرح منظومه ص 78 بشرح فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 352 ). || کلمه نفی که چون بر سر اسمی درآید آن را منفی میکند مانند:
- عدم استحقاق ؛ مستحق نبودن. شایستگی کاری نداشتن.
- عدم استعداد ؛بی استعداد بودن.
- عدم اشتهار ؛ مشهور نبودن. شهرت نداشتن.

عدم . [ ع َ دَ ] (ع مص ) درویش گردیدن .نیازمند شدن . (از قطرالمحیط) (منتهی الارب ). || گول گردیدن . (منتهی الارب ). || فقدان . (قطرالمحیط). گم گردیدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ). و اغلب بر فقدان مال استعمال میشود. (منتهی الارب ). || نایافتن . (المصادر زوزنی ). || مقابل ملکه . رجوع به عدم و ملکه شود. || منع کردن ، یقال ما یعدمنی هذا الامر؛ یعنی نمی گذارد مراو تجاوز نمی کند. (منتهی الارب ). || (اِمص )فقر. (تاج المصادر). درویشی . (منتهی الارب ). عُدم .


عدم . [ ع َ دِ ] (ع ص ) درویش و نیازمند. ج ، عُدماء. (از تاج المصادر) (قطرالمحیط) (منتهی الارب ).


عدم . [ ع ُ ] (ع مص ) عَدم . رجوع به عَدَم شود.


عدم . [ ع ُ دُ ] (ع مص ) عَدم . رجوع به عَدَم شود.


عدم . [ ع َ دَ] (ع اِمص ) نیستی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مرگ . فقدان . (ناظم الاطباء) نابودی . مقابل وجود. مقابل هستی : وجودش همیشه باد و عدم او هیچ گوش مشنواد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.

ناصرخسرو.


برده از آن سوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان ومان .

خاقانی .


دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم .

خاقانی .


آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وان را که جان توئی چه دریغ عدم خورد.

خاقانی .


زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی .

خاقانی .


طریق عاشقی چبود،به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن .

خاقانی .


اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه ٔ هستی نبود.

عطار.


درنگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام .

عطار.


از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم .

مولوی .


شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.

سعدی .


گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هر چه در وجود آید.

سعدی .


- از عدم درشدن ؛ کنایه از مرده زنده شدن . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
- از عدم بگذرد ؛ یعنی از مرده زنده شود.
- عدم کردن ؛ نابود کردن . معدوم کردن . نیست کردن .
|| ناقص کردن . بی چیز و محتاج نمودن . (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح فلسفه ) در اصطلاح فلسفه ، مقابل وجود است . توضیح آن اینکه برای وجود دو اعتبار است یکی وجودِ مطلق و دیگر مطلق ِ وجود. هر گاه عدم مقابل مطلق وجود باشد، مطلق عدم است ، و اگر مقابله ٔ آن به اعتبار وجود مطلق باشد، عدم المطلق است ، مفاد اول سلب وجود مطلق است . رجوع به وجود و عدم ملکه شود. (از شرح منظومه ص 78 بشرح فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 352). || کلمه ٔ نفی که چون بر سر اسمی درآید آن را منفی میکند مانند:
- عدم استحقاق ؛ مستحق نبودن . شایستگی کاری نداشتن .
- عدم استعداد ؛بی استعداد بودن .
- عدم اشتهار ؛ مشهور نبودن . شهرت نداشتن .
- عدم اعتدال ؛ معتدل نبودن . نامعتدل بودن .
- عدم اعتماد ؛ سؤظن . بدگمانی . بی اعتمادی .
- عدم التفات ؛ بی ملاحظگی . بی توجهی .
- عدم امساک ؛ قناعت نکردن . تبذیر و اسراف کردن .
- عدم امکان ؛ محال بودن . ممکن نبودن .
- عدم انحلال ؛ منحل نشدن . بر جا بودن .
- عدم انقطاع ؛قطع نشدن . همواره بودن .
- عدم اهلیت ؛ اهل نبودن . شایسته ٔ کاری نبودن .
- || اصطلاح حقوقی که حق استفاده از حقوق مدنی نداشته باشد. اهلیت نداشتن برای کاری . ناسزاواری .
- عدم بضاعت ؛ توانائی مالی نداشتن . فقیر بودن .
- عدم تأثیر ؛ بی اثر بودن . تأثیر نکردن . کار نکردن .
- عدم تداخل ؛ عدم نفوذ اشیاء در یکدیگر.
- عدم تساوی ؛ مختلف بودن . مساوی نبودن .
- عدم تشخیص ؛ تشخیص ندادن .
- عدم تماسک ؛ خودداری نکردن .
- عدم تمکن ؛ فقیر بودن . نادار بودن . استطاعت نداشتن .
- عدم تناهی ؛ نامتناهی بودن .
- عدم توفیق ؛ موفق نبودن . توفیق نداشتن .
- عدم ثبات ؛ بی ثبات بودن . ثابت نبودن . بی ثباتی . ناپایداری . پایدار نبودن .
- عدم جواز ؛ روا نبودن .
- عدم حضور ؛ حاضر نبودن ونشدن .
- عدم خلوص ؛ خلوص نداشتن . خالص نبودن هر چیزی .
- عدم دیانت ؛ بی دین بودن .
- عدم ذکاوت ؛ کم هوش و یا بی هوش بودن .
- عدم ذوق ؛ بی ذوق بودن . بی ذوقی .
- عدم رأفت ؛ مهربان نبودن . نامهربانی .
- عدم رؤیت ؛ رؤیت نکردن . ندیدن .
- عدم سخاوت ؛ سخی نبودن . بی سخاوتی .
- عدم سیاست ؛ بی سیاستی . سیاست نکردن .
- عدم شهامت ؛ دلیر نبودن . شهامت معنوی نداشتن .
- عدم ضرورت ؛ضروری نبودن . نیازمندی نبودن . نبودن ضرورت .
- عدم طهارت ؛ پاک نبودن .
- عدم عقوبت ؛ جزا نبودن . کیفر نبودن .
- عدم عنایت ؛ بی توجه بودن . لطف و محبت نداشتن .
- عدم غفلت ؛ غافل نشدن . غفلت نکردن .
- عدم فرصت ؛ فرصت نکردن . فرصت نداشتن .
- عدم قابلیت ؛قابلیت و لیاقت و شایستگی نداشتن . ناسزاواری .
- عدم کراهت ؛ نبودن ناخوشایندی . کراهت نداشتن .
- عدم کفایت ؛ بی کفایت و بی لیاقت بودن .
- عدم لیاقت ؛ شایستگی نداشتن .
- عدم مرکزیت ؛ مرکزیت نداشتن .
- عدم مروت ؛ بی انصاف بودن . جوانمردی نداشتن .
- عدم وجاهت ؛ بدگل بودن . خوشگل نبودن .
- || وجهه نداشتن میان مردم .
- عدم وجدان ؛ بی وجدانی .
- || نایافتن ؛ در مثل است که عدم وجدان دلالت بر عدم وجود نمی کند.

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ وجود] نیستی، نابودی.
۲. نداشتن، نبودن (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): عدم اطّلاع، عدم صراحت.

دانشنامه آزاد فارسی

عَدَم
(به معنی نیستی و در مقابلِ وجود) اصطلاحی که در فلسفه تقسیم بندی های گوناگون دارد و بحث های گوناگونی برانگیخته است. عدم در تقسیم ابتدایی، همچون وجود به مطلق و نسبی تقسیم می شود. عدم مطلق در مقابل وجود مطلق به معنی نیستی محض است که هرگونه خبری از آن محال است، و برخلاف وجود که منشأ اثر است هیچ اثری ندارد، هم چنین مانند وجود دارای بساطت است، یعنی هیچ تمایزی در افراد آن راه ندارد و لذا منحصر به فرد است. عدم نسبی یا مضاف، عدمی است که به حسب مضاف الیه خود تفسیر می شود؛ اگر مضاف الیه از گونۀ اوصاف باشد، آن را عدم ملکه گویند، مانند عدم قدرت و عدم علم. اگر مضاف الیه از گونۀ اوصاف نباشد، عدم مورد بحث یا فقط دربارۀ موجودات زمانی فرض می شود، یا دربارۀ موجودات غیرزمانی و یا اعم از موجودات زمانی و غیرزمانی. عدمِ موجودِ زمانی را «عدم مقابل» گویند، یعنی عدم موجود در محور زمان، و مسبوقیت آن به عدم زمانی، مانند تمام موجودات عالم زمان. اما اگر عدم در موجود غیرزمانی اعتبار شود چون موجود حادث دهری یا سرمدی است، این موجود مسبوق به «عدم دهری» یا «عدم سرمدی» است، مانند اعتبار عدم در عقول متکافئه (عَرْضِیه) و عقل اول. اگر عدم، هم در موجود زمانی اعتبار شود و هم در موجود غیرزمانی، بدان «عدم مجامع» گویند، یعنی نیازمندی ممکن به واجب در هر لحظۀ وجودی؛ و چون این نیازمندی همیشگی است بدان عدم قابل جمع با وجود (= مجامع) گویند؛ اعتبار این نوع عدم در ممکن موجب اعتبار حدوث ذاتی در آن است، یعنی مسبوقیت شیء به عدم یا لیسیّت ذاتی.

فرهنگ فارسی ساره

نبود، نیست


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عدم در لغت به معنای نیستی و نقطه مقابل وجود است. معادل فرانسوی این واژه، Neant و انگلیسی آن عبارتست ازNonbeing . عدم نیز مانند وجود دو اطلاق دارد. عدم مطلق و عدم مقید. هر گاه عدم در مقابل مطلق وجود قرار بگیرد، عدم مطلق است و اگر مقابل وجود مطلق قرار بگیرد، مطلق عدم است. تفاوت میان وجود مطلق و مطلق وجود در این است که تحقق مطلق وجود با یک فرد از آن هم صادق است و نفی آن با نفی همه افراد وجود؛ یعنی عدم مطلق ممکن است اعم از افراد ذهنی وجود و افراد خارجی باشد. ولی وجود مطلق به واسطه تحقق یک فرد محقق می گردد و با نفی فردی نیز منتفی می گردد.
عدم مساوی است با نیستی مطلق و نداری محض و هیچ بهره ای از وجود ندارد و به همین جهت است که تمایز میان مصادیق آن راه ندارد و علیت هم به آن منسوب نمی گردد. وحدت مفهوم عدم، بی نیاز از برهان بوده و در زمره بدیهیات و اولیات است و دلایلی که برای آن مطرح شده است، جنبه تنبیهی دارد. کثرت پذیر نبودن عدم مختص به موطنی خاص نظیر ذهن یا خارج نیست. عدم در هیچ ظرفی جز از ناحیه اضافه به غیر متکثر نمی شود و در چنین مواردی نیز عدم به حصه های مختلفی که مربوط به مسلوب های گوناگون باشد تقسیم نمی شود؛ یعنی عدم دارای حصه های متفاوتی که مربوط به شجر، حجر و غیره باشد، نیست. تمام اموری که در بقعه عدم و در کتم بطلان و ظلمتکده نیستی است، فرض می شوند، از آن جهت که معدوم هستند، فاقد کثرت است و معدوم در هر ظرفی اعم از خارج و ذهن که باشد، چیزی جز همان بطلان و لاشیء نیست و در این مساله، تفاوتی میان عدم و معدوم نیست و اگر تمایزی به عدم راه می یابد، در حقیقت متعلق به اموری است که عدم به آنها اضافه می شود و استناد هر گونه امتیاز به عدم و یا معدوم، مجازی است. بحث از عدم تاریخچه بسیار طولانی است. در میان فلاسفه اسلامی ، ابن سینا در کتاب شفا، بحث از آن و احکام آنرا مطرح نمود و افرادی مانند خواجه نصیر در تجرید آنرا دنبال کردند. عده ای متکلمان با ایراد شبهاتی بر این نظرات بحث مزبور را دنبال کردند و سایر حکما و متکلمین نیز در پی نفی یا تایید این نظرات، در بحث شرکت داشته اند و بر غنای آن افزودند. در میان فلاسفه غرب، عدم جایگاه دیگری دارد. هگل، عدم را معادل وجود می داند. فلاسفه اصالت وجود انسانی ، وجود و عدم را متفاوت می دانند و سارتر، عدم را دارای یک صفات جعلی می داند؛ یعنی چون معنای آن نفی و فقدان است و خود به خود وجود ندارد بنابراین عدم، جعلی است و همیشه به دنبال و به تبع وجود است.
احکام عدم
۱. عدم به واسطه اضافه به ملکات و عدم مقید و مضاف شدن، همانگونه که تکثر مجازی می یابد و تمایز می یابد، به احکام دیگر وجود نیز متصف می گردد. یکی از این احکام، استناد علیت به اعدام است. در این باره گفته می شود، علت معدوم بودن معلول، عدم علت است. مثلا اینکه می گویند عدم مشروط به عدم شرط وابسته است و نه به عدم سایر اشیاء، و یا این که وجود ضد با عدم ضد دیگر همراه است، حکمی مجازی و از باب وصف به حال متعلق موصف می باشد. ۲. عدم همانگونه که کثرت پذیر نیست، وحدت پذیر نیز نیست و دارای تحصلی نیز نیست؛ زیرا وحدت مساوق با هستی است و هستی، نقیض عدم و نیستی است. به عبارت دیگر، وحدت و کثرت فرع بر اصل هستی شیء هستند و عدم، لاشیء است و لاشیء نه متصف به وحدت می شود و نه متصف به کثرت. ۳. در میان اعدام، علیت نیز وجود ندارد. زیرا عدم واقعیتی ندارد. عدم نفس لاواقعیت است. در میان پوچی، علیت و معلولیت معنی ندارد تا بگوییم عدمی علت برای عدمی دیگر است. ۴. از معدوم مطلق که هیچ بهره ای از تحصل ندارد، نمی توان خبر داد؛ زیرا از چیزی می توان خبر داد که شیئیت داشته باشد و عدم و معدوم مطلق شیئیتی ندارد. این امر هم شامل خبر سلبی است و هم شامل خبر ایجابی.
ایرادات معنای مشهور عدم
دو ایراد بر اصل معنای مشهور عدم وارد شده است:
شبهه اول
...

جدول کلمات

نیستی ، نابودی

پیشنهاد کاربران

در اشعار اورده شده برای مثال کار بررد لطفا این بیت ازدیوان شمس بگذارید متشکر

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم کخ آسودگی ما عدم ماست
نیستی و نابودی وجود نداشتن


عدم

�سبحان االله عما یصفون� ما را به درک خداوندی می رساند که هیچ صفت و هیچ نامی ندارد ( خدای حقیقی یا جهان هیچ قطبی ) که عرفا به آن عدم می گویند و این عدم ، به معنی عدم درک ما از اوست و حتی خود واژه عدم و یا هیچ قطبی هم اشتباه است.

خدایی که نه دارای نامی است و نه دارای صفتی . . .
تو را آنچنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر فهم خویش هر کسی کند ادراک

این عدم به معنای نیستی نیست ، یا منظور از این هیچ، هیچ نیست ، بلکه منظور این است که هیچ تعریفی از آن
نداریم و نمی توانیم انجام دهیم . و بالعکس منظور از این هیچ، همه چیز است . منظور از این عدم، نیستی یا خلاء
نیست ، بلکه منظور همه چیز می باشد ، اما همانطور که گفته شد حتی نمی توان گفت همه چیز و حتی نمی توان گفت
خلاء .

از دیدگاه عرفان کیهانی هست شامل دو بخش می باشد :
- هست قابل تعریف ( وجود ) ( هستی )
- هست غیر قابل تعریف ( عدم ) ( جهان هیچ قطبی )

از این جهت که درک ذات مقدس خداوند ممکن نیست و ذات الهی فراتر از تعریف و توصیف بشری است، نمی
توان گفت که هستی و وجودی دارد که ما می توانیم آن را بشناسیم؛ اما از آن جهت که تجلیات او وجود دارند و
وجود آن ها سایه ای از اوست، تاکید می شود که او هست و وجود دارد. بنابراین، ذات مقدس خداوند، وجود دارد؛
اما بودن او با بودنی که انسان می شناسد، به کلی متفاوت است.
پس برای اشاره به او می توان به طور قراردادی از واژه های �عدم � و �هیچ قطبی � استفاده کرد که تا حد ممکن، هیچ
صفتی را تداعی نکند. به این ترتیب، منظور از هیچ قطبی، هستی است که نام و نشان ندارد و قابل ادراک
و تعریف نیست.
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود
� مولانا �
هست غیر قابل تعریف، ذات خداوند است که قابل درک و توصیف نیست و هست قابل تعریف، منظور جهان تک
قطبی و جهانهای پایین تر است ( رجوع به دوره هشت ) .
در هستی، جهان های زیادی وجود دارد که هر کدام از آن ها از دیگری متجلی شده است و خود آن نیز جهان
دیگری را متجلی کرده است.

نیستی ناپیدا

نیستی

واژه ی �عدم� از ریشه ی عربی به آرش نیستی است. آن را نمی توان با واژه ای دیگر درآمیخت و بکار برد. بدترین نمونه ی کاربرد نادرست آن، �عدم وجود� است که اگر به پارسی برگردانده شود، چیزی بی هیچ آرش از آب در می آید: �نیستیِ هستی� که بجای آن در بسیاری جاها می توان به آسودگی واژه ی �نبود� را بکار برد و در موردهای دیگر نیز می توان از واژه های دیگر سود برد که کاربرد آن ها بسیار ساده تر و زیباتر نیز هست.

برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۳۱ امرداد ماه ۱۳۹۳
https://www. behzadbozorgmehr. com/2014/08/blog - post_437. html


عدم یعنی آنچه که هرگز خلق نشده و نخواهد. آنچه که محال الوجود است چه به صورت خلق و یا خالق

نیستی مثل:عدم توجه=بی توجهی ، بدون توجه.
Non.

واژه ای تازی است و به تنهایی چم نبود و نیستی می دهد . ولی در کنار واژه دیگر نبودن ، نشدن ، نتوانستن و دیگر ، چم انجام نشدن آن واژه را می دهد .

فنا . . . نیستی . . . . . مرگ . . .



کلمات دیگر: