کلمه جو
صفحه اصلی

کافور

فارسی به انگلیسی

camphor, camphoe

camphoe


camphor


فارسی به عربی

کافور

فرهنگ اسم ها

اسم: کافور (پسر) (سانسکریت)
معنی: معرب از سنسکریت، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای تورانی شهر بیداد

مترادف و متضاد

camphor (اسم)
کافور، حنا

eucalyptus (اسم)
کافور، اوکالیپتوس، درخت تب نوبه

فرهنگ فارسی

ماده‌ای سفید و نیمه‌شفاف با بوی نافذ که از چوب درخت کافور به دست می‌آید و دمای ذوب آن 179 درجۀ سلسیوس و دمای جوش آن 209 درجۀ سلسیوس است


مشهور به [مردم خوار] پادشاهی بیدادگر که در نزدیکی سغد دژی داشت و در جنگ با رستم دستان کشته شد ( داستان ) .
داروئی است وشبووسفیدرنگ که ازبعضی گیاههابخصوص درختی معروف به درخت کافوربدست می آید
( اسم ) ۱ - ماد. معطر جامدی که از برخی گیاهان از قبیل ریحان و با بونه خصوصا دو نوع درخت بنام سیناموموم کامفورا و دریوبالانوپس کامفورا که هر دو بنام درخت کافور موسومند و در ژاپن و چین و جزایر سوماترا و برنئو و هند و چین میرویند استخراج میشود . کافور از دسته ستن های ترپنی میباشد و ترکیب حلقوی دارد . کافور بصورت منشور های ۸ وجهی سفید و شفاف متبلور میشود . قطع بلور ها کمی مشکل است ولی بسهولت پودر میشود . ( مخصوصااگر چند قطره الکل روی آن برزند ) . در حرارت ۱۷۷ درجه ذوب میگردد و در حرارت معمولی تصعید میشود . بویش مطبوع و مختص بخود و مزه اش تلخ و سوزان است . در آب بسیار کم محلول است ( بنسبت یکهزارم ) ولی در الکل بخوبی حل میشود و در چربیها و کلروفرم بخوبی حل میشود و در چربیها و کلروفرم نیز بخوبی حل میگردد و در برابر هوا با شعل. پر دودی میسوزد . بلور ها یش در سطح آب قرار میگیرد . کافور اگر در مجاورت مخاط مستقیما قرار گیرد آنرا میسوزاند . محلول کافور در پزشکی بعنوان آرام کننده و تقویت کنند. قلب تجویز میشود . وزن مخصوص کافور بین ٠/۹۹۶ تا ۱/٠۱۱ متغیر است . کافور را سابقا جهت مومیایی کردن اجساد بکار میبردند : [ همی ریخت کافور گرد اندر ش برین گونه بر تا نهان شد سرش ] . ۲ - نام دو نوع درخت که یکی بنام سیناموموم کامفورا و دیگری بنام دریوبالانوپس کامفورا مشهور است که اولی از تیر. غاریهااست و دومی از تیر. پنیر کیان میباشند و هر دو درخت مذکور در ژاپن و چین و جزایر برنئو سوماترا و هند و چین میرویند و با ایجاد شکاف در پوست تن. این درختان از آنها کافور استخراج میکنند . گاهی کافور بر اثر گزش حشرات از محل خراش پوست تن. درختان مذکور خارج میشود و آنها را جمع آوری میکنند درخت کافور شجره الکافور کافور ما چینی کافور برنئو . یا کافور برزیلی ماده ایست با بوی خاص و مز. تلخ که از دان. جعفری استخراج میشود و بانداز. کم مقوی است و بمقدار ٠/۲۵ گرم در روز بعنوان قاعده آور و باز کردن خون قاعدگی مصرف میشود و در دارو خانه ها بنام آپیول عرضه میشود آپیول . یا کافور جودانه منظور کافور خالص است که بصورت بلور های هشت و جهی شفاف و خوشبو میباشد . در طب قدیم بوییدن آنرا برای درد سر نافع میدانستند و خوردن آنرا قاطع شهوت جماع . یا کافور خشک . ۱ - کافور خشک شده و پرورده مقابل دهن الکافور : [ می و عود و عنبر ز کافور خشگ هم از دیبه و فرش و دینار و مشک ... ] . ۲ - ( اسم ) کاغذ : [ رفت بیک تاختن از حبشه تا به چین داد بکافور خشک طبل. زر مشک تر ] . ( بنقل مجموع. مترادفات ) ۳ - روز . یا کافور رباحی . یا کافور عملی . نوعی کافور و آن چوبی است که میجوشانند و از آن کافور بر می آورند . یا کافور قیصوری . قسمی کافور که در قیصور حاصل میشد . یا کافور کاسه . آب غلیظ چوب کافور است که پس از جوشانیدن آن بدست آید . یا کافور موتی . ۱ - نوعی کافور کدر که غیر شفاف است . ۲ - سفید ( موی ) : [ چنین تا همه مشک کافور شد همان چنگم از زور بیزور شد ] . یا گرد کافور . سفید مو : [ همی گرد کافور گیرد سرم چنین داد خورشید و ماه افسرم ] . یا کافور ناساخته . کافور خالص مقابل کافور عملی : [ یکی خرمن از سیم بگداخته یکی خانه کافور نا ساخته ] . ( نظامی ) یا کافور در محاسن کشیدن . سپید گردانیدن ریش پیر شدن : [ حرفی بخوان که چون ورق از جهل شد سفید کافور در محاسن بخت جوان کشد ] . ( امیر خسرو )
رشته کوههائی است در چین که بعلت وفور درخت کافور باین نام خوانده می شود

فرهنگ معین

[ سنس . ] (اِ. ) ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ .

لغت نامه دهخدا

کافور. ( ع اِ ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || بوی خوش. ( اقرب الموارد ). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ). صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است. شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب ، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش ، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف ، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران. گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده وی فاسد شده و طعام وی هضم نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی ، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. ( اختیارات بدیعی ). رجوع به الفاظالادویه و تحفه حکیم مؤمن شود. || صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد. و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است. نوع دیگر آن قیصوری است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. ( منتهی الارب ). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا ( جاوه ، تایوان ، سوماترا،چین ، ژاپن و نقاط شرقی هند ) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. ( از گیاهان داروئی ج 4 ) : ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. ( قرآن 5/76 ). و از وی [ هندوستان ] طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. ( حدود العالم ). و از قنصور کافور بسیار خیزد. ( حدود العالم ).

کافور. (اِخ ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است . آبش از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات و شلغم ، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است . راههایش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


کافور. (اِخ ) نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد. (برهان ) (آنندراج ) :
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ .

فردوسی .


بر آویخت کافور با گستهم
درآمیختند آن دو لشکر بهم .

فردوسی .


چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان .

فردوسی .



کافور. (اِخ ) نام چشمه ای است در بهشت . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ترجمان علامه ) (مهذب الاسماء) :
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه ٔ سلسبیل و کافور.

سعدی .



کافور. (اِخ ) (جبال الَ ...) رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است . (نخبةالدهر دمشقی ص 152).


کافور. (اِخ ) دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنه ٔ آن 65 تن است . زمینش از آب چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و شلغم . و شغل سکنه ٔ آن زراعت و مالداری است راههایش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


کافور. (ع اِ) ج ، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است . شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب ، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش ، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف ، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران . گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده ٔ وی فاسد شده و طعام وی هضم نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی ، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. (اختیارات بدیعی ). رجوع به الفاظالادویه و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود. || صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد. و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است . نوع دیگر آن قیصوری است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. (منتهی الارب ). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا (جاوه ، تایوان ، سوماترا،چین ، ژاپن و نقاط شرقی هند) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. (از گیاهان داروئی ج 4) : ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. (قرآن 5/76). و از وی [ هندوستان ] طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم ). و از قنصور کافور بسیار خیزد. (حدود العالم ).
همی ریخت کافور گرد اندرش
برین گونه بر تا نهان شد سرش .

فردوسی .


هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مشک بردند و کافور بود.

فردوسی .


پراکنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کهن .

فردوسی .


نشسته بر شاه پوشیده روی
بتن در یکی جامه کافوربوی .

فردوسی .


نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.

فردوسی .


بگسترد کافور بر جای خواب
همیریخت بر چوب صندل گلاب .

فردوسی .


تنش را به دیبا بیاراستند
گل ومشک و کافور و می خواستند.

فردوسی .


نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
آگنده به کافور و گلاب خوش و لولو.

منوچهری .


چه خطر دارد این پلید نبید
عند کأس مزاجها کافور .

ناصرخسرو.


قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.

ناصرخسرو.


داند که موی مشک زکافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن .

معزی .


آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.

(کلیله و دمنه ).


طوطی گفتا سمن به بود ازسبزه کو
بوی ز عنبر گرفت زنگ ز کافور ناب .

خاقانی .


دیده ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی .

خاقانی .


اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ تنهائی .

خاقانی .


به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم .

خاقانی .


ژاله و صبح بهم بافته کافور و گلاب
زین و آن داروی هر دردی آمیخته اند.

خاقانی .


آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد.

نظامی .


ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده .

نظامی .


|| در مراسم تغسیل و تدفین از آن استفاده کنند :
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافورش افسر کنند.

فردوسی .


همه درز تابوت ما را بقیر
به کافور گیرند و مشک و عبیر.

فردوسی .


|| کنایه از سفیدی مو و پیری است :
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین داد خورشید و ماه افسرم .

فردوسی .


چنین تا همه مشک کافور شد
همان چنگم از زور بیزور شد.

فردوسی .


مرا سال بر پنجه و یک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید

فردوسی .


ز هفتاد چون سالیان برگذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت .

فردوسی .


بدیدند رخ لعل کافور موی
ز آهن سیاه آن بهشتیش روی .

فردوسی .


به بالا چو سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی .

فردوسی .


زمانه زرد گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت .

(ویس و رامین چ محجوب ص 26).


پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور. (تاریخ بیهقی ص 364).
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.

ناصرخسرو.


- امثال :
بر عکس نهند نام زنگی کافور .
بر آن کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور.

ابوالفرج رونی .


بروزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جوبی نیاز شد کافور.

ظهیر فاریابی .


ترک ماهروی را بسی زنگی خوانند و سیاه را بسی کافور . (کتاب النقض ص 444).
کی سیاهی شود از زنگی دور
گرچه خوانند بنامش کافور.

جامی .


کافور در حمایت جو باشد . (امثال و حکم ).
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه .

مولوی .


نفسی فدائک لالقدری بل اری
ان الشعیر وقایةالکافور.

(از العراضة).


ترکیب ها:
- کافور اسپرم . کافورالکعک . کافوربار. کافورباری . کافوربو. کافوربوی . کافوربیز. کافوربیزی . کافورپوش . کافورپیکر. کافورجودانه . کافور رباحی .کافورسار. کافورسپرم . کافورسفرم . کافورخوار. کافور خوردن . کافور خورده . کافور دادن . کافوردان . کافور درمحاسن کشیدن . کافوردم . کافور عملی . کافور قنصوری . کافور قیصوری . کافورکاسه . کافور گستردن . کافورگون . کافورموتی . کافورموی . کافور ناساخته . کافورنهاد. رجوع به همین مدخلها شود.
|| گره جای برآمدن خوشه ٔ انگور. (منتهی الارب ). || کارد . (مهذب الاسماء). شکوفه ٔ خرما و جز آن . || غلاف شکوفه ٔ خرما. (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

ماده ای سفیدرنگ، خوش بو، و سمّی که مصرف دارویی داشته و در تهیۀ مواد منفجره، و حشره کش به کار می رود.

دانشنامه عمومی

کافور ماده ای مومی، سفید یا شفاف و جامد با فرمول C۱۰H۱۶O که دارای بوی بسیار قوی می باشد. کافور صمغ درختی بنام درخت کافور می باشد. این درخت همیشه سبز در آسیا و به خصوص در جزیره برنئو و فرمز وجود دارد. درخت کافور تا ۲۵–۳۰ متر رشد می کند و ماده کافور در اکثر نقاط آن یافت می شود. کافور درختی است همیشه سبز و از شاخه و برگ بسیار برخوردار است دارای گلهایی به رنگ سفید می باشد و میوه ای قرمز رنگ بسیار شبیه به میوه دارچین دارد.CC1(C)C2CCC1(C)C(=O)C2O=C1CC2CCC1(C)C2(C)C
177-Trimethylbicycloheptan-2-one
2-Bornanone; Bornan-2-one; 2-Camphanone; Formosa
CC1(C)C2CCC1(C)C(=O)C2

دانشنامه آزاد فارسی

کافور (camphor)
C۱۰H۱۲O، کِتون آروماتیک (معطر) فراری، حاصل از درخت کافور Cinnamomum camphora. با تقطیر تراشه های چوب تهیه می شود و در مواد ضد حشره، داروهای تنفسی، روغن های طبی، و نیز در تولید صنعتی سلولوئید به کار می رود. درخت کافور جزو خانوادۀ لوراسئا و، بومی چین، تایوان، و ژاپن است.

کافور (شاهنامه). بنا بر شاهنامۀ فردوسی ، فرمانروای آدم خوار شهر بیداد، در یک منزلی سُغد. رستم سپاهی با فرماندهی افراسیاب ، بیژن، گُستَهَم و هُجیر مأمور گشودن دژ بیداد کرد. کافور در این رویارویی، بسیاری از سپاهیان ایرانی را کشت . گُستَهَم به ناچار، بیژن را برای یاری خواهی از رستم نزد وی فرستاد. رستم به آوردگاه آمد و چنان گرزی بر سر کافور کوفت، که مغزش از بینی درآمد.

فرهنگستان زبان و ادب

{camphor} [گیاهان دارویی] ماده ای سفید و نیمه شفاف با بوی نافذ که از چوب درخت کافور به دست می آید و دمای ذوب آن 179 درجۀ سلسیوس و دمای جوش آن 209 درجۀ سلسیوس است

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] کافور ماده ای سفید و بلوری شکل، با طبع سرد و خشک است. این ماده خوشبو در غسل و حنوط و کفن نمودن میت کاربرد دارد. لفظ کافور در قرآن آمده است که در مفهوم شناسی آن در بین مفسران اختلاف است.
کافور در روایات و طب اسلامی از اهمیت فراوانی برخوردار است به گونه ای که در کتب طبی منسوب به برخی از ائمه(ع) نیز به خواص فراوان آن اشاره شده است و همچنین این ماده سفید رنگ در طب سنتی نیز از جایگاه ویژه ای برخوردار است و برای بسیاری از بیماری ها تجویز شده است.
کافور ماده ای سفید و خوشبو، شفاف و بلوری شکل، دارای بوی تند و طعم تیز و معطر است که از جوشاندن و تبخیر قطعات ریزشده ساقه، شاخه و ریشه درختی مخصوص به دست می آورند. کافور تنها در درخت کافور وجود ندارد بلکه روغن فرّاری است که در عده زیادی از گیاهان یافت می شود و برخی از لغت شناسان آن را شکوفه نخل خرما یا غلاف آن و یا گره های شاخه انگور معرفی کرده اند. طبیعت آن سرد و خشک است.

گویش مازنی

۱نوعی حالت انزجار ۲ماده ی معطری که از برخی گیاهان گیرند ...


/kaafoor/ نوعی حالت انزجار - ماده ی معطری که از برخی گیاهان گیرند و مرده را با آن خوشبو کنند

جدول کلمات

پیشنهاد کاربران

این واژه در زبان سغدی kapur و در سنسکریت: کرپورَ karpura بوده و ریشه ی پارسی دارد و می توان آن را کاپور خواند و نوشت.

این واژه در پارسی پهلوی: کافور= k�fur کافور که به همان شکل و دیسه مانده است.

کافور: ماده خوشبویی که از گیاهی به همین نام می گیرند و رنگِ ان سپید است.
دکتر شفیعی کدکنی در مورد این واژه می نویسد: ( ( قدما اعتقاد داشته اند که خوردن کافور سبب ضعیف یا از میان رفتن نیروی مردی در انسان است. ) )
( ( بس! که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگِ کافور و مُشکِ لیل و نهار ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۶۶. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کافور" می نویسد : ( ( کافور در پهلوی در ریخت کاپور kāpūr بکار می رفته است. و در سانسکریت کاپورا . آن را با camphor در انگلیسی و با camphre در فرانسوی می توانیم سنجید. ) )
( ( چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 269. )



پراکندن کافور:
دکتر کزازی در این مورد می نویسد:<< پراکندن کافور همانند پوشیدن جامه ی سپید از رسم و راه های مرگ و سوگ در ایران باستان بوده است >>
در بیت زیر پراگندن کافور نشانی از آمادگی سیاوش است برای مردن و بی بیمی او از مرگ.
پراگنْد کافور بر خویشتن،
چنان چون بُوَد رسم و سازِِ کفن
دکتر کزازی واژه ی” سنجه” را در نوشته های خود به جای” واحد شماره” بکار برده است.
<<سَنجِه ی شمار س ستور و دام سر است>>
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۷۲.



کلمات دیگر: