کلمه جو
صفحه اصلی

چم


مترادف چم : خرام، نازخرام، راه، روش، شیوه، طرز، قلق، لم، فوت وفن، شگرد، رگ خواب، نقطه ضعف، سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت، داب، عادت، بزه، تقصیر، جرم، گناه، سینه، صدر، آراسته، آماده، اندوخته، فراهم، رونق، رواج، شرح

فارسی به انگلیسی

deliberation, definition, drift, import, intent, meaning, sense, significance, signification, tenor, importance

definition, drift, import, intent, meaning, sense, significance, signification, tenor


مترادف و متضاد

خرام، نازخرام


راه، روش، شیوه، طرز


قلق، لم، فوت‌وفن، شگرد


رگ خواب، نقطه ضعف


سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت


داب، عادت


بزه، تقصیر، جرم، گناه


سینه، صدر


آراسته، آماده


اندوخته، فراهم


رونق، رواج


شرح


۱. خرام، نازخرام
۲. راه، روش، شیوه، طرز،
۳. قلق، لم، فوتوفن، شگرد
۴. رگ خواب، نقطه ضعف
۵. سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت
۶. داب، عادت
۷. بزه، تقصیر، جرم، گناه
۸. سینه، صدر
۹. آراسته، آماده
۱۰. اندوخته، فراهم
۱۱. رونق، رواج
۱۲. شرح،


فرهنگ فارسی

خرام، ناز، رفتاربانازوخرام وپیچ وخم، شیوه، نظم، قاعده، آراستگی، رونق، آراسته ومنظم بودن، معنی شرح، جان کلام، جان سخن
( اسم ) ۱ - طبق پهنی که آنرا از نی بوریا بافند و غله را بدان افشانند و پاک سازند. ۲ - آب گردان بزگ چوبین چمچمه .
دهی از دهستان حومه شهرستان ملایر

توضیح دربارۀ معنی واژه یا اصطلاح معمولاً از زبانی به زبان دیگر


فرهنگ معین

( ~.) (اِ.) لاف ، تفاخر.


(چُ) (اِ.) جانور، حیوان بارکش .


(چَ)(ص .) 1 - ساخته ، آراسته . 2 - اندوخته ، فراهم آمده .


( ~. ) (اِ. ) جرم ، گناه .
(چَ ) ۱ - (اِ. ) رفتار به ناز، خرام . ۲ - (عا. ) رگ خواب یا نقطة ضعف هر کس . ۳ - رمز به کار بردن چیزی یا تسلط یافتن بر کسی .
( ~. ) (اِ. ) معنی ، شرح .
( ~. ) (اِ. ) سینه ، صدر.
( ~. ) (اِ. ) لاف ، تفاخر.
(چُ ) (اِ. ) جانور، حیوان بارکش .
(چَ )(ص . ) ۱ - ساخته ، آراسته . ۲ - اندوخته ، فراهم آمده .

( ~.) (اِ.) جرم ، گناه .


(چَ) 1 - (اِ.) رفتار به ناز، خرام . 2 - (عا.) رگ خواب یا نقطة ضعف هر کس . 3 - رمز به کار بردن چیزی یا تسلط یافتن بر کسی .


( ~.) (اِ.) معنی ، شرح .


( ~.) (اِ.) سینه ، صدر.


لغت نامه دهخدا

چم. [ چ َ ] ( اِ ) به معنی خرام و رفتاری به ناز باشد. ( برهان ). خرام. ( جهانگیری ). به معنی خرام و رفتاری ازروی ناز. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( غیاث ). رفتار و خرام از روی ناز. ( ناظم الاطباء ). رفتاری با ناز و ادا و اطوار شیوه رفتار نازنینان و نازداران. و رجوع به چمیدن شود. || رفتاری را نیز گویند. که خم و پیچی و تمایلی داشته باشد. ( برهان ). رفتار بطور تمایل و باخم و پیچ ( ناظم الاطباء ). و رجوع به چمیدن شود. || ساخته و آراسته را نیز گویند. ( برهان ). ساخته و آماده را گویند. ( جهانگیری ). ساخته و آراسته و بامعنی و منظم. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). ساخته وآراسته. ( ناظم الاطباء ). به سامان. روبراه. سرراست.
- به چم بودن کار ؛ به معنی آراسته و منظم و سرراست بودن کار :
ز گبراگر تو نه ای به ْ، بتر ز گبر مباش
اگر تو مؤمنی و کاردین تو به چم است.
عنصری ( از انجمن آرا ).
- به چم گشتن کار ؛ به سامان شدن و آراسته و منظم گشتن آن :
چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز
که از تو اختر من سعد گشت و کار به چم.
شاکر بخاری.
|| به معنی اندوخته و فراهم آورده. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). اندوخته و فراهم آمده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). ذخیره. || معنی را نیز گویند که روح لفظ است ، چه لفظ را به منزله جسم و معنی را روح آن گرفته اند، چنانکه هرگاه گویند: این سخن چم ندارد، مراد آن باشد که معنی ندارد. ( برهان ). معنی و رونق باشد. ( فرهنگ اسدی ). معنی را گویند. ( جهانگیری ). به معنی معنی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). جان سخن. جان کلام :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت ونه لذت و نه چم.
شهید ( از فرهنگ اسدی ).
رجوع به چم داشتن و چم گرفتن شود.
|| به معنی تمیز بود. ( از فرهنگ اسدی ) :
کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم وحمیت و چم.
خطیری ( از فرهنگ اسدی ).
|| به معنی جرم و گناه نیز گفته اند. ( برهان ). جرم و گناه باشد. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). بزه. اثم :
جم گفتمش کو جم چه جم ، بر من بدین سهو است و چم
مثلش نباشد در عجم ، شاهی ز نسل بوالبشر.
حکیم نزاری ( از جهانگیری ).
|| خوردن و آشامیدن را هم گویند. ( برهان ). به معنی خوردن آمده. ( جهانگیری ). خور و آشام. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به چمیدن. شود. || خم و خمیده و راههای پرپیچ و خم باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). بمعنی خم. ( جهانگیری ). به معنی خم و خمیده و راههای کج. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پیچ و خم. ( غیاث ). چم و خم. کجی و انحراف :

چم . [ چ َ ] (اِ) به معنی خرام و رفتاری به ناز باشد. (برهان ). خرام . (جهانگیری ). به معنی خرام و رفتاری ازروی ناز. (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث ). رفتار و خرام از روی ناز. (ناظم الاطباء). رفتاری با ناز و ادا و اطوار شیوه ٔ رفتار نازنینان و نازداران . و رجوع به چمیدن شود. || رفتاری را نیز گویند. که خم و پیچی و تمایلی داشته باشد. (برهان ). رفتار بطور تمایل و باخم و پیچ (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود. || ساخته و آراسته را نیز گویند. (برهان ). ساخته و آماده را گویند. (جهانگیری ). ساخته و آراسته و بامعنی و منظم . (انجمن آرا) (آنندراج ). ساخته وآراسته . (ناظم الاطباء). به سامان . روبراه . سرراست .
- به چم بودن کار ؛ به معنی آراسته و منظم و سرراست بودن کار :
ز گبراگر تو نه ای به ْ، بتر ز گبر مباش
اگر تو مؤمنی و کاردین تو به چم است .

عنصری (از انجمن آرا).



- به چم گشتن کار ؛ به سامان شدن و آراسته و منظم گشتن آن :
چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز
که از تو اختر من سعد گشت و کار به چم .

شاکر بخاری .


|| به معنی اندوخته و فراهم آورده . (برهان ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). اندوخته و فراهم آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ). ذخیره . || معنی را نیز گویند که روح لفظ است ، چه لفظ را به منزله ٔ جسم و معنی را روح آن گرفته اند، چنانکه هرگاه گویند: این سخن چم ندارد، مراد آن باشد که معنی ندارد. (برهان ). معنی و رونق باشد. (فرهنگ اسدی ). معنی را گویند. (جهانگیری ). به معنی معنی . (انجمن آرا) (آنندراج ). جان سخن . جان کلام :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت ونه لذت و نه چم .

شهید (از فرهنگ اسدی ).


رجوع به چم داشتن و چم گرفتن شود.
|| به معنی تمیز بود. (از فرهنگ اسدی ) :
کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم وحمیت و چم .

خطیری (از فرهنگ اسدی ).


|| به معنی جرم و گناه نیز گفته اند. (برهان ). جرم و گناه باشد. (جهانگیری ) (رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بزه . اثم :
جم گفتمش کو جم چه جم ، بر من بدین سهو است و چم
مثلش نباشد در عجم ، شاهی ز نسل بوالبشر.

حکیم نزاری (از جهانگیری ).


|| خوردن و آشامیدن را هم گویند. (برهان ). به معنی خوردن آمده . (جهانگیری ). خور و آشام . (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن . شود. || خم و خمیده و راههای پرپیچ و خم باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بمعنی خم . (جهانگیری ). به معنی خم و خمیده و راههای کج . (انجمن آرا) (آنندراج ). پیچ و خم . (غیاث ). چم و خم . کجی و انحراف :
بر راه بدین اندرون برو راست
زین چم چه جهی بیهده بدان چم .

ناصرخسرو.


رجوع به خم و چم و خم شود. || به معنی سینه که عرب صدر گوید. (برهان ). سینه را گویند. (جهانگیری ). سینه و صدر. (ناظم الاطباء) :
سپهداران توران را شهی شایسته بدهمت
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر چم .

سوزنی (از جهانگیری ).


|| طبق پهنی را نیز گویند که آن را از نی بوریا بافند و غله را بدان افشانند و پاک سازند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). چیزی باشد که از نی بوریا ببافند و غله درمیانش انداخته برافشانند تا پاک شود. (از جهانگیری ). || آب گردان بزرگ چوبین را نیز گفته اند وکوچک آن را چمچه خوانند. (برهان ). آب گردان بزرگ چوبی . (ناظم الاطباء). || جامه ٔ تابستانی را هم می گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || روح وقوت . || دوره . (ناظم الاطباء). || لِم ْ. فَن . در تداول عامه و بخصوص در اصطلاح اهالی خراسان به معنی عادت مخصوص هرکس در بکار انداختن دستها یا پاها برای انجام دادن عملی یا اجرای حرکتی چنانکه مثلاً در امر کتابت قلم را بدست راست یا چپ گرفتن یا به هنگام سوار شدن بر مرکب پای راست یا چپ را دررکاب نهادن و نظایر این قبیل عادات را «چم » نامند. و رجوع به چم داشتن شود. || در تداول عامه ، کنایه از رگ خواب و نقطه ٔ ضعف هر کس . آنچه که با دانستن و به دست آوردن آن در اشخاص ، می توان در آنها نفوذ کرد و راه تسلط بر آنها یا وسیله ٔ جلب همکاری و هم آهنگی آنها را دانست .
- چم کسی را به دست آوردن ؛ کنایه است از رگ خواب او را دانستن یا نقطه ٔ ضعف وی را به دست آوردن . طریق فریب خوردن یا راه تسلیم شدن کسی را کشف کردن .

چم . [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قریه ای است اربابی در ملایر که درسمت جنوب شرقی و در چهارفرسنگی دولت آباد، کنار رودخانه ای که از بروجرد به ملایر می آید واقع است . این قریه ییلاقی خوش آب و هواست که مراتع خوب و زراعت آبی و دیمی دارد و زراعت آبی قریه از آب رودخانه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است : «دهی از دهستان حومه ٔ شهر ملایر که در24 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به اراک واقع است . جلگه و معتدل است و 124 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه . محصولش غلات و صیفی . شغل اهالی زراعت و قالی بافی وراهش شوسه است ». (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


چم . [ چ َ ](اِخ ) محله ای در شهر یزد. (برهان ) (ناظم الاطباء).


چم . [ چ َ/ چ ِ ] (اِ) چشم بود؛ به زبان مرو. (فرهنگ اسدی ). مردم دارالمرز و مردم مروشاهجان چشم را می گویند که به عربی عین خوانند. (برهان ) (از جهانگیری ). به زبان مرو و دارالمرز، مخفف چشم .(رشیدی ). به زبان دری فارسی مخفف چشم است . (انجمن آرا) (آنندراج ). چشم و عین . (ناظم الاطباء) :
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا.

عسجدی (از فرهنگ اسدی ).


عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی ز نور تا چمشان .

سنائی (از انجمن آرا).


رجوع به چشم شود.

چم . [ چ ِ ] (اِ) جل وزغ را گویند و آن چیزی باشد سبز مانند ابریشم که در روی آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان ). سبزیی باشد شبیه به ابریشم که درمیان آب به هم رسد و آن را بزغمه نیز گویند و در پارسی جل بک نامند. (جهانگیری ). سبزی روی آب که جامه ٔ غوک گویند. (رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). طحلب و جل وزغ وچغزواره . (ناظم الاطباء). و رجوع به جل بک و چغزواره و طحلب شود.


چم . [ چ ِ ] (مرکب از «چه » موصول و «م » ضمیر مفعولی ) مخفف چه مرا. از قبیل «چت » و «چش » و «کم » و «کت » و «کش » (از که موصول و ضمایر) :
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هر چم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود.

کسائی .


زمین جز به فرمان تو نسپرم
وز آن چم تو فرمان دهی نگذرم .

فردوسی .


فرستم به هر سال من باژ و ساو
به پیش تو زان چم بود توش و تاو.

فردوسی .


نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
همی آید سوی من یک به یک هر چم همی باید.

ناصرخسرو.



چم . [ چ ُ ] (اِ) به معنی لاف و تفاخر. (از برهان ). (از جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). (ناظم الاطباء). و رجوع به چُمیدن شود. || حیوان را نیز گویند که مطلق جاندار است .(برهان ). حیوان رانامند. (جهانگیری ). به معنی حیوان نیز آمده . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). حیوان . (ناظم الاطباء). حیوان بارکش . (ناظم الاطباء) :
ای رفته و بازآمده و چم گشته
نامت زمیان مردمان گم گشته .

خیام (از فرهنگ رشیدی ).


|| ثفل انگوری باشد که شیره ٔآن را گرفته باشند. (برهان ) (از انجمن آرا). ثفل انگور. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سرمای سخت را نیز گفته اند. (برهان ). سرما را گویند. (جهانگیری ). به معنی سرما. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سرمای سخت . (ناظم الاطباء). || دانه ای باشد سیاه و شفاف که در داروهای چشم به کار برند. (برهان ). دانه ٔ سیاهی بود براق که در داروهای چشم به کار آید و بغایت مفید باشد و آن را چشم و چشمک و چاکسوی نیز خوانند. (جهانگیری ). چشم . چاکسو. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکسو و چِشُم شود.

چم . [ چ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 69 هزارگزی جنوب خاور فهلیان و 7 هزارگزی راه فرعی هراپجان به اردکان واقع است و 43 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


چم . [ چ َ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان براآن بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


چم . [ چ َ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان نائین که در 30 هزارگزی جنوب نائین و 8 هزارگزی خاور راه نائین به هاشم آباد واقع است . کوهستانی و معتدل است و 266 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات . شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


چم . [چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 8 هزارگزی شمال تفت و 4 هزارگزی باختر راه تفت به یزد واقع است . جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات . شغل اهالی زراعت وراهش فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


فرهنگ عمید

= چشم
= چمیدن
معنی، مفهوم: دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی: شاعران بی دیوان: ۳۳ )، چه جویی آن ادبی کآن ادب ندارد نام / چه گویی آن سخنی کآن سخن ندارد چم (شاکر بخاری: شاعران بی دیوان: ۴۸ ).
۱. پیچ وخم.
۲. نظم، قاعده.
۲. آراستگی.
۳. [قدیمی] جرم، گناه.
* چم وخم: [عامیانه]
۱. پیچ وخم.
۲. [مجاز] ریزه کاری.
۳. [مجاز] رفتار با ناز و خرام، خرام، ناز.
* به چم: [قدیمی] آراسته و منظم.
چه مرا: فرستم به هر سال من باژ و ساو / به پیش تو زآن چم بُوَد توش و تاو (فردوسی۴: ۲/۱۳۵۸ ).

۱. پیچ‌وخم.
۲. نظم؛ قاعده.
۲. آراستگی.
۳. [قدیمی] جرم؛ گناه.
⟨ چم‌وخم: [عامیانه]
۱. پیچ‌وخم.
۲. [مجاز] ریزه‌کاری.
۳. [مجاز] رفتار با ناز و خرام؛ خرام؛ ناز.
⟨ به‌چم: [قدیمی] آراسته و منظم.


معنی؛ مفهوم: ◻︎ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی: شاعران بی‌دیوان: ۳۳)، ◻︎ چه جویی آن ادبی کآن ادب ندارد نام / چه گویی آن سخنی کآن سخن ندارد چم (شاکر بخاری: شاعران بی‌دیوان: ۴۸).


چشم#NAME?


چمیدن#NAME?


چه مرا: ◻︎ فرستم به هر سال من باژ و ساو / به پیش تو زآن چم بُوَد توش و تاو (فردوسی۴: ۲/۱۳۵۸).


دانشنامه عمومی

چَم. به مفهومِ معنی.


در زبان لری احتمالا از این واژه به معنی جا و مکان، یا به معنی چشمه استفاده می شده است ( در نام روستاها مانند:چم داوود - چم دیوان - چم چره - چم سنگر - چم باغ -...)


ترجمه


چم بر وزن جم:زمین حاصلخیز کنار رودخانه مجل صیفی کاری دیم


چم ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
چم (اصفهان)
چم (ایذه)
چم (بهبهان)
چم (تفت)
چم (نائین)

فرهنگستان زبان و ادب

{gloss} [زبان شناسی] توضیح دربارۀ معنی واژه یا اصطلاح معمولاً از زبانی به زبان دیگر

گویش مازنی

/chem/ ظرفی به شکل نیمه مخروطی، بافته شده از ترکه های درخت توت و نیز نام دامی که بومیان برای صید ماهیان در رودخانه می نهند & قلق – عادت - فنون کشتی ۳حالت خشکی در پوست بدن یا برخی اجسام ۴در سانسکریت yania آمده است & میزان کردن – سر و سامان دادن به امور – منظم کردن - فن – پیچ و خم ۳حالت دادن و آرایش دادن & مه صبح گاهی & ترس - سرزمین – ملک ۳رطوبت & رعیت - چشم ۳عادت کردن و مانوس شدن با حیوان یا اشیا انس و الفت & کجی ناصافی

ظرفی به شکل نیمه مخروطی،بافته شده از ترکه های درخت توت و ...


۱قلق – عادت ۲فنون کشتی ۳حالت خشکی در پوست بدن یا برخی اجسام ...


۱میزان کردن – سر و سامان دادن به امور – منظم کردن ۲فن – ...


مه صبح گاهی


۱ترس ۲سرزمین – ملک ۳رطوبت


۱رعیت ۲چشم ۳عادت کردن و مانوس شدن با حیوان یا اشیا انس و ...


کجی ناصافی


واژه نامه بختیاریکا

( چُم * ) چون؛ وسیله خرمنکوبی
( چُم ) ( او ) مشک پر شده؛ مشک از پوست گوساله؛ واحدی برای مقدار دوغ و ماست
( چَم ) چمن؛ قطعه زمین حاصلخیز مسطح کرانه رود
( چَم ) خم؛ کج؛ چِپ؛ چم راست
( چُم ) واحدی برای بیان اندازه ماست و دوغ
( چُم ) یخ زدن شبنم

پیشنهاد کاربران

مختصر شده «چه می دانم» در لهجه مردم سیرجان
با علامت ضمه بر روی حرف «چ»

معنا، شرح

پرَخشَه۱؛ وندپژوهی چم
وندواژه �چم� در اصل، �بن مضارع� از مصدر چمیدن است. چم به معنای راست و کشیده است. این معنا را می توان در کاربردهای پیشوندی و پسوندی زیبای این واژه دید:
۱٫ خم و چم: کج و راست.
۲٫ چم ران؛ چمران: کسی که راست و مستقیم می راند؛ روحش شاد.
۳٫ چم دان؛ چمدان: جایی که چیزها را می توان به گونه راست و بدون خم و تا شدن، در آن نهاد؛ چمدان در برابر بقچه است ( پارچه ای که چیزها را در آن می گذاشتند و قاعدتاً چیزها تا می خوردند و چهار گوشه پارچه را بالا می آوردند و به هم گره می زدند. بنابراین چم دان در اصل، جامه دان نبوده است.
۴٫ پر چم؛ پرچم: �پر�ی که چم یعنی راست و کشیده است.
۵٫ چم وش: حیوانی که سرش را سیخ و سرکش نگه می دارد و در برابر فرمان راکب، انعطافی نشان نمی دهد.
۶٫ چمیدن: راه رفتنی حیوانی مثل آهو در بیشه با �سر و سینه کشیده�. این گونه راه رفتن، همراه با خرامش و عشوه و ناز است.
۷٫ چم ان؛ چمان: چم بُن مضارع از چمیدن که وقتی با �ان� بیاید، قید حالت می سازند، مثل خندان و روان؛ بنابراین �چَمان� یعنی افراشته و راستوار ( مجازاً یعنی هماره با خرامش و ناز ) .
۸٫ چم میان وند �ا� برای ساخت حاصل مصدر: چام ( چامه ) شعری که برافراشته و برجسته و دلربا است و به ترانه و نعمه می انجامد.
۹٫ چم ن؛ چمن: چم بن مضارع به اضافه پسوند �ن� که یکی از پسوندهای �همراه�ی است: چَمن: یعنی سبزه همراه با افراشتگی و مجازاً همراه با خرامش؛ نه سبزه خمان و در هم پیچیده. بنابراین معنای �سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند�؛ یعنی سرو راستوار و افراشته ( و ناز ) من چرا میل چمن ( سبزه های راستوار و ناز ) نمی کند؟
۱۰٫ چم پا تمه ( احتمالا چم پا تنه بوده است: چمپاتَنَه ) : نوعی نشستن که پای انسان در آن حالت، چم ( صاف ) است ( چمپا ) و تنه نیز همین حالت دارد؛ سرپا نشستن؛ در این حالت از نشستن، کف پاها بر زمین است، و زانوها در بغل و کمر تقریباً حالت صاف دارد.
۱۱٫ چم بِه؛ چَمبه: ( در گویش میبدی امروزی: چُمبه ) چَم بِه= چمبه ( در گویش میبدی امروزی: چُمبِه ) زدن برای راست و درست کردن کسی که چم بودن برایش بِه از کژ بودن است.
۱۲٫ چَم ( در گویش میبدی: چُم ) یعنی راست و خوش تراش. مثلا میگویند: چیز چُمی نیست؛ یعنی راست وار و خوشتراش و نازی نیست.
– فرهنگ لغت های بزرگی فارسی نیز واژه �چم� را به درستی معنا نکرده اند و گاهی دقیقاً واژگون معنا کرده اند.
از طرف:دکتر ابوالفضل امامی میبدی/ دبیر ادبیات فارسی مجتمع شهید باهنر در رم/ ایتالیا

Chom چم به ضم چ در زبان بختیاری وسیله ای است برای خرد کردن علوفه که به چند اسب یا قاطر وصل میکردند و برآن می نشستند و علوفه های خشک را خرد میکردند
Cham چم به فتح چ در بختیاری به زمینهای مسطح و حاصلخیز کنار رود گفته میشود

چم::در زبان لری فیلی ( خرم آبادی ) به معنی
چشم


چم یعنی : معنا ، معنی

معنی. مفهوم. درونمایه || و معنی را نیز گویند که روح لفظ است، چه لفظ را به منزلۀ جسم و معنی را روح آن گرفته اند. ( برهان قاطع - چ معین - امیر کبیر1357 سات 657 )
- - - - - - - - - - -
در زبان پهلوی:
چـِیم
[ceim]
واژه نامه فشرده ی پهلوی ، از مکنزی

خم و پیچ و تاب را گویند، چنان که در "هزار چم" به معنی پر پیچ و خم
ای توسن عاطفت! سبکتر چم
وی طایر آرزو! فروتر پر بهار
در زلف تو سیصد هزار خم هست
در هر چم او یوسفی چمیده سنایی
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست وحشی
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم رودکی

رودخانه

معنی های چم در زبان دری1 چم >به معنی تحت کنترل 2 >چم به معنی با عرضه 3 >نا چم به معنی ناسازگار , کسی که اتفاق نظر ندارد .

نمیدانم به زبان عامیانه


چَم ( cham ) در تالشی نواحی تالشدولاب به معنی چشم

معنا - مفهوم - شرح -

واژه چم در لری به معنای زمینی است مسطح در کنار رودخانه و قابل کشاورزی است که میتواند بستر رودخانه هم باشد

چم در زبان آذری به زمین های مسطح در حاشیه رود خانه که بر اثر پیچ و تاب رودخانه به وجود می آیند گفته می شود بعضی از روستا ها که در کنار این چم ها به وجود آمده اند نام چم را با خود دارند مثل قارقولو چم ، پیرچم، قاراچم و. . در شهرستان طارم زنجان در حاشیه رودخانه قزل اوزن این روستا ها وجود دارند.

در زبان کردی به رودخانه cham ( چم ) گفته می شود .

چَم به معنی محل اتصال دو خط راست ، یا محل انشعاب و شکست یک خط. نقطه اتصال یا انشعاب رودخانه که به زمین بین دو انشعاب نیز چم می گویند، محل اتصال یک شاخه درخت به تنه درخت ، هرگاه دو میله آهنی را به شکل هفت یا هشت به هم جوش دهند به محل اتصال دو میله چم می گویند. محل ردشدن نخ پود میان نخ تارها.

چُمْ : در شب هایی که هوا سرد است ؛ سرما باعث یخ زدن آب روی جوی ها و شبنم روی سبزه ها و گیاهان می شود، در گویش بختیاری به این یخ ها چُمْ می گویند

چَم در زبان لری گویش بختیاری به معنی پیچش رودخانه است و به زمینی که در آن دره یا رودخانه خمیده و پیچ و تاب دارد و خاک حاصلخیز تشکیل میشودگفته میشود.

روستاها و مناطق زیادی با نام چم در سرزمین بختیاری و سراسر ایران وجود دارد که وجه اشتراک همه آنها وجود یک رودخانه یا دره پیچ و خم دار است.
از جمله: چم آسیاب، چم ریحان، چم حیدر، چم کاکا، چم کبود، چم خلف عیسی، چم امام حسن، چم خوشه، چم حسین تنگ تیر، چم عالی، چم مهر، چم گرداب، چم تنگ اُو، والخ.

در گفتار لری :
چَم=زمین های کنار رودخانه که در اثر پیچ و خَم رودخانه ایجاد می شوند.

چُم ( لری میانکوه ) = شاخه درختان ( بسیار پرکاربرد می باشد )


به کوردی :چَم=چشم
چَمِ=چشمه
چِم=میروم



درزبان شیرین لکی به معنای چشم

چم: در زبان ترکی به معنی مه و هوای شرجی است

چُم ( chom ) سوز سرما، هوای بسیار سرد همراه با یخبندان، همریشه با شَم در شَمیران به معنی جای بسیار سرد.
چُمی گرفته یعنی هوای سردی آمده است.
در گویش فارسی جیرفت.
چُم هم معنی cryo ( یونانی ) در انگلیسی است که پیشوندی است که معنی بسیار سرد می دهد، مانند cryostat یعنی ابزاری که سرمای بسیار شدید ایجاد می کند.

چَم = ناز. راست.
چیم = سبب.
چِم = معنی.

چم در زبان تورکی یعنی مه. و سیس. . . . چم ( چمستان ) . . مه ( مهستان ) . . سیس ( سیستان )

چِمیدن = معنی دادن.
چِماندن = معنی بخشیدن.
دگرچِمیدن = تغییر کردن معنا.
دگرچِماندن = تغییر دادن معنا .
وازچِماندن = کوشیدن در دریافتن معنی.
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .


کلمات دیگر: