مترادف دشنام : بددهانی، دژنام، سب، سقط، شتم، فحش، ناسزا
دشنام
مترادف دشنام : بددهانی، دژنام، سب، سقط، شتم، فحش، ناسزا
فارسی به انگلیسی
linsult, bad language, abuse
billingsgate, curse, execration, expletive, invective, malediction, oath, swearword
فارسی به عربی
سیء , لعنة
مترادف و متضاد
بددهانی، دژنام، سب، سقط، شتم، فحش، ناسزا
فحش، سب، دشنام، بلاء، نفرین، لعنت
دشنام، فحاشی، فحش کاری
نامربوط، تهمت، دشنام، فحاش، بدزبان، زبان دراز، توهین آمیز، تجاوز به عصمت، تعدی، قابل استفاده، پر توپ و تشر
فرهنگ فارسی
دژنام، نام زشت، حرف زشت، سخن ناسزا، فحش
( اسم ) نام زشت فحش ناسزا .
( اسم ) نام زشت فحش ناسزا .
فرهنگ معین
(دُ ) (اِمر. ) فحش ، ناسزا.
لغت نامه دهخدا
دشنام. [ دُ ] ( اِ مرکب ) ( از: دش = دژ، بد + نام ) لغةً به معنی اسم بد. در پهلوی ، دوشنام ، به معنی با نام بد، شهرت بد. ( حاشیه معین بر برهان ). در اصل دشت نام است ، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. ( غیاث ). نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. ( ناظم الاطباء ). با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. ( آنندراج ). رَجم. سَب . سَبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظرة. شواظ. طِلاء. عار. عَلق. فحش. قِفوة. قَفّی. ( منتهی الارب ) :
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.
وزآن بیهده زشت دشنام اوی.
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب.
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.
گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام.
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم.
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی.
- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان.
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.
فردوسی.
برآشفت شیرین ز پیغام اوی وزآن بیهده زشت دشنام اوی.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش ریگ فرب پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب.
فردوسی.
صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. ( تاریخ بیهقی ).گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.
ناصرخسرو.
این دیوسیر را مدار مردم گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام.
ناصرخسرو.
بااینهمه راضیم به دشنام از توکز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
ظهیر.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
نظامی.
یکی پرسید از آن شوریده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم.
عطار.
ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی.
عطار.
اِجذئرار؛ آماده خصومت و دشنام گردیدن. انهیال ؛پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعة؛ تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. مُعاظّة؛ دشنام آشکارا. ( ازمنتهی الارب ).- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
- به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن : چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان.
فردوسی.
- به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن : به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.
فردوسی.
دشنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) (از: دش = دژ، بد + نام ) لغةً به معنی اسم بد. در پهلوی ، دوشنام ، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیه ٔ معین بر برهان ). در اصل دشت نام است ، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب . (غیاث ). نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت . (ناظم الاطباء). با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). رَجم . سَب ّ. سَبل . سقط. شتم . شتیمه . شنظرة. شواظ. طِلاء. عار. عَلق . فحش . قِفوة. قَفّی . (منتهی الارب ) :
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.
برآشفت شیرین ز پیغام اوی
وزآن بیهده زشت دشنام اوی .
همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب .
صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ).
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.
این دیوسیر را مدار مردم
گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام .
بااینهمه راضیم به دشنام از تو
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است .
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم .
ای یک کرشمه ٔ تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی .
اِجذئرار؛ آماده ٔ خصومت و دشنام گردیدن . انهیال ؛پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب . عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعة؛ تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب . مُعاظّة؛ دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب ).
- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
- به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن :
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان .
- به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن :
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.
- به دشنام لب گشادن (بازگشادن ) ؛ ناسزا گفتن . ناسزا بر زبان راندن :
گر این بی خرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد.
به دشنام بگشاد لب شهریار
بر آن انجمن طوس را کرد خوار.
به دشنام لبها گشائید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز.
- دشنام به زبان گرداندن ؛ ناسزا گفتن :
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است .
- دشنام رفتن بر زبان کسی ؛ زبان به ناسزا گشودن او : من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682).
- دشنام ساختن ؛ مهیا کردن ناسزا و فحش :
چو مهمان به خوان تو آید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور.
- دشنام گشتن نام کسی ؛ زشت نام شدن وی :
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت .
- زبان از کسی پر ز دشنام کردن ؛ سخنان ناسزا بر زبان آوردن :
یکی سوی طلحند پیغام کرد
زبان را ز گو پر ز دشنام کرد.
- فرا دشنام شدن ؛ دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی ).
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.
فردوسی .
برآشفت شیرین ز پیغام اوی
وزآن بیهده زشت دشنام اوی .
فردوسی .
همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب .
فردوسی .
صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ).
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.
ناصرخسرو.
این دیوسیر را مدار مردم
گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام .
ناصرخسرو.
بااینهمه راضیم به دشنام از تو
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
ظهیر.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است .
نظامی .
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم .
عطار.
ای یک کرشمه ٔ تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی .
عطار.
اِجذئرار؛ آماده ٔ خصومت و دشنام گردیدن . انهیال ؛پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب . عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعة؛ تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب . مُعاظّة؛ دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب ).
- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی .
- به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن :
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان .
فردوسی .
- به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن :
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.
فردوسی .
- به دشنام لب گشادن (بازگشادن ) ؛ ناسزا گفتن . ناسزا بر زبان راندن :
گر این بی خرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد.
فردوسی .
به دشنام بگشاد لب شهریار
بر آن انجمن طوس را کرد خوار.
فردوسی .
به دشنام لبها گشائید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز.
فردوسی .
- دشنام به زبان گرداندن ؛ ناسزا گفتن :
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است .
ناصرخسرو.
- دشنام رفتن بر زبان کسی ؛ زبان به ناسزا گشودن او : من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682).
- دشنام ساختن ؛ مهیا کردن ناسزا و فحش :
چو مهمان به خوان تو آید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور.
فردوسی .
- دشنام گشتن نام کسی ؛ زشت نام شدن وی :
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت .
فردوسی .
- زبان از کسی پر ز دشنام کردن ؛ سخنان ناسزا بر زبان آوردن :
یکی سوی طلحند پیغام کرد
زبان را ز گو پر ز دشنام کرد.
فردوسی .
- فرا دشنام شدن ؛ دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی ).
فرهنگ عمید
نام زشت، حرف زشت، سخن ناسزا، فحش.
دانشنامه عمومی
دِشنام یعنی دشنام
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] به سب، ناسزا و فحش دشنام گفته می شود و از احکام دشنام در بابهای طهارت، تجارت و حدود سخن گفته اند.
دشنام نام یا نسبت زشتی است که هنگام ناراحتی و تنفر از کسی به او داده می شود. بنابراین، کلماتی که مفاد آنها هتک و اهانت به دیگری است، مصداق دشنام یا سبّ به شمار می روند، مانند قذف (نسبت زنا یا لواط دادن به کسی) و کسی را با لقب زشت خواندن، از قبیل فاسق، پست، نجس، سگ و خوک.
دشنام دادن به مسلمان
دشنام دادن به مسلمان حرام است، مگر آنکه طرف به سبب بدعت گذاری یا تظاهر به کارهای خلاف شرع مستحق آن باشد.
دشنام دادن به کافر
سب کفار و مخالفان جایز است، لیکن قذف آنان جایز نیست.
آثاردشنام
...
دشنام نام یا نسبت زشتی است که هنگام ناراحتی و تنفر از کسی به او داده می شود. بنابراین، کلماتی که مفاد آنها هتک و اهانت به دیگری است، مصداق دشنام یا سبّ به شمار می روند، مانند قذف (نسبت زنا یا لواط دادن به کسی) و کسی را با لقب زشت خواندن، از قبیل فاسق، پست، نجس، سگ و خوک.
دشنام دادن به مسلمان
دشنام دادن به مسلمان حرام است، مگر آنکه طرف به سبب بدعت گذاری یا تظاهر به کارهای خلاف شرع مستحق آن باشد.
دشنام دادن به کافر
سب کفار و مخالفان جایز است، لیکن قذف آنان جایز نیست.
آثاردشنام
...
wikifeqh: هرزه_گویی
جدول کلمات
سب
پیشنهاد کاربران
فحش. . . لعن. . . بدوبیراه. . . شتم. . . . بددهانی. . . . حرف زشت. . . .
لعن
فحش و ناسزا
فرا دشنام خواست شد : قصد ناسزا گفتن کرد
" بوسهل را صفرا بجنبد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد"
تاریخ بیهقی ، دکترفیاض ، ۱۳۸۴، ص ۲۳۰
" بوسهل را صفرا بجنبد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد"
تاریخ بیهقی ، دکترفیاض ، ۱۳۸۴، ص ۲۳۰
بد و بیراه٬نفرین٬فحش
ناسزا، فحش، سب، بددهنی
ریشه ی واژه های #دشمن , #دشوار ✅
#دشنام , #دژخیم ✅
همه ی این واژگان از فعل دشمک - deşmək در ترکی هستند.
در کتیبه های اورخون فحاشی کردن به صورت یازماق آمده یازماق در اصل به معنی خراشیدن است.
دشمک در ترکی به معنی دریدن همراه با سوراخ کردن است به طور کلی سوراخ کردن به کار میرود. ✳️
چگونه میشود واژه ای در فارسی باشد اما فعلی در آن موجود نباشد و به صورت جاهلانه واژه دش را به معنی زشت نامیده اند تا شعری از زبان شناسیشان خوش قافیه شود این ریشه یابی نیست.
دشمن : طرفی که در مقابل درنده است ( هم مفهوم با یازماق و سویمک - s�ymək در ترکی است
واژه ی سویمک به معنی فحش از ریشه ی s�k به معنی تخریب کردن و اوراق کردن است )
واژه ی یامان هم با واژه ی یاغی به معنی دشمن اشتراک ریشه ای و مفهومی دارد که هر دوز از فعل یاغماق هستند.
دوشمن دشندی💢
واژه دشنام هم بدین صورت است حرف تخریب کننده ( مشتکل شده از دو بخش فارسی و ترکی )
یا دژخیم به معنی در حالت تخریب شده که متفاوت با کلمه بد و پاد در فارسی است و این واژه کاملا ترکی است. 🛑
و واژه ی دشوار هم کاملا ترکی است از دو قسمت دوش وار تشکیل شده.
#دشنام , #دژخیم ✅
همه ی این واژگان از فعل دشمک - deşmək در ترکی هستند.
در کتیبه های اورخون فحاشی کردن به صورت یازماق آمده یازماق در اصل به معنی خراشیدن است.
دشمک در ترکی به معنی دریدن همراه با سوراخ کردن است به طور کلی سوراخ کردن به کار میرود. ✳️
چگونه میشود واژه ای در فارسی باشد اما فعلی در آن موجود نباشد و به صورت جاهلانه واژه دش را به معنی زشت نامیده اند تا شعری از زبان شناسیشان خوش قافیه شود این ریشه یابی نیست.
دشمن : طرفی که در مقابل درنده است ( هم مفهوم با یازماق و سویمک - s�ymək در ترکی است
واژه ی سویمک به معنی فحش از ریشه ی s�k به معنی تخریب کردن و اوراق کردن است )
واژه ی یامان هم با واژه ی یاغی به معنی دشمن اشتراک ریشه ای و مفهومی دارد که هر دوز از فعل یاغماق هستند.
دوشمن دشندی💢
واژه دشنام هم بدین صورت است حرف تخریب کننده ( مشتکل شده از دو بخش فارسی و ترکی )
یا دژخیم به معنی در حالت تخریب شده که متفاوت با کلمه بد و پاد در فارسی است و این واژه کاملا ترکی است. 🛑
و واژه ی دشوار هم کاملا ترکی است از دو قسمت دوش وار تشکیل شده.
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کلمات دیگر: