کلمه جو
صفحه اصلی

درویشی


مترادف درویشی : بی چیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی، بی نیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری

متضاد درویشی : توانگری

فارسی به انگلیسی

life as a dervish, mendicity


life as a dervish, mendicity, poverty, mysticism

mysticism


مترادف و متضاد

بی‌نیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری


friary (صفت)
درویشی

بی‌چیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی ≠ توانگری


۱. بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی
۲. بینیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری ≠ توانگری


فرهنگ فارسی

۱ - فقر تهی دستی افلاس مقابل توانگری مالداری . ۲ - زهد گوشه نشینی . ۳ - عرفان قلندری تصوف .
قریه ایست دو فرسنگ و نیمی بیشتر میانه جنوب و مشرق شنبه دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر

فرهنگ معین

( ~. ) (حامص . ) ۱ - فقر، تهیدستی . ۲ - گوشه نشینی . ۳ - تصوف ، عرفان .

لغت نامه دهخدا

درویشی. [دَرْ ] ( حامص ) درویش بودن. صفت درویش. فقر. فاقه. حاجت. بی چیزی. فیلوزوفی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ناداشت. نیاز. دست تنگی. مفلسی و تنگدستی. ( ناظم الاطباء ). ابوالحرمان. ابومتربة. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). افتقار. املاق. ( منتهی الارب ). بؤس. ( ملخص اللغات حسن خطیب ). قرح. حوب. حوبة. حوج. ( منتهی الارب ). خاصة. ( دهار ). خصاص. خصاصاء. خصاصت. خصاصة. ( منتهی الارب ). خلت. خَلَّة. ( دهار ). روبه. دقعة. دوقعة. ( منتهی الارب ). ضارورة. ضراء. ( دهار ). ضیق. ضیقة. عالة. عدم. عسارة. ( از منتهی الارب ). عسرت. عسرة. عسری. ( دهار ). عیلت. عیلة. عیول. ( منتهی الارب ). فاقة. فقر. متربة. ( دهار ) ( منتهی الارب ). مسکنت. وَیس. ( منتهی الارب ) :
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.
فردوسی.
درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او.
فرخی.
جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه.
فرخی.
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بنده درویشی است.
نظامی.
مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو.
نظامی.
درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان. ( مرزبان نامه ).
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز و شب از روزی اندیشی ما.
مولوی.
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان.
مولوی.
روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است.
سعدی.
اَمَران ؛ درویشی و سخت پیری. ( منتهی الارب ). بائس ؛ مردی که به وی درویشی رسیده باشد، و درویشی کشنده. ( دهار ). تصعلک ؛ درویشی نمودن. مُسکِن ؛ صاحب درویشی. ( منتهی الارب ).
- امثال :
درویشی به قناعت به از توانگری به بضاعت . ( فرهنگ عوام ).
درویشی و دلخوشی . ( از امثال و حکم ). این مثل به دو صورت استعمال می شود: یکی بصورت استفهام و منظور اینست که درویشی و فقر با دل خوش و روح شاد سازگار نیست ، دیگر بصورت جمله خبری که مفهوم آن نقیض صورت اول است و مقصود این است که درویشی و دلخوشی توأم با یکدیگر است. ( فرهنگ عوام ). درویشی و قناعت ، در گوشه فراغت. ( فرهنگ عوام ).

درویشی . [دَرْ ] (حامص ) درویش بودن . صفت درویش . فقر. فاقه . حاجت . بی چیزی . فیلوزوفی . (یادداشت مرحوم دهخدا). ناداشت . نیاز. دست تنگی . مفلسی و تنگدستی . (ناظم الاطباء). ابوالحرمان . ابومتربة. (یادداشت مرحوم دهخدا). افتقار. املاق . (منتهی الارب ). بؤس . (ملخص اللغات حسن خطیب ). قرح . حوب . حوبة. حوج . (منتهی الارب ). خاصة. (دهار). خصاص . خصاصاء. خصاصت . خصاصة. (منتهی الارب ). خلت . خَلَّة. (دهار). روبه . دقعة. دوقعة. (منتهی الارب ). ضارورة. ضراء. (دهار). ضیق . ضیقة. عالة. عدم . عسارة. (از منتهی الارب ). عسرت . عسرة. عسری . (دهار). عیلت . عیلة. عیول . (منتهی الارب ). فاقة. فقر. متربة. (دهار) (منتهی الارب ). مسکنت . وَیس . (منتهی الارب ) :
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین .

رودکی .


بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست .

فردوسی .


درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او.

فرخی .


جود او کرد و عطا دادن پیوسته ٔ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه .

فرخی .


جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت .

عنصری .


حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بنده ٔ درویشی است .

نظامی .


مایه ٔ درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو.

نظامی .


درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان . (مرزبان نامه ).
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز و شب از روزی اندیشی ما.

مولوی .


گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان .

مولوی .


روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.

سعدی .


درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است .

سعدی .


اَمَران ؛ درویشی و سخت پیری . (منتهی الارب ). بائس ؛ مردی که به وی درویشی رسیده باشد، و درویشی کشنده . (دهار). تصعلک ؛ درویشی نمودن . مُسکِن ؛ صاحب درویشی . (منتهی الارب ).
- امثال :
درویشی به قناعت به از توانگری به بضاعت . (فرهنگ عوام ).
درویشی و دلخوشی . (از امثال و حکم ). این مثل به دو صورت استعمال می شود: یکی بصورت استفهام و منظور اینست که درویشی و فقر با دل خوش و روح شاد سازگار نیست ، دیگر بصورت جمله ٔ خبری که مفهوم آن نقیض صورت اول است و مقصود این است که درویشی و دلخوشی توأم با یکدیگر است . (فرهنگ عوام ). درویشی و قناعت ، در گوشه ٔ فراغت . (فرهنگ عوام ).
|| وارستگی از دنیاویها. (یادداشت مرحوم دهخدا). زهد و زاهدی . (ناظم الاطباء) :
چون عاقبت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پرآتش به هم دیده پرآب اولی .

حافظ.



درویشی . [ دَرْ ] (اِخ ) قریه ای است دو فرسنگ و نیمی بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق شنبه . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 60هزارگزی جنوب خاوری خورموج و خاور رودمند، با 240 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


فرهنگ عمید

۱. تهیدستی، فقر.
۲. گوشه نشینی.
۳. تصوف.

دانشنامه عمومی

درویشی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
درویشی (دشتی)
درویشی (شادگان)

جدول کلمات

ویس

پیشنهاد کاربران

بی چیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی، بی نیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری، ویس


کلمات دیگر: