کلمه جو
صفحه اصلی

شیبان

فرهنگ اسم ها

اسم: شیبان (پسر) (عربی)
معنی: از قبایل عرب

فرهنگ فارسی

ابن جوجی بن چنگیز خان مغول و موسس خاندان شیبان ( قر. ۶ه./ ۱۲ م . ). موقعی که با تو بمجارستان حمبه برد ( ۱۱۴٠ م . ) برادرش شیبان با او بود و چون از خود کفایت و لیاقت بروز داد با تو نه تنها او را عنوان پادشاهی مجارستان - که فقط مقامی اسمی بود - داد بلکه مساکن عده ای از قبایل شمالی خانات [ اردا ] را هم باو واگذاشت .شیبان تابستانها را از حدود کوههای اورال باطراف نهرهای [ ایلک ] و [ ارقیز ] و زمستانها را بحدود مجاری [ سیر ] و [ چو ] و [ ساری سو ] میرفت . پشت ششم او منگو تیمور با [ ازبک ] خان کل سیر اردو معاصر بود و قبایل خاندان شیبان از آن تاریخ ببعد به ازبکان مشهور شده این اسم بر روی ایشان ماند.
( صفت ) ۱ - پریشان . ۲ - آشفته درهم. ۳ - لرزان .
نام دو ماه زمستان که که در آن سردی زیادی باشد .

فرهنگ معین

(ص فا. ) ۱ - پریشان . ۲ - درهم ، آشفته . ۳ - لرزان .

لغت نامه دهخدا

شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن زهیربن شقیق ... محدث است . رجوع به ابوالعوام شود.


شیبان. ( نف ، ق ) اسم فاعل از شیبیدن. ( حاشیه برهان چ معین ). || آمیخته و برهم زده و درهم کرده. ( برهان ). درهم. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || لرزان. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || لرزنده. || پریشان و آشفته ، و شیبانیدن مصدر آن است ، و بر آن قیاس شیبد و شیباند و شیبانید و شیبانیده و شیبم. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- شیباندل ؛ پریشان حال :
چو از خنجرروز بگریخت شب
همی رفت شیباندل و خشک لب.
فردوسی.

شیبان. [ ش َ / شی ] ( ع اِ ) شیبان و ملحان ، نام دو ماه زمستان است که در آن سردی زیاده باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- یوم شیبان ؛ روز سرد با ابر تنک بی باران. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است که میان عدن و مکلا سکنی دارند. ( از معجم قبایل العرب ).

شیبان. [ ش َ] ( اِخ ) بطنی از بنی سلیم. ( از معجم قبایل العرب ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) تیره ای از عبیدبن ثعلبةبن یربوع از عدنانیة. ( از معجم قبایل العرب ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ترگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه است و 160 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) محله ای است در بصره و موسوم به بنوشیبان. ( از معجم البلدان ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن احمدبن طولون. پنجمین از امرای بنی طولون ، جلوس و عزل 292 هَ. ق. انقراض سلسله در زمان او به دست خلفای عباسی صورت گرفت. ( از فرهنگ فارسی معین ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن ثابت بن قره. او راست کتاب الانواء. ( از کشف الظنون ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن ثعلبةبن عکابة. جدی جاهلی است ، و نسل او بطنی از قبیله بکربن وائل از عدنانیه اند و از آنهاست ذهل و تیم و ثعلبة. ( از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 263 ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن ثعلبة. بطنی از بکربن وائل از عدنانیه است و از قبایل این بطن بنورقاش ، آل عمروبن مربد، بنومازن بن شیبان هستند. ( از معجم قبائل العرب ).

شیبان. [ ش َ ] ( اِخ ) ابن جوجی بن چنگیز، خان مغول و مؤسس خاندان شیبان در قرن ششم هجری است. موقعی که «باتو» به مجارستان حمله برد ( 1140 م. ) برادرش شیبان با او بود و چون از خود کفایت و لیاقت بروز داد، «باتو» نه تنها او را عنوان پادشاهی مجارستان - که فقط مقامی اسمی بود - داد بلکه مساکن عده ای از قبائل شمالی خانات «اردا» را هم به او واگذاشت. شیبان تابستانها را از حدود کوههای اورال به اطراف نهرهای «ایلک » و «ارقیز» و زمستانها را بحدود مجاری «سیر» و «چو» و «ساری سو» میرفت. پشت ششم او منگوتیمور با «ازبک » خان کل سیراُردو معاصر بود. و قبایل خاندان شیبان از آن تاریخ ببعد به ازبکان مشهور شده ، این اسم بر روی ایشان ماند. ( از فرهنگ فارسی معین ).

شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن زکریا المعالج . معاصر ابوحنیفه و راوی حدیث از ثوری و ابوحنیفه و عبادبن کثیر. (از ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 343).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن ثابت بن قره . او راست کتاب الانواء. (از کشف الظنون ).


شیبان . (نف ، ق ) اسم فاعل از شیبیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || آمیخته و برهم زده و درهم کرده . (برهان ). درهم . (انجمن آرا) (آنندراج ). || لرزان . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || لرزنده . || پریشان و آشفته ، و شیبانیدن مصدر آن است ، و بر آن قیاس شیبد و شیباند و شیبانید و شیبانیده و شیبم . (انجمن آرا) (آنندراج ).
- شیباندل ؛ پریشان حال :
چو از خنجرروز بگریخت شب
همی رفت شیباندل و خشک لب .

فردوسی .



شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن احمدبن طولون . پنجمین از امرای بنی طولون ، جلوس و عزل 292 هَ . ق . انقراض سلسله در زمان او به دست خلفای عباسی صورت گرفت . (از فرهنگ فارسی معین ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن العاتک بن معاویة الاکرمین بن الحارث . جدی جاهلیست . نسل او بطنی از کنده ، و حارث بن سعید کندی شیبانی که نزد پیامبر (ص ) آمد از ایشانست . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 263 چ 2).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن ثعلبة. بطنی از بکربن وائل از عدنانیه است و از قبایل این بطن بنورقاش ، آل عمروبن مربد، بنومازن بن شیبان هستند. (از معجم قبائل العرب ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن ثعلبةبن عکابة. جدی جاهلی است ، و نسل او بطنی از قبیله ٔ بکربن وائل از عدنانیه اند و از آنهاست ذهل و تیم و ثعلبة. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 263).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن جوجی بن چنگیز، خان مغول و مؤسس خاندان شیبان در قرن ششم هجری است . موقعی که «باتو» به مجارستان حمله برد (1140 م .) برادرش شیبان با او بود و چون از خود کفایت و لیاقت بروز داد، «باتو» نه تنها او را عنوان پادشاهی مجارستان - که فقط مقامی اسمی بود - داد بلکه مساکن عده ای از قبائل شمالی خانات «اردا» را هم به او واگذاشت . شیبان تابستانها را از حدود کوههای اورال به اطراف نهرهای «ایلک » و «ارقیز» و زمستانها را بحدود مجاری «سیر» و «چو» و «ساری سو» میرفت . پشت ششم او منگوتیمور با «ازبک » خان کل سیراُردو معاصر بود. و قبایل خاندان شیبان از آن تاریخ ببعد به ازبکان مشهور شده ، این اسم بر روی ایشان ماند. (از فرهنگ فارسی معین ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن ذهل بن ثعلبةبن عکابة.جدی جاهلی است از بکربن وائل و نسل او بسیارند. سمعانی گوید عده ٔ بسیاری از صحابه و تابعین و امراء و شجاعان و دانشمندان بدین قبیله منسوبند. قلقشندی نویسد تعداد این قبیله در صدر اسلام بسیار بوده و مسکن ایشان در ناحیه ٔ مشرق نهر دجله از طرف موصل بوده است والزبیدی گوید که احمدبن حنبل و محمدبن الحسن بدین قبیله منسوبند. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3) :
ز شیبان و غسّانیان ده هزار
فرازآر گرد از در کارزار.

فردوسی .



شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن سلمة السدوسی الحروری (1302 هَ .ق .). یکی از دلیران و سرکردگان حروریه است و شیبانیه [ که گروهی از نواصبند ] بدو نسبت دارند. وی اولین کسی بود که قائل به تشبیه بود [ شبیه بودن خدا بخلق و اینکه خداوند دارای شکل و اعضاء است ]. این شخص کمی قبل از قیام بنی العباس در مرو می زیسته است و علیه نصربن سیار [ والی خراسان از طرف مروان بن محمد ] قیام کرد و با دستیاری قبائل مضر و ربیعه و یمن که در خراسان مقیم بودند نصربن سیار را مدت سه سال در محاصره قرار داد و چون دعوت به بنی العباس آغاز گردید ابومسلم خراسانی او را دعوت به بیعت نمود اما شیبان نپذیرفت و ابومسلم را به بیعت از خود بخواند و در نتیجه ٔ اختلاف میان آنها شیبان به سرخس رفت و مردم بسیاری از بکربن وائل گرد او جمع شدند و ابومسلم خراسانی باسپاهی بجنگ وی شتافت و شیبان در سرخس بقتل رسید. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 262). رجوع به حروریه شود.


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن نحوی . رجوع به ابومعاویه شود.


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیز الیشکری الحروری (متوفی 134 هَ . ق . / 751 م .). از سران و دلیران حروریه که بسال 128 هَ . ق . به امارت بر حروریه رسید و در کفرتوثا (از اعمال ماردین ) با چهل هزار تن به جنگ با مروان بن محمد قیام نمود و ازآنجا به موصل رفت و مردم آن دیار بدو پیوستند و مروان بن محمد به تعقیب او پرداخت و با او جنگ کرده درنتیجه حروریه به بصره عقب نشینی کردند و سرانجام شیبان در عمان بقتل رسید. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 263). رجوع به حروریه و تاریخ سیستان ص 133 و 314 و مجمل التواریخ و القصص ص 266 و فهرست اعلام حبیب السیر شود.


شیبان . [ ش َ / شی ] (ع اِ) شیبان و ملحان ، نام دو ماه زمستان است که در آن سردی زیاده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- یوم شیبان ؛ روز سرد با ابر تنک بی باران . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن علی . مولانا جامی در نفحات الانس نویسد: وی از متقدمان مشایخ مصر است . مستجاب الدعوه است و بسیار کس از مشایخ مرید وی بودند. و در علم طریقت وی را سخنان نیکوست . یکی از مریدان پیش وی آمد و دستوری خواست که بحج رود بتجرید، گفت : اول دل خود را مجرد کن از سهو و غفلت و نفس خود را از هوی و زبان خود را از لغو، گفت : اینک تجرید حاصل آمد، خواه دنیا دار خواه مدار. (نفحات الانس چ مهدی توحیدی پور ص 160).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عوف ، از بنی زهیربن ابین بن الهمیع. جدی است جاهلی حمیری و ذواصبعبن مالک از نسل او باشد. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 263).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن محارب بن فهربن مالک . جدی است جاهلی ، نسل او بطنی از کنانه اند، و عده ٔ بسیاری بدو نسبت دارند از جمله ضحاک بن قیس و حبیب بن مسلمة. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 262).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن معرب . بطنی از زهیربن ابین از قحطانیه است . (از معجم قبایل العرب ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابونصربن هلال شیبان . جد ابراهیم بن رزمان که او مقدم باقیمانده ٔ قبیله ٔ رامانیان بوده است ورامانیان از قبیله ٔ فضلویه بودند و آنان را شبانکارگان نیز میگفتند. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 166).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابویحیی . رجوع به ابویحیی شیبان شود.


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) تیره ای از عبیدبن ثعلبةبن یربوع از عدنانیة. (از معجم قبایل العرب ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) محله ای است در بصره و موسوم به بنوشیبان . (از معجم البلدان ).


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) نام قبیله ای است که میان عدن و مکلا سکنی دارند. (از معجم قبایل العرب ).


شیبان . [ ش َ] (اِخ ) بطنی از بنی سلیم . (از معجم قبایل العرب ).


شیبان . [ش َ ] (اِخ ) ابن فروخ . رجوع به ابومحمد شیبان شود.


شیبان . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن التمیم (متوفی 164 هَ . ق .) مؤدب ، از رجال حدیث و عربیت ، در بصره بدنیا آمد و در کوفه سکنی گزید و در بغداد درگذشت . او راست «کتاب » در حدیث . (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 263).



فرهنگ عمید

از ماه های زمستان (کانون اول ) که در آن زمین از برف پوشیده و سفید می شود.

دانشنامه عمومی

شیبان شهری است در استان خوزستان. این شهر در بخش مرکزی شهرستان باوی قرار گرفته است. شیبان در شمال شهر اهواز و مسیر جاده اهواز -شوشتر -مسجدسلیمان و در شرق رودخانه کارون قرار گرفتن است. شیبان در سال ۱۳۹۵، تعداد ۳۹٫۳۷۴ نفر جمعیت داشته است.زبان مردم شهر عربی است.؛ اهواز<nowiki/
هادی شعیبی


کلمات دیگر: