کلمه جو
صفحه اصلی

خرقه


مترادف خرقه : پاره، جامه، جبه، دلق، شولا، ردا، کهنه، مرتع، خستوانه

برابر پارسی : بالا پوش

فارسی به انگلیسی

robe, gown, wadded cloak, pelisse


hair shirt, cloak, gown, robe, wadded cloak, pelisse

hair shirt, cloak, gown, robe


فارسی به عربی

رداء , شال , عباءة

عربی به فارسی

کهنه , لته , ژنده , لباس مندرس , کهنه شدن , بي مصرف شدن


مترادف و متضاد

cloak (اسم)
عبا، رداء، جبه، خرقه

sackcloth (اسم)
کرباس، خرقه، پارچه کیسه دوزی، پارچه گونی

mantle (اسم)
پوشش، رداء، خرقه، بالا پوش، شنل زنانه، کلاه توری

robe (اسم)
پوشش، رداء، خرقه، جامه بلند زنانه، لباس بلند و گشاد، خلعت

gown (اسم)
خرقه، روپوش، لباس شب، جامه بلند زنانه

stole (اسم)
خرقه

hairshirt (اسم)
خرقه

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قطعه ای از پارچه تکه ای لباس . ۲ - جامه ای که از قطعات مختلف دوخته شود . ۳ - جب. درویشان که آستر آن پوست گوسفند یا خز و سنجاب است جمع : خرق . یا خرقه تهی کردن . مردن فوت کردن .
بن نباته

فرهنگ معین

(خِ قِ ) [ ع . خرقة ] (اِ. ) ۱ - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. ۲ - جبة مخصوص درویشان . ۳ - (کن . ) جسد، تن . ۴ - خال . ج . خَرَق . ، ~تهی کردن کنایه از: مردن . ، ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .

لغت نامه دهخدا

خرقة. [ خ َ رِ ق َ ] (ع ص ) مؤنث خَرِق . || زن خجل و شرمنده و هراسان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خرقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِمص ) گولی و نادانی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خرقة. [ خ َ ق َ ] (ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن .(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).


خرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) ابن شعاب . نام شاعری است که شعاب مادر وی و پدرش نُباته بوده است . (از منتهی الارب ).


خرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) ابن نباته . رجوع به خرقةبن شعاب شود.


خرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) نام اسب اسودبن قرده و اسب معتب غنویست . (از منتهی الارب ).


( خرقة ) خرقة. [ خ َ ق َ ] ( ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن.( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از منتهی الارب ).

خرقة. [ خ َ ق َ ] ( ع اِمص ) گولی و نادانی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خرقة. [ خ َ رِ ق َ ] ( ع ص ) مؤنث خَرِق. || زن خجل و شرمنده و هراسان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خرقة. [ خ ِ ق َ ]( ع اِ ) گله ملخ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). ج ، خِرَق. || جعبه ای که بطانه آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. ( از ناظم الاطباء ). قسمی جامه زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خرقه ترمه ؛ خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. ( یادداشت مؤلف ).
- خرقه خز ؛ هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقه خز است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خرقه سنجاب ؛ هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقه سنجاب می نامند. ( یادداشت بخطمؤلف ).
|| جامه پارینه و کهنه پاره دوخته. ( از ناظم الاطباء ). پاره جامه. ( دهار ) :
کهن خرقه خویش پیراستن...
سعدی ( گلستان ).
اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته. ( گلستان سعدی ). || هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. ( ناظم الاطباء ) :
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن.
نظامی.
ندرّد چو گل خرقه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار.
سعدی ( بوستان ).
|| پاره ای از جامه. ( ناظم الاطباء ). رگو. کهنه. لَتَه. پینه. ( یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خِرَق : با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خاصه که بیشتر مردمان قاروره پلید و ناشسته و اندر خرقه پلید و درشت عرضه کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). چون بار بنهاد او را [ مریم را ] در خرقه ای بپیچید. ( ابوالفتوح رازی ).

خرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خرقه ٔ ترمه ؛ خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. (یادداشت مؤلف ).
- خرقه ٔ خز ؛ هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقه ٔ خز است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خرقه ٔ سنجاب ؛ هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقه ٔ سنجاب می نامند. (یادداشت بخطمؤلف ).
|| جامه ٔ پارینه و کهنه پاره دوخته . (از ناظم الاطباء). پاره جامه . (دهار) :
کهن خرقه ٔ خویش پیراستن ...

سعدی (گلستان ).


اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته . (گلستان سعدی ). || هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. (ناظم الاطباء) :
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت .

فردوسی .


زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.

خاقانی .


طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن .

نظامی .


ندرّد چو گل خرقه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار.

سعدی (بوستان ).


|| پاره ای از جامه . (ناظم الاطباء). رگو. کهنه . لَتَه . پینه . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خِرَق : با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خاصه که بیشتر مردمان قاروره ٔ پلید و ناشسته و اندر خرقه ٔ پلید و درشت عرضه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون بار بنهاد او را [ مریم را ] در خرقه ای بپیچید. (ابوالفتوح رازی ).
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.

خاقانی .


خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب .

خاقانی .


خرقه ای بر ریش خر چفسیده سخت
چونکه خواهی برکنی زو لخت لخت .

مولوی (مثنوی ).


درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه می دوخت . (گلستان ).
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه ست سر از جیب خرافات برآر.

نظام قاری .


- خرقة الحائض ؛ پارچه ای که زن حائض بخودگیرد. (ناظم الاطباء). رگوی زن حائض . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| جبه ٔ مخصوص درویشان . (ناظم الاطباء) :
ای برادر بحذر باش ز خرقه بمیانْشان
زآنکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند.

ناصرخسرو.


اینکه تو بینی بزیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است شمع جمع حریفان .

خاقانی .


اشک من در رقص و دل در حال وناله در سماع
من دریده خرقه ٔ صبر و فغان آورده ام .

خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 260).


نعره برآورد و بمیخانه شد
خرقه بخم درزد و زنار بست .

عطار.


عشق از این بسیار کرده ست و کند
خرقه را زنار کرده ست و کند.

عطار (منطق الطیر).


مردی سلیم خدای ترس بوده و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی . (جهانگشای جوینی ). یاران ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند... یکی از آن میان زبان تعرض درازکرد... که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی خرقه ٔ مشایخ به چنین مطربی دادن . (گلستان ). گفت ای فرزندخرقه ٔ درویشان جامه ٔ رضاست . (گلستان ).
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامه ٔ کعبه را جل خر کرد.

سعدی (گلستان ).


برو زآن مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار.

سعدی .


خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان .

سعدی .


خرقه پوش و بترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش .

اوحدی .


خدا زآن خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی .

حافظ.


ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.

حافظ.


طریقه ٔ خواجه ٔ ما این بودکه در لقمه و خرقه احتیاط بسیار می کردند. (انیس الطالبین ).
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردگی و ریشه سنجاق را.

نظام قاری .


می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن .

همای اصفهانی .


اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی .

؟


ای خوشا خرقه و خوشا کشکول .

؟


خرقه در نزد صوفیان : عزالدین محمودبن علی کاشانی آرد: ازجمله رسوم موضوعه ٔ صوفیان یکی الباس خرقه است در تغییر لباس معهود که مشایخ در بدایت تصرف در احوال مریدان آنرا مستحسن داشته اندو در سنت آنرا سندی نیافته الا حدیث ام خالد که روایت است از رسول صلی اﷲعلیه که وقتی جامه ای چند بحضرت اوآوردند و در میان گلیمی بوده سیاه کوچک آنرا برداشت و روی بجماعت کرد و گفت «من ترون اکسو هذه »، همه خاموش ماندند فرمود که «ایتونی بام خالد» ام خالد را حاضر کردند آن گلیم را در وی پوشاند و گفت «ابلی هذا واخلقی » و دو بار بازگفت و بر آن گلیم علمی چند بود زرد و سرخ در آنجا نگاه می کرد و می گفت یا ام خالد هذا سناء، و سنا بزبان حبشه نیکو باشد و تمسک بدین حدیث در تصحیح الباس خرقه بر وصفی و بر هیئتی که رسم متصوفه است بعید است . و معهذا اگرچه از سنت آنرا سندی صریح نیست ولیکن چون متضمن فوائد است و مزاحم سنتی نه مختار و مستحسن بود چه اتباع مصالح طریقی مشروع است و از این جانب که پیش مالک مصالح مرسله که آنرا ازسنت شاهدی نبود معتبر است . و ازجمله فوائد آن یکی تغییر عادتست و فطام از مألوفات طبیعی و حظوظ نفسانی چه نفس را همچنانک در مطمومات و مشروبات و منکوحات شربی و لذتی هست در ملبوسات نیز حظی و شربی هست و هرلباس که پوشیدن آن نفس را عادت گشت و بر هیئتی مخصوص از آن قرار گرفت بی شک او را در آنجا حظی بود و از وی حلاوتی باشد. پس تغییر لباس صورت تغییر عادت بود وتغییر عین عبادت و از اینجاست حدیث «بعثت لرفع العادات » و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدی و سرایت آن بدیگر عادت متوقع بود. فائده ٔ دیگر دفع مجالست اقران السوء و شیاطین الانس است که بمجانست صورت و مشابهت هیئت بصحبت یکدیگر مایل باشند پس هرگاه که مخالفتی بتغییر لباس و تبدیل هیئت در ظاهر مرید پیدا شود اقران و اخدان او که برابطه ٔ طبیعت و واسطه ٔ حظوظ نفس بصحبت او مایل باشند از وی مفارقت کنند چه خرقه ظل ولایت شیخ است که بر وجود مرید افتد و شیطان از ظل اهل ولایت برمد چنانک در حدیث است «ان الشیطان لیفر من ظل عمر» و مرید را همچنانکه صحبت اخیار واجب است رنگ ایشان بگیرد مجانبت و مفارقت اشرار در مقدمه ٔ آن شرط است تا قبول صحبت اخیار پدید آید بر مثال جامه ای که آلوده ٔ دسومت بود بی شک دسومت رنگ نپذیرد الا بعد ازازالت آن . فایده ٔ دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید بسبب تصرف در ظاهر او چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است ، تا اول باطن مرید قابل تصرف ولایت شیخ نگرددو او را کامل مکمل نشناسد بظاهر منقاد و مستسلم او نشود و ناصیه ٔ اختیار خود در دست تصرف او ننهد و اخذنواحی مریدان صورت این معنی است . فایده ٔ دیگر بشارت مرید است بقبول حق تعالی مر او را، چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را و قبول شیخ امارت قبول حق پس مرید بواسطه ٔ خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت بداند که حق تعالی او را تبرک کرده است و تألیف و اجتماع او با شیخ برابطه ٔ صدق ارادت و حسن قبول آینه یی گردد او را که در وی صورت سر سابقت و حسن خاتمت خود مشاهده کند، چه تألیف اشباح نتیجه ٔ تعارف ارواح است و تعارف علامت جنسیت و معیت در عالم غیب چنانکه در خبر است «الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف » و همچنین خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب فِراست صورت سر ارادت مرید با شیخ و محبت شیخ است با مرید و جمله احوال سنیه نتایج ازدواج بین این دو معنی است . خرقه بر دو نوع است : خرقه ٔ ارادت و خرقه ٔ تبرک ، خرقه ٔ ارادت آن است که چون شیخ بنفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد بحسن عنایت الهی در حق او و دیده ٔ دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقه ٔ متحمل آن بود روشن گردد همچنانکه دیده ٔ یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت . و اما خرقه ٔ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک بخرقه ٔ مشایخ آن را طلب دارد و این چنین طالب بشرایط اهل ارادت و انسلاخ از ارادت خود با ارادت شیخ مُطالب نبوده ، و وصیت آن مرید بدو چیز کنند: یکی ملازمت احکام شریعت ، دوم مخالطت اهل طریقت ، چه ممکن بود که بمخالطت ایشان جنسیتی دیگر حاصل کند و قابل خرقه ارادت گردد، پس خرقه ٔ ارادت ممنوع بود الا از اهل ارادت و ارباب صدق عزیمت و خرقه ٔ تبرک مبذول باشد در حق هرکه با مشایخ حسن الظنی دارد و بعضی بر این دو خرقه ٔ ولایت زیاده کرده اند و آن آن است که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول بدرجه ٔ تکمیل و تربیت مشاهده کند وخواهد او را بنیابت و خلافت خود نصب کرده و بطرفی فرستد و او را در تصرف و تربیت خلق مأذون گرداند وی را خلعت ولایت و تشریف عنایت خود پوشاند تا مدد نفاذ امر او موجب سرعت مطاوعت خلق گردد.
خرقه ٔ ملون : اختیار خرقه ٔ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ و تفریغ خاطر اهل معاملات و مراقبات از اهتمام بمحافظت جامه ٔ سپید و اشتغال بغسل آن ازجمله مستحسنات مشایخ است ، چه سنت به استحباب جامه ٔ سپید وارد است چنانکه در خبر است «خیر ثیابکم البیض » نزدیک صوفیان این استحباب مطلقاً فی نفس الامر ثابت است و اما بنسبت با طایفه یی که اوقات ایشان مستغرق طاعت بود و ساعات موزع بر اوراد و ایشان را بنفس خود مباشرت ، غسل و تنظیف جامه ٔ سپید باید و اشتغال بدان ایشان را از محافظت اوقات و ملازمت اوراد شاغل گردد جامه ٔ ملون بهتر بود چه بی شک فضیلت نوافل از فضیلت خیراللباس بیشتر بود و هرگاه که مباشرت فاضل مستلزم ترک افضل بود ترک آن فضیلت فضیلت بود. و لون ازرق اختیار متصوفه است باآنکه لون سیاه در قبول اوساخ از ارزاق تمامتر و ممکن است که به سبب آن بود که واضع این رسم را یا دیگر را ازجمله مقتدایان طریقت به اتفاق لون ازرق دست داده باشد و دیگران بر سبیل ارادت و تبرک بدو تشبه نموده خلف از سلف تلقی کرده و رسمی مستمر گشته ، و طایفه یی از متصوفه در اسباب اختیار ملون و انواع آن بتکلیف وجود انگیخته اند از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس برنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود و رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منعمس بود و سرادقات آن بر او مشتمل و محیط، و حال و اهل ارادت نه چنین است ، چه برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشانست بعضی از ظلمت وجود مندفع بود پس جامه ٔ سیاه مناسب حال نباشد و چون هنوز از ظلمات صفات نفوس بکلی خلاص نیافته باشند و بصفای مطلق نپیوسته جامه ٔ سپید نیز مناسب حال ایشان نبود بلکه لایق حال ایشان جامه ٔ ازرق باشد چه زرقت رنگی است مرکب ازاخلاط و امتزاج نور و ظلمت و صفا و کدورت ، و صورت این معنی در شعله ٔ شمع مشاهدت توان کرد چه شعله را دو طرف است یکی نور محض دوم ظلمت صرف و بین الطرفین که ملتقای نور و ظلمت است و محل امتزاج هر دو برنگ زرقت نماید و جامه ٔ سپید لایق حال مشایخ است که بکلی از کدورت صفات نفس خلاص یافته باشند و این وجوه و امثال آن اگرچه قریب اند ولکن بتکلف آمیخته اند و بتعسف انگیخته و تقید بدان فضیلتی زیادت ندارد چه اهل این طریق سه فریق اند: فریق اول : مبتدیان و حال ایشان ترک اختیار بود با شیخ و ایشان را بخود هیچ چیز از ملابس و مآکل و غیر آن جایز نه الا به ارادت شیخ . فریق دوم : متوسطان و حال ایشان ترک اختیار بود با حق و ایشان را درلباسی مخصوص اختیار نه هر چیز که مقتضای وقت بود ایشان بحکم آن بروند. فریق سوم : منتهیان و ایشان به اختیار حق مختار بود و مرید حقیقی چون زمام اختیار بدست تصرف شیخی کامل صاحب بصیرت سپارد و منقاد و متسلم او گردد شیخ او را از عادات طبیعی و مألوفات نفسانی فطام فرماید و در جمله امور دینی و دنیوی او تصرف کند پس اگر بیند که او را در لباس مخصوصی شربی و لذتی هست او را از آن بیرون آورد و لباسی دیگر پوشاند مثلاً اگر بیند که میل او به جامه ٔ فاخر و ناعم است ، وی را خشن پوشاند و اگر بیند که او را در لباس خشن رغبتی هست بجهت ریائی یا رعونتی وی را لباس ناعم پوشاندو علی هذا در الوان و هیآت لباس اگر بیند که میل برنگی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید و همچنین در جمله ٔ احوال او پس اختیار الوان و هیئت لباس مرید بنظر شیخ تعلق دارد و نظر شیخ بمصلحت وقت و چون چنین بود مخصوص نباشد بسیاه و ازرق و سپید و غیر آن چه شایدکه شیخ مرید را در اوقات مختلفه بلباس مختلف فرمایددر هر وقتی لباس که صلاح حال او در آن بود و بعضی ازمشایخ بوده اند که مریدان را بتغییر لباس نفرموده اندو هم بر آن کسوت و هیئت که داشته به ملازمت ترغیب نموده و نظرشان بر اخفاء حال و ترک اظهار بوده . و مشایخ بر مثال طبیبان اند و امراض مریدان مختلف هرکی بنوعی که دانسته اند و صلاح در آن دیده معالجت کرده ، پس جمله تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح . (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه چ همایی چ 2 صص 147 - 153).

فرهنگ عمید

۱. (تصوف ) جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد.
۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.
۳. [قدیمی] تکه ای از پارچه یا لباس.
* خرقه از کسی داشتن: (تصوف ) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: هرجا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی: شاعران بی دیوان: ۴۵۵ ).
* خرقه انداختن (افکندن ): (مصدر لازم )
۱. (تصوف ) خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع براثر غلبۀ وجد.
۲. [قدیمی، مجاز] جدا شدن از تعلقات دنیوی.
* خرقه تهی کردن: [قدیمی، مجاز] جان، سپردن مردن.

۱. (تصوف) جبه‌ای که از دست پیر می‌پوشیده‌اند و گاهی از تکه‌های گوناگون دوخته می‌شد.
۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.
۳. [قدیمی] تکه‌ای از پارچه یا لباس.
⟨ خرقه از کسی داشتن: (تصوف) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: ◻︎ هرجا که سیه‌گلیم و شوریده‌سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی: شاعران بی‌دیوان: ۴۵۵).
⟨ خرقه ‌انداختن (افکندن): (مصدر لازم)
۱. (تصوف) خرقه از تن به‌در کردن در هنگام سماع براثر غلبۀ وجد.
۲. [قدیمی، مجاز] جدا شدن از تعلقات دنیوی.
⟨ خرقه‌ تهی کردن: [قدیمی، مجاز] جان؛ سپردن مردن.


دانشنامه عمومی

خرقه (فیروزآباد)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در استان فارس ایران است.
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان احمدآباد قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۰۲ نفر (۲۳خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

خِرقه
(نیز: مُرَقَّع و مُرَقَّعه، در لغت به معنی پاره جامه ای که از پاره جامه های دیگر دوخته شده باشد) جامۀ ویژۀ صوفیان. بر دو قسم است: یکی آن که پیران طریقت، در نخستین قدم سیر و سلوک، با انجام مراسمی خاص بر تن سالکان می پوشانند تا از برکت آن از گناهان دور باشند و آن را خرقۀ تبرّک و تشبّه گویند؛ و دیگر خرقه ای است که پیران پس از رشد و تربیت کامل مرید بر او می پوشانند و آن را خرقۀ ارادت و تصوّف گویند. این جامه را در حالات گوناگون به نام های توبه، تصرّف و نصرت نیز نام نهاده اند و چون شاگردی با گرفتن خرقه از دست استاد خود در ظاهر به او شبیه می شد، لذا باید همت تمام می کرد تا در باطن نیز به او شبیه شود. در میان متصوفه، گرفتن خرقه از دست استاد صاحب نام و سلسلۀ معتبر، نشانۀ اهمیت و بزرگی بوده است. از آن جا که بیشتر صوفیان اهل سفر بوده اند، از این رو جامۀ کبود را برای خود انتخاب می کردند تا شستن آن دشوار نباشد و از سوی دیگر چون دنیا را محل محنت و مصیبت می دانستند، مریدان جامۀ سیاه را به نشانۀ دل کندن از دنیا بر تن می کرده اند. معمولاً انجام سماع صوفیانه با وجد و هیجان همراه است، از این رو سالک گاهی اوقات خرقۀ خود را پاره می کند. لذا در آیین تصوف برای پاره کردن جامه نیز قوانینی وضع شده است. اولین کسی که خرقۀ صوفیانه را بر تن کرد، شبلی بوده است. وی اولین کسی بوده که با دست خود بر مرید و شاگردانش ابوالفضل عبدالواحد تمیمی خرقه پوشاند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خرقه، لباس پیراهن مانند و جلوبسته ای که سالکان به نشانه ورود به طریقت از دست پیر می پوشیده اند و آداب و ادبیات خاص خود را داشته است.
خرقه، از ریشه خَرْق به معنای پاره کردن، در لغت به معنای تکه ای از لباسِ پاره شده است که از آن برای وصله زدن استفاده می کردند. همچنین به معنای لباس پر از وصله یا حتی لباسی است که کل آن از تکه های مختلف دوخته شده است.

تقدم کاربرد مرقع بر خرقه
کاربرد اصطلاحاتی چون مرقّع یا مرقّعه (تقریبآ معادل لباس چهل تکه)، به عنوان مصادیقی از خرقه، بر خود اصطلاح خرقه تقدم داشته است.

مترادف های خرقه
در کنار این نام ها، مترادف هایی چون دَلق، جُبّه، مُلمّع، و پشمینه نیز رایج بوده است.

کیفیت خرقه صوفیان
...

گویش مازنی

/Kherghe/ لباس پاره

لباس پاره


جدول کلمات

ردا

پیشنهاد کاربران

لباس کهنه و پاره و درویشانه

پاره، جامه، جبه، دلق، شولا، ردا، کهنه، مرتع، خستوانه

متضاد شراب است

پیراهن کهنه ومندرس

لباس ، لباس عارفان و درویشان


پوشیدنی

خرقه ی شیخانه: خرقه ای که مناسب مشایخ بود.
خرقه ی شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۸۸.


کلمات دیگر: