کلمه جو
صفحه اصلی

پیک


مترادف پیک : برید، پستچی، چاپار، رسول، فرستاده، قاصد، نامه رسان، نامه آور

فارسی به انگلیسی

courier, messenger


spade, courier, messenger, dram, dispatch, dispatcher, emissary, envoy, forerunner, herald, noggin, tot

dram, courier, dispatch, dispatcher, emissary, envoy, forerunner, herald, messenger, noggin


فارسی به عربی

رسول , زیبق , ساعی , سفیر

مترادف و متضاد

ambassador (اسم)
سفیر، ایلچی، پیک، مامور رسمی یک دولت

courier (اسم)
پیک، قاصد، چابک سوار نامه رسان

messenger (اسم)
پیک، رسول، فرستاده، خبر رسان، قاصد، پیغام اور، خبر آور

nuncio (اسم)
پیک، رسول، سفیر پاپ، ایلچی پاپ

mercury (اسم)
تیر، پیک، پیغام بر، عطارد، جیوه، سیماب، دزد ماهر، یکی از خدایان یونان قدیم

peon (اسم)
پیک، پاسبان، غلام، پادو، قاصد، سرباز پیاوه

برید، پستچی، چاپار، رسول، فرستاده، فرستاده، قاصد، نامه‌رسان، نامه‌آور


فرهنگ فارسی

ورق های بازی که خالهای آن بشکل سرنیزه یاگلابی است، قاصد، چاپار، نامه بر
( اسم ) ورق قمار که بر آن صورتی چو سر نیزه است و بهمان مناسبت آنرا بدین نام خوانند سیاه خال خال سیاه بدین نام خوانند سیاه خال ده لوی پیک .
ورق قمار که بر آن صورتی چون سرنیزه است

فرهنگ معین

(پَ یا پِ ) (اِ. ) قاصد، نامه بر.
[ فر. ] (اِ. ) ورق بازی که بر آن صورتی چون سر نیزه است و به همین مناسبت آن را بدین نام خوانند.

(پَ یا پِ) (اِ.) قاصد، نامه بر.


[ فر. ] (اِ.) ورق بازی که بر آن صورتی چون سر نیزه است و به همین مناسبت آن را بدین نام خوانند.


لغت نامه دهخدا

پیک . (اِ صوت ) اسم صوت عطسه .


پیک . (فرانسوی ، اِ) ورق قمار که برآن صورتی چون سرنیزه است و بهمان مناسبت این نام دارد؛ تک خال پیک ، دولوی پیک ، بی بی پیک ، ده لوی پیک ...


پیک . [ پ َ ] (اِخ )دهی جزء دهستان حوزه ٔ بخش زرند شهرستان ساوه . واقع در 18 هزارگزی خاور زرند، کنار راه ساوه به تهران . جلگه معتدل . دارای 1120 تن سکنه . آب آنجا از قنات شورو تلخ . آب خوردن آن از آب انبار و چند چشمه در یک فرسخی دارد. محصول آنجا غلات ، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و گلیم بافی . یک آب انبار باستانی و یک امامزاده در جنوب آبادی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


پیک. ( اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 20 هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 37/5 هزارگزی جنوب شوسه مراغه بمیانه ، کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی ، دارای 379 تن سکنه.آب آن از رودخانه آیدوغموش. محصول آنجا غلات و بزرک ، شغل اهالی آن زراعت. صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالروست. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

پیک. [ پ َ ] ( اِخ )دهی جزء دهستان حوزه بخش زرند شهرستان ساوه. واقع در 18 هزارگزی خاور زرند، کنار راه ساوه به تهران. جلگه معتدل. دارای 1120 تن سکنه. آب آنجا از قنات شورو تلخ. آب خوردن آن از آب انبار و چند چشمه در یک فرسخی دارد. محصول آنجا غلات ، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و گلیم بافی. یک آب انبار باستانی و یک امامزاده در جنوب آبادی دارد. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ).

پیک. [ پ َ / پ ِ ] ( اِ ) ( از اوستائی پدیکا، لغةً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد ) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی. برید . فیج. ( منتهی الارب ). قاصد. مِرسال. ساعی. پروان. چاپار. نامه بر. پیام آور. ( شرفنامه ). رسول. پیامبر. چپر. فرستاده. سفیر. ( دستوراللغة ) ( دهار ). پست. اولاغ. خبر بر. ( شرفنامه ). ج ، پیکان : صاحب آنندراج گوید: پیک جماعه معروف مرکب از پی بمعنی قدم و کاف نسبت ، چرا که این مردم را بیشتر سر و کار به پای باشد و در هندی اصلی پایک مطلق پیاده را گویند و پیک و پایک هر چند که من حیث الماده یکی است لیکن من حیث الاستعمال بینهما نسبت عموم و خصوص است همچنان که در میان پیک و پیاده - انتهی. الفیج ، رسول السلطان علی رجلیه. ( المعرب جوالیقی ص 243 ) :
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
چو پیک و مرد رام از در درآمد
طراقی از دل ویسه برآمد.
فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).
چو آمد نامه دایه بشهرو
بنامه در سخنها دید نیکو
بمژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
بهر جای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد. ( تاریخ سیستان ). دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ). ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید. ( تاریخ بیهقی ص 632 ). سه پیک در رسیدند از منهیان که بر خصمان بودند با ملطفها در یک وقت. ( تاریخ بیهقی ص 642 ).

پیک . (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه . واقع در 20 هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 37/5 هزارگزی جنوب شوسه ٔ مراغه بمیانه ، کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی ، دارای 379 تن سکنه .آب آن از رودخانه ٔ آیدوغموش . محصول آنجا غلات و بزرک ، شغل اهالی آن زراعت . صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالروست . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


پیک . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) (از اوستائی پدیکا، لغةً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی . برید . فیج . (منتهی الارب ). قاصد. مِرسال . ساعی . پروان . چاپار. نامه بر. پیام آور. (شرفنامه ). رسول . پیامبر. چپر. فرستاده . سفیر. (دستوراللغة) (دهار). پست . اولاغ . خبر بر. (شرفنامه ). ج ، پیکان : صاحب آنندراج گوید: پیک جماعه ٔ معروف مرکب از پی بمعنی قدم و کاف نسبت ، چرا که این مردم را بیشتر سر و کار به پای باشد و در هندی اصلی پایک مطلق پیاده را گویند و پیک و پایک هر چند که من حیث الماده یکی است لیکن من حیث الاستعمال بینهما نسبت عموم و خصوص است همچنان که در میان پیک و پیاده - انتهی . الفیج ، رسول السلطان علی رجلیه . (المعرب جوالیقی ص 243) :
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.

فرخی .


گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی .

منوچهری .


چو پیک و مرد رام از در درآمد
طراقی از دل ویسه برآمد.

فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).


چو آمد نامه ٔ دایه بشهرو
بنامه در سخنها دید نیکو
بمژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


بهر جای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد. (تاریخ سیستان ). دو مرد پیک راست کردند با جامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید. (تاریخ بیهقی ص 632). سه پیک در رسیدند از منهیان که بر خصمان بودند با ملطفها در یک وقت . (تاریخ بیهقی ص 642).
یکی پیک با باد همراه کرد
پدر را ازین مژده آگاه کرد.

اسدی .


پیک جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته ست ترا این جهان .

ناصرخسرو.


بلقیس گفت ملکی که پیک از مرغ باشد بزرگ باشد. (قصص الانبیاء ص 165).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحلت پیکی ، چو زودرو سیاح .

مسعودسعد.


رسول خیر و برید ثواب و وفد صلاح
سفیر عفو و بشیر نجات و پیک فلاح .

عبدالواسع جبلی .


تا نخستین پیک او باشد بسوی راه هند
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه .

سوزنی .


چنانکه دوشم بی زحمت کبوتر و پیک
رسید نامه ٔ صدرالزمان بدست صبا.

خاقانی .


از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد.

خاقانی .


در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست .

خاقانی .


رسید وقت که پیک امل ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق .

خاقانی .


ستاره گفت منم پیک عزت از در او
ازآن بمشرق و مغرب همیشه سیارم .

خاقانی .


کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامه خوان دانسته اند.

خاقانی .


عارفان احرام را در راه او
هفت پیک رایگان دانسته اند.

خاقانی .


دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت .

خاقانی .


پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستحاب من رانده ست .

خاقانی .


بشرق و غرب رسد نامه ٔ ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست .

خاقانی .


پیکی که او مبشر اقبال و دولتست
در بارگاه سینه ٔ من رهگذرگشاد.

خاقانی .


چو پیک خواجه بدار الخلافه باز رسد
سلام بنده رساند بآستان جلال .

خاقانی .


بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکانست و اشکم لعل پیکانی .

خاقانی .


بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان .

نظامی .


پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد.

نظامی .


این دو طرف گرد سپید و سیاه
راه ترا پیک ز پیکان راه .

نظامی .


خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان .

نظامی .


مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.

نظامی .


چو دیدند کان پیک منزل شناس
بمنزل شود بی رقیبان پاس .

نظامی .


تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد.

عطار.


پیک راهی تو بشمع روی او منگر بسی
تا نگردی همچو من پروانه ناپروای او.

عطار.


چون مرا پیک ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی .

عطار.


وصول نامه ٔ فتح و فروغ روی ظفر
به پیک تیز و رخ تیغسرفشان باشد.

اثیر اومانی .


بار دگر گر بسر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.

سعدی .


که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی .

سعدی .


ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول .

سعدی .


آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست .

حافظ.


ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی .

حافظ.


ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک .

حافظ.


صد پیک دوانید و یکی باز نیامد.

جامعالتمثیل .


اصل همه چیزها توئی تو بتحقیق
پیک نظر دورتر بری چو ز کیوان .

حاج سید نصراﷲ تقوی .


|| قمر.تابع سیاره . کوکب سیار ثانی که بر گرد سیار اصلی گردد.
- پیک آسمانی ؛ فرشته :
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یار بی زو، شصت لبیک از خدا.

مولوی .


- پیک ِ درگاه ؛ جبرئیل :
در گوشش گفته پیک درگاه
کای عامِر کعبه عمرک اﷲ.

خاقانی .


- پیک سپید و سیاه ؛ شب و روز :
اگر نامه ٔ رفتنم رانوید
دهند این دو پیک سیاه و سپید.

اسدی .


- پیک مرتب ؛ بگمانم همان اسکدار باشد. رجوع به اسکدار شود. قاصدی چند متوقفه در منازل بین راه که خبر یا نامه را به هم رسانند تا هرچه سریعتر به مقصد رسد :
خود بدویدی بسان ِ پیک مرتب
خدمت ِ او را گرفته جامه به دندان .

رودکی .



فرهنگ عمید

در ورق‌بازی، نقشی که خال‌های آن به شکل سر پهن نیزه یا گلابی است: تک‌خال پیک؛ بی‌بی پیک.


قاصد، چاپار، نامه بر: کار پیکان نامه بردن دان و بس / پیک را کی نامه خوان دانسته اند (خاقانی: ۴۸۰ ).
در ورق بازی، نقشی که خال های آن به شکل سر پهن نیزه یا گلابی است: تک خال پیک، بی بی پیک.

قاصد؛ چاپار؛ نامه‌بر: ◻︎ کار پیکان نامه بردن دان و بس / پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند (خاقانی: ۴۸۰).


دانشنامه عمومی

معانی واژه پیک در فارسی:
با تلفظ پـِیک به معنی پیام آور است.
پیک لاین روش کاتتر گذاری مرکزی از راه پیرامونی.
پیک (ورق) با تلفظ «ی» کشیده نام یکی از خال ها در ورق های بازی است.
پیک گونه ای لیوان کوچک عرق خوری است.
پیک (با «ی» کشیده) به معنی اوج و بالاترین نقطه در محاسبه و منحنی است. مثلاً زمان اوج ترافیک.
پیک (با «ی» کشیده) که در فارسی زخمه گفته می شود و ابزاری جهت نواختن برخی سازهای زهی است.
پیک گیتار گونه ای زخمه که مخصوص نواختن گیتار است.
پیک روستایی از بخش مرکزی شهرستان زرندیه در استان مرکزی

پیک (چاراویماق). پیک یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان چاراویماق مرکزی بخش مرکزی شهرستان چاراویماق واقع شده است.

پیک (دهانه). پیک (دهانه) یک دهانه برخوردی در ماه است.

پیک (زرندیه). مختصات: ۳۵°۲۰′۱۶″ شمالی ۵۰°۴۴′۴۷″ شرقی / ۳۵٫۳۳۷۷۸°شمالی ۵۰٫۷۴۶۳۹°شرقی / 35.33778; 50.74639
پیک روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان زرندیه در استان مرکزی ایران.
این روستا در دهستان رودشور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۱۴ نفر (۶۱ خانوار) است. از سال ۸۵ به بعد جمعیت این روستا به شدت کاهش یافته. این روستا به فاصله ۶ کیلومتری در کیلومتر ۵۰ اتوبان ساوه تهران است.وجود امامزاده عبد المطلب از فرزندان جعفر صادق از اماکن مذهبی و تاریخی این روستا بوده که با شماره ۱۳۷۰ و در تاریخ ۱۵ آبان ۱۳۸۴ به ثبت آثار ملّی و تاریخی رسیده است.

پیک (ورق). پیک یا اسپیک یا یکی از چهار خال موجود در ورق های بازی است.
خال پیک در بازی کنتراکت بریج بالاترین ارزش را داراست.

گویش مازنی

/pik/ توخالی – پوک & شش – جگرسفید - رنگ سفید مایل به خاکستری

توخالی – پوک


۱شش – جگرسفید ۲رنگ سفید مایل به خاکستری


گویش دزفولی

تو خالی ، پوچ


گویش بختیاری

خالى، تهى.


واژه نامه بختیاریکا

پوک؛ خالی؛ تهی

جدول کلمات

نامه, نامه بر, قاصد, چاپار

پیشنهاد کاربران

- حامل مکتوب ؛ پیک. قاصد.

در گویش یزدی یعنی نیشگون گرفتن.

نام قریه ای است درسرزمین پشی ولسوالی مالستان ازغزنین افعانستان ( ( نوشته علی مدد"سلطانی" ) )

نامه رسان. کسی که نامه به دست مردم می دهد پستچی


پیک ؛ با صدای حرف ( ی ) ، به معنی پیغامبر ، پیام رسان ، پیامبر ، پیام آور ، قاصد ، چاپار ، چپر
پیک با صدای ( ای ) به معنی پوک وتوخالی وهمچنین ورقی از پاسور است .

پیک یعنی قاصد ، نامه رسان، چاپار . ( ( لیوان شیشه ای عرق خوری ) ) [پیک، pik ] نام یکی از خال های چهارگانه پاسور ( ( ورق بازی ) ) که دارای سیزده کارت بنام های ( دو تا ده ) ( آس ) ( سرباز، بی بی و شاه ) می باشد.

[پیک، pik ] نام یکی از خال های چهارگانه پاسور ( ( ورق بازی ) ) که دارای سیزده کارت بنام های ( دو تا ده ) ( آس ) ( سرباز، بی بی و شاه ) می باشد

اسکدار

ظرفی کوچکتر از فنجان برای صرف نوشیدنی

پیک : تحریف پی ایک به معنای به دنبال یا پی کسی فرستادن.

برید، قاصد، نامه رسان، پستچی، چاپار، سفیر، رسول، فرستاده، نامه آور، نامه بر


پیک در زبان لکی به معنای میان تهی و خالی است و مترادف واژه ی کاواخ پهلوی است. در زبان لکی کاواخ هم داریم به معنی پوکه ی فشنگ و هر چیز تو خالی است.

واژه پیک ( Pik ) در گویش زبان بختیاری به معنای = خالی، تهی. است. ودر تلفظ همانندپیک ( Payk ) که به معنای قاصد ونامه بر نیست. هر دو واژه مثل هم نوشته میشوند ولی در تلفظ اختلاف دارند، این مطلبی است که باید در تلفظ واژگان در نظر داشته باشیم و اولویت قرار دهیم.

پیک در بختیاری به زانو هم می گویند.

بزن به سلامتی خودت


کلمات دیگر: