مترادف حداد : آهن فروش، آهنگر، چلنگر، نهامی، دربان، زندانبان
متضاد حداد : زندانی
اهنگر , نعلبند , سوگواري , عزاداري , ماتم , عزا , سوگ , زرگر , اهنکر , فلزساز , فلزکار
۱. آهنفروش، آهنگر، چلنگر، نهامی
۲. دربان
۳. زندانبان ≠ زندانی
حداد. [ ] (اِخ ) ابن شراحیل . یکی از ملوک یمن که برخی او را بلقیس دانند و بعضی از خواهران بلقیس . (حبیب السیر چ 1271 هَ . ق . جزء 2 ج 1 ص 93). و در چ خیام ج 1 ص 264، هدهاد آمده است .
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) (ابوالحسن ...). مستوفی در خاتمه ٔ فصل چهارم از باب پنجم از تاریخ گزیده ، وی را در عداد مشایخ که تاریخ ایشان را نمیداند یاد کرده است . (تاریخ گزیده ص 795).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) (جرجی ...) ابن موسی شاعر و نویسنده ٔ مسیحی عرب متولد زحله (سوریة) است . وی روزنامه ٔ «عصر جدید» را دردمشق چهار سال منتشر کرد و نیز روزنامه های «الراوی »را بصورت هفتگی و مجله ٔ «النعمة» را مدتی منتشر میکرد. و داستان «نکارتر» را از فرانسه ترجمه کرد. و عاقبت دادگاه دولتی عثمانی (عالیه ) او را بمرگ محکوم کرد و در بیروت بدار آویخته شد. (اعلام زرکلی ص 180).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) اصفهانی ابوالفضل حمدبن احمد. مافروخی او را در عداد محدثان اصفهان شمرده است . (محاسن اصفهان ، صص 30-31). و در ترجمه ٔ آن کتاب ، او را حمد احمد خوانده اند. (ترجمه ٔ محاسن 123).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) امین بن سلیمان برادر نجیب حداد لبنانی است . (1870-1912م ). او راست : منتخبات امین الحداد چ اسکندریه ، 1913م . (معجم المطبوعات عربی ).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) او راست : عشرة الحداد و هو مشهور بین المحدثین . (کشف الظنون ). و شاید این حداد با حداد فقره ٔ قبل یکی باشد.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) بصری .حسن بن احمد قاضی شافعی . مکنی به ابومحمد. او راست : کتاب ادب القاضی . والشهادات . وی در 380هَ . ق . درگذشت . و در هدیة العارفین ص 273 نام او حسین آمده است .
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) جبرائیل افندی . او راست : تاریخ الحرب السودانیة، که در روزنامه «اللطائف » بتدریج منتشر و سپس بصورت کتابی آنرا تمام کرد. (معجم المطبوعات چ مصر 1887 م .).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) حسینی ، عبداﷲ. رجوع به ابن علوی الحدادی در ذیل لغت نامه شود.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) حسینی . شیخ محمدبن خلف . او راست : ارشادالاخوان ، شرح «هدایة الصبیان فی تجوید القرآن » تألیف شیخ سعیدبن نبهان ، مصر، 1320. (معجم المطبوعات ).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 12هزارگزی باختر اردکان و شوسه ٔ شیراز به اردکان . دارای 29تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) سلیم امین . معلم دو مدرسه ٔ «المحاسبة و التجارة» عالی و متوسط در مصر. او راست : 1- تمرینات علی المحاسبة التجاریة و المالیة که در مطبعه ٔ المقتطف سال 1912 بچاپ رسیده . 2-الحساب التجاری و المالی که آنرا بمعاونت محمد سعیدالقطان تألیف کرده جزو اول در مطبعة المعارف به سال 1332=1914 م . بطبع رسیده است . (معجم المطبوعات ).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) شیخ سلیمان ساکن اسکندریة و تا سنه ٔ 1891 م . زنده بوده است . او راست : قلادة العصر که دیوان اوست چاپ اسکندریة 1891 م . در 112 صفحه . (معجم المطبوعات ).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) قرطبی ، حسن بن ایوب انصاری مالکی . متوفی 425 هَ . ق . او راست : مسائل ابوبکربن زرب در چهار جزء. (هدیة العارفین ج 1 ص 274).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) مصری . ابوالحسن علی بن محمد. او راست : حدیقةالمنادمة در چهل جلد، که در 1040 ق بپایان رسید. (هدیة العارفین ج 1 ص 755).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) نام ایلی به نیج کوه (نائج ) از نور مازندران . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 110 شود.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) نجیب بن سلیمان . ازنویسندگان معروف معاصر عرب (1867- 1899م .) وی در بیروت متولد شد. و به خال خویش ابراهیم و خلیل الیازجی ادب آموخت از پانزده سالگی شعر گفت ، پس از حوادث عرابی پاشا به اسکندریه رفت و محرر «الاهرام » شد و در 1894م . روزنامه ٔ «لسان العرب » را با همکاری برادرش امین الحداد و عبده افندی بدران ، منتشر ساخت ، و سپس بقاهره آمده آنرا هفتگی منتشر کرد. سپس به اسکندریه بازگشت . او راست : تذکار الصبا که دیوان اوست چاپ 1899و 1906م . و «روایة صلاح الدین الایوبی » و «شهداء الغرام » و «حمدان » و «السید» ترجمه ٔ اثر کرنی شاعر فرانسوی و «المهدی » و «البخیل » و «غصن البان ». وی در قاهره درگذشت . (الاعلام زرکلی ) (معجم المطبوعات العربیة).
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) نیکولا (نقولا). رجوع به نیکولا حداد شود.
حداد. [ ح َدْ دا ] (اِخ ) یمنی . سیدعبداﷲبن علوی المهاجر العریفی التربمی الحسینی (1044-1132ق ) او راست : اتحاف السائل در ادب . تثبیت الفؤاد. الدر المنظوم . دیوان شعر. الدعوة التامة. رسالة المذاکرة، رسالة المرید. رسالة المعاونة. فتاوی . الفصول العلمیة. سبیل الاذکار. (هدیة العارفین ج 1 ص 480).
ناصرخسرو.
خاقانی .
حداد. [ ح َدْ دا ](اِخ ) او راست : کتاب فضائل القرآن . (ابن الندیم ).
(معجم الادباء ج 4صص 278-280).
حداد. [ ح َدْ دا] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است . رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
حداد. [ ح ُ ] (ع اِ) منتهی . غایت . قصاری : حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایة جهدک . (اقرب الموارد).
حداد. [ ح ُدْ دا ] (ع ص ) تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن . || رجل حداد؛ مرد تیزفهم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چرب زبان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زودخشم . || (اِ) کارد تیز. (منتهی الارب ).
حداد. [ ح ِ ] (ع مص ) ترک زینت زن که شوهر او وفات کرده . (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک پوشیدن زن در عزا و سوگواری شوی . سوک داشتن زن بر مرده . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (مهذب الاسماء). جامه ٔ ماتم پوشیدن : تا آنگاه که عده ٔ زن منقضی نشده مکلف بحداد است . || (ص اِ) جامه های سیاه و کبود که در سوک پوشند. (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک . (مهذب الاسماء). رنگینی جامه های ماتم چون سیاه و کبود : از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران 1272 ص 455). شب خود جامه ٔ حداد بر سر دارد و گریبانی چاک از دو طرف در بر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ، چ طهران ص 451). زنان ایامی همه جامه ٔ حداد در بر و بفجع و شیون اندر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 454). || ج ِ حدید؛ السنة حداد و سیوف حداد. (منتهی الارب ). چیزهای تیز.
۱. آهنگر.
۲. آهنفروش.
۳. دربان.
۴. زندانبان.
۱. پوشیدن لباس سیاه در مرگ کسی؛ جامۀ ماتم پوشیدن.
۲. (اسم) لباس سیاهی که در مرگ کسی بر تن میکنند؛ جامۀ ماتم.