کلمه جو
صفحه اصلی

دروا


مترادف دروا : تنگ، تنگه، دره، دربایست، دروایست، ضروری

فارسی به انگلیسی

necessary


مترادف و متضاد

تنگ، تنگه، دره


دربایست، دروایست، ضروری


۱. تنگ، تنگه، دره
۲. دربایست، دروایست، ضروری


فرهنگ فارسی

دربا، دربایست، ضرورت، حاجت، دروای، اندرون، آویخته، سرنگون، سرگردان
( اسم ) دربایست ضروری .
دروای درست و تحقیق درست و راست و محقق راست

اندامگانی که با جریان آب جابه‌جا می‌شود و معمولاً اندام حرکتی ندارد


فرهنگ معین

(دَ ) (ص مر. ) نک اندروا.

لغت نامه دهخدا

دروا. [ دَرْ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) دروای. چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج. ( برهان ) ( از جهانگیری ). حاجت. ( غیاث ). محتاج الیه. نیازی. دربا. دروایست. دربایست. بایسته. وایا. وایه. بایا.

دروا. [ دَرْ ] ( ص مرکب ) دروای. سرگشته و سرگردان و حیران. ( برهان ) ( از جهانگیری ). سراسیمه. متحیر. ( ناظم الاطباء ). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی. ( از صحاح الفرس ). معلق. در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مضطرب. شیفته :
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام.
خاقانی.
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.
خاقانی.
زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر کو لطیفست و دروا.
خاقانی.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.
خاقانی.
- دل دروا ؛ دل اندروا. دل آشفته و پریشان و سرگشته. مضطرب. نگران. پرقلق :
پرده دارا تویکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست.
انوری.
ای شمس دین و دولت و ای کارساز ملک
از سوز سینه و دل دروا چگونه ای.
مجیر بیلقانی.
زآن نام فر بدین سر مسعود برنهد
زآن نام اخ بدان دل دروا برافکند.
خاقانی.
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
غم دوزخی بر این دل دروا برافکند.
خاقانی.
چون شب مرا ز صادق و کاذب گریز نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم.
خاقانی.
کوس را دل نی و دردی نه ، چرا نالد زار
ناله زار ز درد دل دروا شنوند.
خاقانی.
این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من.
خاقانی.
|| ( اِ مرکب ) سرگشتگی. حیرت :
چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت
که ما را بر سر کویت سر دروا نمی باشد.
سعدی.
|| ( ص مرکب ) سرنگون و آویخته و نگون و باژگونه. ( برهان ) ( از جهانگیری ) ( از غیاث ). معلق. آونگان. نگونسار. درهوا. پادرهوا. بالا. بلند :
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل اللَّه در آن افتاد دروا.
خاقانی.

دروا. [ دَرْ ] (ص مرکب ) دروای . سرگشته و سرگردان و حیران . (برهان ) (از جهانگیری ). سراسیمه . متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). معلق . در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای . (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب . شیفته :
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام .

خاقانی .


ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.

خاقانی .


زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
فلک بر زبر کو لطیفست و دروا.

خاقانی .


آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.

خاقانی .


- دل دروا ؛ دل اندروا. دل آشفته و پریشان و سرگشته . مضطرب . نگران . پرقلق :
پرده دارا تویکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست .

انوری .


ای شمس دین و دولت و ای کارساز ملک
از سوز سینه و دل دروا چگونه ای .

مجیر بیلقانی .


زآن نام فر بدین سر مسعود برنهد
زآن نام اخ بدان دل دروا برافکند.

خاقانی .


دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
غم دوزخی بر این دل دروا برافکند.

خاقانی .


چون شب مرا ز صادق و کاذب گریز نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم .

خاقانی .


کوس را دل نی و دردی نه ، چرا نالد زار
ناله ٔ زار ز درد دل دروا شنوند.

خاقانی .


این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من .

خاقانی .


|| (اِ مرکب ) سرگشتگی . حیرت :
چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت
که ما را بر سر کویت سر دروا نمی باشد.

سعدی .


|| (ص مرکب ) سرنگون و آویخته و نگون و باژگونه . (برهان ) (از جهانگیری ) (از غیاث ). معلق . آونگان . نگونسار. درهوا. پادرهوا. بالا. بلند :
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل اللَّه در آن افتاد دروا.

خاقانی .


زآن زلف هاروتی نشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته .

خاقانی .


تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.

کمال اسماعیل .


گر سران را بی سری درواستی
سرنگونان را سری درواستی .

مولوی (از آنندراج ).


ای زمین آستانت عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره ای دروا شده .

سلمان .


این بارکش دل من کز آهن است گوئی
تا چند از عنایت دروا چو ناره باشد.

؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).


اخالة، اخیال ؛ سردروا نگریستن ابر را بارنده گمان بردن . استیفاز؛ بر سر پای و دروا نشستن . اکمهداد؛ سر دروا داشتن . رماح العرب ؛ دم کژدم که دروا باشد. متولّه ، مستوفد؛ بر سر پای و دروا نشیننده . نابیة؛ کمان که از زه دور و دروا باشد. (از منتهی الارب ).
- چرخ دروا ؛ چرخ معلق . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
با وجود چون تو شاهی طبع ارباب هنر
جوردور چرخ دروا برنتابد بیش از این .

سلمان ساوجی .


- دروااندام ؛ بلند اندام ؛ قَلَهْنَف ؛ بلند و دروا اندام . (منتهی الارب ).
- دروا داشتن ؛ بالا داشتن . سرنگون و معلق داشتن : تکبّی ؛ دروا داشتن جامه را بر بوی سوز (مجمرة) و بخور کردن . (از منتهی الارب ). و رجوع به دروا شود.
- سر دروادارنده ؛ آنکه سر را راست نگاه دارد: سامد؛ سر دروادارنده . (منتهی الارب ).
- سر دروا داشتن ؛ سر را راست نگاه داشتن . (ناظم الاطباء).
|| (اِخ ) نام فرشته ای است . (برهان ). || کنایه از هاروت و ماروت . (برهان ).

دروا. [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروای . چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج . (برهان ) (از جهانگیری ). حاجت . (غیاث ). محتاج الیه . نیازی . دربا. دروایست . دربایست . بایسته . وایا. وایه . بایا.


دروا. [ دُرْ ] (ص ) دروای . درست و تحقیق . (برهان ) (اوبهی ). درست و راست و محقق . (ناظم الاطباء). راست . درست . (یادداشت مرحوم دهخدا). درواخ . دژواخ :
یعقوب این فراست درواش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم .

خاقانی .


|| برپا. سرپا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ ) نام سلاطین و بزرگان هندوستان . (برهان ) (از جهانگیری ).

فرهنگ عمید

۱. آویخته، سرنگون، اندروا.
۲. سرگردان، سرگشته: رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی: ۹۰۶ ).

دانشنامه عمومی

مختصات: ۲۷°۱۹′۱۷″ شمالی ۵۵°۲۲′۵۴″ شرقی / ۲۷٫۳۲۱۳۹°شمالی ۵۵٫۳۸۱۶۷°شرقی / 27.32139; 55.38167
عباسی، قلی، مصطفی، «بستک وجهانگیریه» ، چاپ اول، تهران: ناشر: شرکت انتشارات جهان معاصر، سال ۱۳۷۲ خورشیدی.
محمدیان، کوخردی، محمد، «شهرستان بستک و بخش کوخرد» ، ج۱. چاپ اول، دبی: سال انتشار ۲۰۰۵ میلادی.
سلامی، بستکی، احمد. (بستک در گذرگاه تاریخ) ج۲ چاپ اول، ۱۳۷۲ خورشیدی.
مهندس: موحد، جمیل. (بستک و خلیج فارس) چاپ اول، تهران: سال انتشار ۱۳۴۳ خورشیدی.
دروا یا درواه روستای کوچکی از توابع بخش رویدر شهرستان خمیر استان هرمزگان ایران است.در ۹ کیلومتری جنوب روئیدر واقع شده است.
جمعیت روستای درواه ۱۸۵ نفر (۲۵ خانوار) است که از اهل سنت و از شاخه شافعی هستند یعنی از پیروان امام محمد ادریس شافعی هستند. دارای دبستان، مسجد، آب انبار «برکه»، است.
پیشه مردم روستا دمداری و کشاورزی است،دارای ۱۰۰۰ اصله نخل دیم و ۱۰۰ زمین زیر کشت دارد.

فرهنگستان زبان و ادب

{plankter} [اقیانوس شناسی] اندامگانی که با جریان آب جابه جا می شود و معمولاً اندام حرکتی ندارد

واژه نامه بختیاریکا

( دِرَوا ) ( ● ) ؛ پذیرفته شده؛ قبول

پیشنهاد کاربران

سرگیجه


کلمات دیگر: