کلمه جو
صفحه اصلی

تملک


مترادف تملک : استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب درآوردن، به چنگ آوردن

متضاد تملک : از کف دادن، ازدست دادن

برابر پارسی : بچنگ آوردن، بدست آوردن، از آن خود کردن

فارسی به انگلیسی

taking possession


taking possession, appropriation, hand

appropriation, hand


فارسی به عربی

استملاک

مترادف و متضاد

استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف ≠ از کف دادن، ازدست دادن


دارایی، مالکیت


دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب‌درآوردن، به‌چنگ آوردن


۱. استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف
۲. دارایی، مالکیت
۳. دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحبدرآوردن، بهچنگ آوردن ≠ از کف دادن، ازدست دادن


فرهنگ فارسی

مالک شدن، داراشدن، ملکی رابه اختیاردر آوردن
۱ - ( مصدر ) دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن . ۲ - ( اسم ) مالکیت دارایی . جمع : تملکات .

فرهنگ معین

(تَ مَ لُّ ) [ ع . ] (مص ل . ) دارا شدن ، مالک شدن .

لغت نامه دهخدا

تملک . [ ت َ ل ِ ] (اِخ ) نام صحابیه ای . (منتهی الارب ). نام زنی صحابی . (ناظم الاطباء).


تملک. [ ت َ م َل ْ ل ُ ] ( ع مص ) پادشاه شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان : تملکه ُ؛ ای ملکه قهراً. ( از اقرب الموارد ). || خداوند شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن. ( آنندراج ). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مالک شدن. ( غیاث اللغات ). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. ( ناظم الاطباء ). || توانا گردیدن بر امری. ( از اقرب الموارد ).

تملک. [ ت َ ل ِ ] ( اِخ ) نام صحابیه ای. ( منتهی الارب ). نام زنی صحابی. ( ناظم الاطباء ).

تملک . [ ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع مص ) پادشاه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان : تملکه ُ؛ ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد). || خداوند شدن . (تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن . (آنندراج ). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مالک شدن . (غیاث اللغات ). مالکیت و دارا شدگی و تصرف . (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن بر امری . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. مالک شدن، دارا شدن.
۲. ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مالک شدن را تَمَلُّک گویند و در بابهای مربوط به عقود و ایقاعات و نیز بابهایی نظیر جهاد، احیاء موات و حدود از آن سخن رفته است.
تملّک به معنای فراهم کردن اسباب آن همچون قبول در عقود، حیازت، و احیاء موات، امری مباح است، لیکن گاهی ـ به سبب عارضه ای ـ حکم دیگری پیدا می کند، مانند کراهت تملّک از راه قرض گرفتن بدون ضرورت یا وجوب تملّک آب وضو با خریدن در صورت توقف تحصیل آب بر آن.
ارکان تملک
وجود سبب تملّک و تملّک کننده دو رکن اساسی حصول تملّک است.
← سبب تملّک
۱. ↑ خویی، ابوالقاسم، منهاج الصالحین، ج۲، ص۱۶۹.
...

گویش مازنی

/temmalak/ متکای کوچک داخل گهواره

متکای کوچک داخل گهواره


پیشنهاد کاربران

چیزی را به ملکیت درآوردن

تملک: [اصطلاح حقوق]قصد انشا در قبول ملکیت


صاحب شدن. صاحب عین یا منفعت شدن


کلمات دیگر: