کلمه جو
صفحه اصلی

کید


مترادف کید : ترفند، تزویر، تغابن، حیله، خدعه، شید، فریب، مکر

برابر پارسی : فریب، نیرنگ، ترفند، دورویی

فارسی به انگلیسی

treachery, perfidy


ploy, stratagem, strategy, trick


مترادف و متضاد

ترفند، تزویر، تغابن، حیله، خدعه، شید، فریب، مکر


clef (اسم)
کلید، کید

فرهنگ فارسی

پادشاه قنوج معاصر اسکندر ( قر.۴ ق م . ) نوشته اند اسکندر دختر او را بزنی گرفت.
مگر، حیله
( مصدر ) ۱ - بدسگالیدن مکر کردن . ۲ - ( اسم ) بدسگالی . ۳ - ( اسم ) فریب حیله .
چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را بهم وصل کنند و آن را به عربی لحیم خوانند . لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند .

فرهنگ معین

(کَ یا کِ ) [ ع . ] (مص ل . ) مکر، فریب .

لغت نامه دهخدا

کید. (اِخ ) تامس . درام نویس انگلیسی که در سال 1558 م . در لندن متولد شد و به سال 1594 م . در همانجا درگذشت . او راست : «پمپه ٔ بزرگ »، «کرنلی »، «تراژدی اسپانیول ». (از لاروس ).


کید. [ ک َ ] (اِخ ) نام نوشابه ٔ بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل درآن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کنداست . (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کیدپا شود.


کید. [ ک َ /ک ِ ] (اِ) چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. (برهان ). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. (ناظم الاطباء). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است . (فرهنگ رشیدی ).
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیدا .

دقیقی (از لغت فرس اسدی ).


|| (اِخ ) نام ستاره ای منحوس که به هندی کیت نامند. (غیاث ). در علم احکام نجوم ، نجم نحسی در آسمان که دیده نشود و برای او حساب معلومی است که بدان حساب ، جای او را استخراج کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خانه ٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه .

خاقانی .


- کید قاطع ؛ نام کوکبی منحوس دم دار، و آن قاطع اعمار است . ظاهراً مفرس کیت است که به یای مجهول در هند نام ستاره ای منحوس است . (غیاث ) (آنندراج ). نام یکی از ذوات الأذناب است که احکامیان آن را سخت شوم نهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.

خاقانی (از یادداشت ایضاً).


کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر.

خاقانی .



کید.[ ک َ ] (اِخ ) نام یکی از معبودان هندوان . (غیاث ).


کید. [ ک َ ] (ع اِ) مکر و فریب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مکر و خبث . (اقرب الموارد). مکیدت . ترفند. دستان . مکر. فریب . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کید، اراده ٔ مضرت است پنهانی برای غیر، و آن از جانب خلق حیله ای ناپسند است و از جانب خداتدبیر به حق است برای جزا دادن به اعمال خلق . (از تعریفات جرجانی ): ذلکم و ان اﷲ موهن کید الکافرین . (قرآن 18/8). فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفاً. (قرآن 76/4). و ان تصبروا و تتقوا لایضرکم کیدهم شیئاً ان اﷲ بما یعملون محیط. (قرآن 120/3).
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.

رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


محسّن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر رویی و صالح را دگر رایی .

ناصرخسرو.


بسیار کس به کید و حیلت خود هلاک گشتند. (کلیله و دمنه ).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن .

امیرمعزی .


گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار به جز ابلهیش نیست .

خاقانی .


کید حسود بدنسب باچون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته .

خاقانی .


سلطان از کید او آگاه شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 245). امیر سیف الدوله این معنی بر قصد حساد و کید اضداد حمل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 201).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم .

نظامی .


به کیدی که با کید درساختم
به پای خودش چون درانداختم .

نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 434).


روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم .

مولوی .


بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.

سعدی .


من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزندنیش به سنگ .

سعدی .


همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود.

سعدی .


به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.

حافظ.


- کید اﷲ ؛ مجازات خدای است مر مکاران را بر مکر آنها. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- کید کردن ؛ مکر و نیرنگ به کار بردن . حیله و چاره اندیشی کردن : که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ ، به جای آورده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).
|| جنگ . یقال : غزا فلان و لم یلق کیداً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنگ . (آنندراج )(از اقرب الموارد) :
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.

مولوی .


|| قی ، و منه : «اذا بلغ الصائم الکید افطر». (اقرب الموارد). || چاره . (زمخشری ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).

کید. [ ک َ /ک ِ ] ( اِ ) چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. ( برهان ). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. ( ناظم الاطباء ). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است. ( فرهنگ رشیدی ).
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیدا .
دقیقی ( از لغت فرس اسدی ).
|| ( اِخ ) نام ستاره ای منحوس که به هندی کیت نامند. ( غیاث ). در علم احکام نجوم ، نجم نحسی در آسمان که دیده نشود و برای او حساب معلومی است که بدان حساب ، جای او را استخراج کنند. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
خانه طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه.
خاقانی.
- کید قاطع ؛ نام کوکبی منحوس دم دار، و آن قاطع اعمار است. ظاهراً مفرس کیت است که به یای مجهول در هند نام ستاره ای منحوس است. ( غیاث ) ( آنندراج ). نام یکی از ذوات الأذناب است که احکامیان آن را سخت شوم نهند. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.
خاقانی ( از یادداشت ایضاً ).
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر.
خاقانی.

کید. [ ک َ ] ( اِخ ) نام نوشابه بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل درآن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کنداست. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به کیدپا شود.

کید. [ ک َ ] ( ع مص ) بد سگالیدن. ( ترجمان القرآن ). بد سگالیدن. مکید و مکیدة مثله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. ( ناظم الاطباء ):کاده یکیده کیداً؛ خدعه و مکر کرد با وی. مکیدة اسم است از آن. ( از اقرب الموارد ). || خدعه ومکر آموختن کسی را. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ).و بدین معنی تفسیر شده است «کذلک کدنا لیوسف » ( قرآن 76/12 )؛ یعنی یوسف را کید آموختیم بر برادرانش. || جنگیدن با کسی. ( از اقرب الموارد ). آتش برآوردن آتش زنه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ): کاد الزند النار؛ آتش برآورد آتش زنه. ( ناظم الاطباء ). || قی کردن. || کوشیدن زاغ در بانگ کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || با هم مروسیدن. یقال : هو یکیده ؛ ای یعالجه. ( منتهی الارب ). با هم مروسیدن. ( آنندراج ). همت گماشتن و پرداختن به کاری.( از اقرب الموارد ). || مردن. یقال : هو یکید بنفسه ؛ ای یجود بها. ( منتهی الارب ). مردن. ( آنندراج ). مردن ، و گویند: «رأیته یکید بنفسه »؛ یعنی او رادیدم که در جان کندن رنج می کشید. ( از اقرب الموارد ). کاد فلان بنفسه ؛ مرد فلان. ( ناظم الاطباء ). || حیض آوردن زن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): کادت المراءة؛ حایض شد آن زن. ( ناظم الاطباء ). || آهنگ نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || نزدیک شدن کار که بشود، و یقال : کاد یفعل کذا. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). کاد یفعل کذا؛ نزدیک شد این کاررا بکند ( واوی و یائی ). ( ناظم الاطباء ). رجوع به کَوْد شود. || درشتی نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال : لا کیداً و لا هماً؛ یعنی نه درشتی می کنم و نه قصد. و الفعل من ضرب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). لا و اﷲ کیداً و لا هماً؛ یعنی نه حیله می کنم و نه قصد می کنم ؛ این جمله را کسی گوید که بر کاری واداشته شود که آن را ناپسند دارد. ( از اقرب الموارد ).

کید. [ ک َ ] (اِخ ) نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حباله ٔ نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث ) :
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد ز صید.

فردوسی .


چو نامه برِ کید هندی رسید
فرستاده ٔ پادشا را بدید.

فردوسی .


یکی شاه بد هند را کیدنام
خردمند و بینادل و شادکام .

فردوسی .


[ اسکندر ] از آنجا به هندوستان رفت و فور بر دست وی کشته شد و کید هندی صلح خواست و دختر و طبیب و جام و فیلسوف را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 56). و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است ... (مجمل التواریخ و القصص ص 119).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم .

نظامی .


فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید.

نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 345).


رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 56 و 119 شود.

کید. [ ک َ ] (ع مص ) بد سگالیدن . (ترجمان القرآن ). بد سگالیدن . مکید و مکیدة مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. (ناظم الاطباء):کاده یکیده کیداً؛ خدعه و مکر کرد با وی . مکیدة اسم است از آن . (از اقرب الموارد). || خدعه ومکر آموختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).و بدین معنی تفسیر شده است «کذلک کدنا لیوسف » (قرآن 76/12)؛ یعنی یوسف را کید آموختیم بر برادرانش . || جنگیدن با کسی . (از اقرب الموارد). آتش برآوردن آتش زنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): کاد الزند النار؛ آتش برآورد آتش زنه . (ناظم الاطباء). || قی کردن . || کوشیدن زاغ در بانگ کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با هم مروسیدن . یقال : هو یکیده ؛ ای یعالجه . (منتهی الارب ). با هم مروسیدن . (آنندراج ). همت گماشتن و پرداختن به کاری .(از اقرب الموارد). || مردن . یقال : هو یکید بنفسه ؛ ای یجود بها. (منتهی الارب ). مردن . (آنندراج ). مردن ، و گویند: «رأیته یکید بنفسه »؛ یعنی او رادیدم که در جان کندن رنج می کشید. (از اقرب الموارد). کاد فلان بنفسه ؛ مرد فلان . (ناظم الاطباء). || حیض آوردن زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): کادت المراءة؛ حایض شد آن زن . (ناظم الاطباء). || آهنگ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نزدیک شدن کار که بشود، و یقال : کاد یفعل کذا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). کاد یفعل کذا؛ نزدیک شد این کاررا بکند (واوی و یائی ). (ناظم الاطباء). رجوع به کَوْد شود. || درشتی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : لا کیداً و لا هماً؛ یعنی نه درشتی می کنم و نه قصد. و الفعل من ضرب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لا و اﷲ کیداً و لا هماً؛ یعنی نه حیله می کنم و نه قصد می کنم ؛ این جمله را کسی گوید که بر کاری واداشته شود که آن را ناپسند دارد. (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

مکر، حیله.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کید در لغت فریب، مکر، و نیرنگ.
در اصطلاح به انجام عملی فریبکارانه برای آسیب رسانی به دشمن اطلاق می شود. خداوند متعال می فرماید:«... وَ انْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لایَضُرُّکُمْ کَیْدَهُمْ شَیْئاً» «اگر شما صبر پیشه کنید و بپرهیزید (هیچ) ضرری به شما از مکر ایشان نرسد....» قبل از شروع درگیری، نکاتی باید رعایت شود که یکی از آنها این است: فرمانده سپاه اسلام باید برای هر طایفه و سرزمینی، فرماندهی معین کند که شجاعتر و آگاهتر از همه به نیرنگهای جنگی دشمن باشد.

پیشنهاد کاربران

حیله و فریب

فریب، حیله، مکر، نیرنگ،
درسوره اعراف آیه 183 وسوره القلم آیه 45 آمده : ان کیدی متین.

کید : منجم ، پیشگو
در پیام فرستادن اردشیر به کید هندی به دانستن فرجام کار پادشاهی خود و پاسخ او
کارنامه اردشیر پاپکان
انوشه باشید

در لهجه نیشابوری ( پارسی دری ) . کیدَ kida : کردن ، انجام دادن کاری ،
چْ کَرْ کیدَ : چه کاری کرده ؛ چه کاری انجام داده


کلمات دیگر: