کلمه جو
صفحه اصلی

رام


مترادف رام : آمخته، اهل، تابع، دست آموز، فرمانبردار، مانوس، مطیع، منقاد، نرم شانه، آرام

متضاد رام : وحشی، سرکش

فارسی به انگلیسی

amenable, docile, domestic, ductile, gentle, meek, tame, pliant, tractable, familiar

tame, familiar


amenable, docile, domestic, ductile, gentle, meek, pliant, tame, tractable


فارسی به عربی

الیف , داخلی , سلس , سهل الانقیاد , محلی , مطیع , ودیع

فرهنگ اسم ها

اسم: رام (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: rām) (فارسی: رام) (انگلیسی: ram)
معنی: مأنوس، موافق، سازگار، شاد و خوشحال، نام روز بیست و یکم از هر ماه خورشیدی در ایران قدیم، خوگیر، الفت گرفته، رامی، رامین، ( در قدیم ) ( در گاه شماری ) روز بیست و یکم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین

(تلفظ: rām) مأنوس ، خوگیر ، الفت گرفته ؛ (در قدیم) موافق ، سازگار ، شاد و خوشحال ، رامی ، رامین ؛ (در قدیم) (در گاه شماری) روز بیست و یکم از هر ماه شمسی در ایران قدیم .


مترادف و متضاد

domestic (صفت)
بومی، اهلی، رام، خانگی، خانوادگی

tame (صفت)
اهلی، خو گرفته، رام، بی روح، بی مزه، سست مهار

amenable (صفت)
تابع، متمایل، رام، رام شدنی، قابل جوابگویی

docile (صفت)
رام، رام شدنی، سر براه، مطیع، سربزیر، تعلیم بردار

meek (صفت)
مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله

manageable (صفت)
رام، قابل اداره، کنترل پذیر

obedient (صفت)
رام، رام شدنی، سر براه، خاضع، فرمانبردار، مطیع، سربزیر، خاشع، حرف شنو

biddable (صفت)
رام، فرمانبردار، مطیع، پیشنهاد شدنی

treatable (صفت)
رام، نرم، تعلیم بردار، قابل درمان، قابل بحث

governable (صفت)
رام

آمخته، اهل، تابع، دست‌آموز، فرمانبردار، مانوس، مطیع، منقاد ≠ وحشی، سرکش


نرم‌شانه


آرام


۱. آمخته، اهل، تابع، دستآموز، فرمانبردار، مانوس، مطیع، منقاد
۲. نرمشانه
۳. آرام ≠ وحشی، سرکش


فرهنگ فارسی

یا رامین عاشق (( ویس ) ) در داستان ویس و رامین که در نواختن چنگی خاص مهارت داشت .
آرام، خوگرفته، الفت گرفته، فرمانبردار، نام یکی ازایزدان در آیین زرتشتی
( صفت ) ۱ - مطیع فرمانبردار . ۲ - الفت گرفته آموخته دست آموز انسی مقابل وحشی . ۳ - خوشحال شاد . ۴ - ( اسم ) آرام . ۵ - نام ایزدیست . ۶ - بیست و یکم از هر ماه شمسی ( بنام ایزد مزبور ) .
موضعی است . کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن می برند در مشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برین و بحرین و دهنا می باشند .

فرهنگ معین

[ په . ] (ص . ) ۱ - مطیع ، فرمانبردار. ۲ - خو گرفته ، آموخته . ۳ - در آیین زردشتی ، یکی از ایزدان و نام بیست ویکم از هر ماه شمسی .

لغت نامه دهخدا

رام . (اِخ ) بمعنی مرتفع، نام مردی از نسل یهودا و اولاد حصرون . (اول تواریخ ایام 2: 9 و10) در انجیل متی (1: 3 و4) و انجیل لوقا (3: 33) آرام خوانده شده است . (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به رام بن حصرون شود.


رام . (اِخ ) دره ٔ رام . نام درّه ای است درهند. (آنندراج ) (از منتخب اللغات ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 10). نام دره ای است در هند لیکن دره ٔ رام گویند نه رام تنها. (رشیدی ). رام یا دره ٔ رام ناحیه ای بوده است بهند بر سر راه تانسیر و سلطان محمود غزنوی در لشکرکشی سال 402 هَ . ق .بهند تانسیر را گرفته است و بت جکرسوم را از آنجا بغزنین آورده اما قبل از وصول بدان شهر مردم در بیشه ها کمین گرفته اند و بسیاری از لشکریان او را کشته اند.(از تعلیقات دیوان عنصری چ دبیرسیاقی ) :
زان گرد نکونام که اندر دره ٔ رام
با پیل همان کرد که با گرگ بخواری .

فرخی .



رام . (اِخ ) نام پادشاه هند. (لغت محلی شوشتر). پادشاه سند است . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ اوبهی ) (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری ). لقب یکی از ملوک هند است . (فرهنگ رشیدی ). در هند قدیم نام یک پادشاه بوده که هندوها او را پرستش میکنند. (فرهنگ نظام ).


رام . (اِخ ) نام مردی از نسل یهودا و از اولاد یرحمیئیل بود. (اول تواریخ 2:25و28) (قاموس کتاب مقدس ).


رام . (اِخ ) نام واضع ساز چنگ چون در اصل فرس رام بمعنی خوش آمده و آن بسیار عیاش بوده و او را رام گفته اند و او را رامتین و رامتینه نیز گفته اند. (آنندراج ). (انجمن آراء). نام شخصی که واضع ساز چنگ بوده .(منتخب اللغات ) (برهان ) (از لغت محلی شوشتر) (از شعوری ج 2 ورق 10) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ سروری ) :
گرچه تن چنگ شبه ناقه ٔ لیلی است
ناله ٔ مجنون ز چنگ رام برآمد.

خاقانی .



رام . (اِخ ) نام یکی از پیروان بهرام چوبین :
وزان روی بهرام آواز داد
که ای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزدگشسب
مر این کشته را بست باید بر اسب .

فردوسی .



رام . (اِخ ) نام یکی از منسوبان الیفاز (ایوب 32:2) و بعضی برآنند که همان آرام میباشد که در سفر پیدایش (22: 21) مذکور است . (قاموس کتاب مقدس ).


رام . (ع اِ)درختی است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). یکنوع درخت است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (منتخب اللغات ) (انجمن آرا).


رام . [ مِن ْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از رمی . اندازنده . ج ، رامون ، رُماة. (از اقرب الموارد): رَمیةِ من غیر رام ؛ مثل است ، بمعنی تیر انداختن از غیر تیرانداز و آن را در امری گویند که ناگاه رسد. (منتهی الارب ). رامی . رجوع به این کلمه شود.


رام. ( ص ) مقابل توسن. ( از آنندراج ) ( انجمن آراء ) ( رشیدی ) ( سروری ). مقابل بدلگام. مقابل چموش. مقابل سرکش و بدرام. ذلول. ذلولی. ضارع. ضرع. ضرعة. ضروع. ( منتهی الارب ). نرم :
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خفاف.
بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند ومیگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. ( تاریخ بیهقی ).
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خوش و رامی.
ناصرخسرو.
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است.
نظامی.
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تواند.
عطار.
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانه تست.
حافظ.
دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر
نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر.
جعفر فراهانی ( از ارمغان آصفی ).
دروب ؛ ستور رام. ذلول ؛ ستور رام شده. ( منتهی الارب ). سهوة؛ شتر رام. مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته. مدیث ؛ رام از هر چیزی. مصاحب ؛ رام بعد صعوبت و سرکشی. ناقة دلاس ؛ شتر ماده رام و نرم. ناقة، سُرُح ؛ شتر ماده رام. ناقة متهفة؛ ناقه رام. ناقة مذعان ؛ شتر ماده رام. ( منتهی الارب ). هزم ؛ اسب منقاد و رام. ( منتهی الارب ). هلواع ؛ شتر ماده تیز و نیک شتاب و چست و رام. ( منتهی الارب ). || بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند. ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( رشیدی ) ( انجمن آراء ). فرمانبردار و نرم باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( از فرهنگ اوبهی ).فرمان برنده بود و مطیع. ( حاشیه فرس اسدی ). مطیع و فرمانبردار. ( منتخب اللغات ) ( غیاث اللغات ) ( از ناظم الاطباء ). فرمانبردار. ( برهان ). مقابل سرکش. ( از شرفنامه منیری ). منقاد. ( زوزنی ). مطیع و منقاد و فرمانبر. ( شعوری ج 2 ورق 10 ). مطیع و محکوم. ( ارمغان آصفی ) :
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نان خورده آید به از جام نیست.
فردوسی.
تو دانی چنان کن که کام تو است
چو گردون گردنده رام تو است.
فردوسی.
جهان با کسی جاودان رام نیست
بیک خو برش هرگز آرام نیست.
اسدی.
سپهرروان با کسی رام نیست

رام . (اِ) نام روز بیست ویکم از ماههای پارسی چه مطابق رسم زرتشتیان هر یک از سی روز ماه بنام فرشته ای موسوم بوده است :
ترا روز رام از جهان رام باد
همان باد را با توآرام باد.

فردوسی .


می خور کت باد نوش برسمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه و باد.

منوچهری .


چو روز رام شاهنشاه کشور
بمی بنشست با گردان لشکر.

(ویس و رامین ).


بشادی روز رام و روز شنبد
فرودآمد به لشکرگاه موبد.

(ویس و رامین ).


صاحب انجمن آرا وبتبع او صاحب آنندراج آرد: روز رام و آن مهرگان بزرگ است و روز ظفر یافتن فریدون است بر ضحاک و در این روز پارسیان شکر و پرستش و زمزمه کردندی که از ظلم ضحاک عرب فارغ شده اند و نجات یافته اند. (آنندراج ) (انجمن آراء). و نیز رجوع به فرهنگهای اسدی ، سروری ، غیاث اللغات ، آنندراج ، انجمن آرا، رشیدی ، نظام ، برهان ، لغت محلی شوشتر و منتخب اللغات و مقدمه ٔ ویس و رامین چ محجوب ص 68 شود.
- رام روز ؛ روز رام :
رام روز است و بخت و دولت رام
ای دلارام خیزو درده جام .

مسعودسعد.


و رجوع به رام شود.
- آذر رام خراد ؛ یعنی آتش فره ایزد رام . (مزدیسنا ذیل ص 229) :
دل شاه از اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد.

فردوسی (از مزدیسنا ص 229).


و رجوع به ص 167 همان کتاب و روزشماری در ایران باستان ص 51 و 52 و یشتها ص 134 و 135 شود.
|| (اِخ ) نام ملک موکل بر مصالح روز رام است وآن مهرگان بزرگ است . (از منتخب اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نام فرشته ای است که موکل روزرام و مصالح امور مردم است در آن روز. (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). نام ایزدی است که نگهبانی روز بیست ویکم هر ماه بدو سپرده شده . (مزدیسنا ذیل ص 229).

رام . (اِخ ) به اعتقاد هنود یکی از نامهای خداوند جل جلاله باشد و رام رام مثل اﷲاﷲ مستعمل است . (آنندراج ) (انجمن آراء). بهندی نام خدای بزرگ است جل جلاله . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). مأخوذ از هندی ، خدای تعالی جل شانه . (ناظم الاطباء). به اعتقاد هنود یکی از نامهای خدا که در مظهری حلول کرده باشد. (فرهنگ رشیدی ). رام یا رامچند پسر و ولیعهد محبوب راجه جسرت و یکی از «اوتاد» یعنی مظاهر پروردگار که بصورت بشر برای تنبیه دیوان مردم خوار بزمین آمد و لچمن برادر او بود. (سبک شناسی ج 3 ذیل ص 264) : رام با لچمن گفت که هر اندوهی که هست بعد از مدتی دراز برطرف میشود اما من که «سیتا» را یاد میکنم غم من هر روز زیاده میشود. (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 264). پس رام گفت : ای باد، تو از جایی که سیتاست بوز، و خود را ببدن او رسان و پیش من بیا تا ببدن من نیز رسی ... (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 265). و رجوع به مقاله ٔ «ادبیات هند» بقلم شادروان ملک الشعراء بهار در مجله ٔ مهر سال 4 و فهرست ماللهند شود.
- رام رام ؛ مثل اﷲاﷲ بین هنود مستعمل است . (آنندراج ). اﷲاﷲ. و در هندوستان بجای سلام و تحیت این کلمه را گویند. (ناظم الاطباء) :
درو[ در بتکده ] بسکه هندو زده رام رام
پریده دم از طبع مرغان بام .

ملاطغرا (از آنندراج ).


- رام رام گفتن ؛ سلام کردن . (ناظم الاطباء) :
خودبخود هستند چون با عاشقان خود کام رام
از چه می گویند باخوبان هندو رام رام .

اشرف (از آنندراج ).



رام . (اِخ ) نام عاشق . (آنندراج ) (انجمن آراء) (منتخب اللغات ). نام عاشق ویس . و چون او بسیار عیاش و شادکام و پیوسته خوشحال و خوش طبع بود ورا بدینجهت رام میگفتند و به رامین شهرت دارد و قصه ٔ ایشان منظوم و مشهور است . (از سروری ) (برهان ). نام عاشق ویسه که رامین و رامتین نیز گویندش . (شرفنامه ٔ منیری ). نام عاشق ویس که رامین نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 10) (ناظم الاطباء). نام عاشق ویس که واضع ساز چنگ است و رامین نیز آمده و چون در فارسی رام بمعنی خوش آمده و او بسیار عیاش بوده او را رام گفتندی . (برهان ) :
مر او را گفت [ دایه ] راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما.

(ویس و رامین ).


فزون شد در دلش بخشایش رام
گرفت از دوستی آرایش رام .

(ویس و رامین ).


رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را
ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را.

خواجوی کرمانی .



رام . (ص ) مقابل توسن . (از آنندراج ) (انجمن آراء) (رشیدی ) (سروری ). مقابل بدلگام . مقابل چموش . مقابل سرکش و بدرام . ذلول . ذلولی . ضارع . ضرع . ضرعة. ضروع . (منتهی الارب ). نرم :
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .

خفاف .


بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند ومیگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی ).
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خوش و رامی .

ناصرخسرو.


ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است .

نظامی .


زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تواند.

عطار.


تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانه ٔ تست .

حافظ.


دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر
نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر.

جعفر فراهانی (از ارمغان آصفی ).


دروب ؛ ستور رام . ذلول ؛ ستور رام شده . (منتهی الارب ). سهوة؛ شتر رام . مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته . مدیث ؛ رام از هر چیزی . مصاحب ؛ رام بعد صعوبت و سرکشی . ناقة دلاس ؛ شتر ماده ٔ رام و نرم . ناقة، سُرُح ؛ شتر ماده ٔ رام . ناقة متهفة؛ ناقه ٔ رام . ناقة مذعان ؛ شتر ماده ٔ رام . (منتهی الارب ). هزم ؛ اسب منقاد و رام . (منتهی الارب ). هلواع ؛ شتر ماده ٔ تیز و نیک شتاب و چست و رام . (منتهی الارب ). || بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (رشیدی ) (انجمن آراء). فرمانبردار و نرم باشد. (لغت فرس اسدی ) (از فرهنگ اوبهی ).فرمان برنده بود و مطیع. (حاشیه ٔ فرس اسدی ). مطیع و فرمانبردار. (منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). فرمانبردار. (برهان ). مقابل سرکش . (از شرفنامه ٔ منیری ). منقاد. (زوزنی ). مطیع و منقاد و فرمانبر. (شعوری ج 2 ورق 10). مطیع و محکوم . (ارمغان آصفی ) :
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نان خورده آید به از جام نیست .

فردوسی .


تو دانی چنان کن که کام تو است
چو گردون گردنده رام تو است .

فردوسی .


جهان با کسی جاودان رام نیست
بیک خو برش هرگز آرام نیست .

اسدی .


سپهرروان با کسی رام نیست
ز نیک و بد ماش آرام نیست .

اسدی .


که هستند چرخ و جهان رام او
نجوید ستاره مگر کام او.

اسدی .


از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بوده همین ریمنم .

ناصرخسرو.


باد همیشه فزون جلالت و عزت
دایم پاینده باد دولت رامت .

مسعودسعد.


روز رام است و بخت و دولت رام
ای دل آرام خیز و درده جام .

مسعودسعد.


هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر
از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است .

امیرمعزی .


خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر نافذ او راست چرخ و دولت رام .

سوزنی .


غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این نبهره تن خویش را بفرمانم .

سوزنی .


رامند خلق مر فلک تند را ازآنک
دربند بندگی فلک تند رام تست .

سوزنی .


گر خزر و ترک و روم ، رام حساب تواند
نیست عجب کز نهاد، رام فحول است رم .

خاقانی


مُتَیَّم ؛ آنکه رام و منقادست . (منتهی الارب ).
- پیروزرام ؛ آنکه رام و مطیع پیروز است .
- || آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست .
- || (اِخ ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است . رجوع به پیروز رام در همین لغت نامه شود.
|| (ص ) بطریق مجاز بر جمادات نیز اطلاق نمایند چنانکه تیر را که از کمان زودگشاد دهند گویند تیروکمان را رام کردیم . (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از رشیدی ) (فرهنگ نظام ). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن . نشانه گرفتن ...» و شواهد آن شود. || روان . (آنندراج ) (رشیدی ) (شعوری ج 2 ورق 10) (جهانگیری ) (انجمن آراء). روان و رونده . (ناظم الاطباء) (برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ). سلس . (منتهی الارب ). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن . نشانه گرفتن ...»و شاهد آن شود. || مقابل وحشی است که الفت گرفته و آموخته باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). الفت گرفته . (غیاث اللغات ). مأنوس . (زوزنی ) (ناظم الاطباء). انسی ، مقابل وحشی . آموخته و دست آموز. خانگی . (ناظم الاطباء). حیوان وحشی که مأنوس و فرمانبردار شده باشد. (فرهنگ نظام ). رائض . (منتهی الارب ). || خوش . (آنندراج )(انجمن آراء) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). خوش و شاد و خرم . (برهان ) (ناظم الاطباء). شاد و خرم . (لغت محلی شوشتر). خوش و شاد. (منتخب اللغات ) :
ترا روز رام از جهان رام باد
همان باد را بر تو آرام باد.

فردوسی (از فرهنگ نظام ).


شهی خوش زندگانی بود و خوش نام
که خود در لفظ ایشان خوش بود رام .

(ویس و رامین ).


|| (اِ) شوق و نشاط. (ناظم الاطباء). شادی و خوشی . (شعوری ج 2 ورق 10). || رامش و صلح و سازش که در اوستا رامن یا رامه و در پهلوی رامشن آمده است . (از مزدیسنا ذیل ص 229) :
نفرموشم ز دل یاد توهرگز
نه روز رام نه روز هزاهز.

(ویس ورامین ).


|| در فرهنگ ناظم الاطباء معانی جاهد و ساعی و هوشیار و زیرک ، و بسیاری و فراوانی نیز باین کلمه داده شده است اما منحصر بهمان ماخذ است . || صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج این کلمه را بمعنی شهر آورده اند در کلمات :
- رام اردشیر ؛ شهر اردشیر.
- رام هرمز ؛ شهر هرمز.
اما ظاهراً بر اساسی نیست چنانکه یاقوت در معجم البلدان نیز از جزء رام در ترکیب رام هرمز معنی مراد و مقصود دریافته است و معنی ترکیب «رامهرمز» را مقصود هرمز و مراد هرمز دانسته . رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
- || (پیشوند) مزید مقدم در اسماء امکنه و اشخاص : رامش . رامشهرستان . راماشاه . رامشین . رامن . رامنی . رامهرمز. رامه . رامتین . رامیتن . رامیثن . رامی . رامین . رامینه . رامان . رامجرد. (یادداشت مؤلف ).
|| (ص ) آرام . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 10). آسوده . ساکت :
زمان تازمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش .

فردوسی .


برآن منگر که دریارام باشد
برآن بنگر که بی آرام باشد.

(ویس و رامین ).


|| (اِ) آرام و طاقت و آرامیدن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). آرام و راحت . (فرهنگ نظام ). آرام و طاقت . (ناظم الاطباء). || لقب ملوک هند. (آنندراج ) (انجمن آراء) :
گاهی بدریا درشوی ، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تگین .

فرخی .


ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیره ٔ خان و نواسه ٔ رامی .

حقوری (از لغت فرس اسدی ، نسخه ٔ نخجوانی ).


عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند و نه رام .

روحانی (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).


|| پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). || مراد و مقصود «در کلمه ٔ رامهرمز». (از معجم البلدان ). بمعنی کام است و مترادف آن آید:
کام و رام او ز عالم هست شاعرپروری
شاعران را مدح او گفتن بعالم کام و رام .

سوزنی .



فرهنگ عمید

۱. آرام.
۲. خوگرفته، الفت گرفته.
۳. [مقابلِ توسن و سرکش] فرمانبردار: براین گونه خواهد گذشتن سپهر / نخواهد شدن رام با من به مهر (فردوسی: ۲/۳۴۶ ).
۴. (اسم ) [قدیمی] در آیین زردشتی، از ایزدان.
۵. (اسم ) [قدیمی] روز بیست ویکم از هر ماه خورشیدی: «رام روز» است و بخت و دولت رام / ای دلارام خیز و درده جام (مسعودسعد: ۵۴۹ ).

دانشنامه عمومی

رام یا ایزد رام، که در اوستا به صورت رامه یا رامن آمده و در زبان پهلوی به صورت رامشن یا همان رام خوانده شده است، در آئین زردشت یکی از ایزدان یا باشنده گان در خور نیایش است. این ایزد که آن را وای وه نیز گفته اند، بر روز بیست و یکم هر ماه که آن را رام روز می نامند، موکّل است.
وای
راما
اساطیر ایرانی
واژهٔ رام به معنای آرام، خوشحال، مطیع آمده است و هنوز هم این واژه به همین صورت یا به صورت رامش در معنی صلح و شادی و سازش به کار می رود. ایزد رام در آئین مزدیسنی، پاسدار و موکّل روز بیست و یکم هر ماه خورشیدی است و در اوستا با صفت «بخشندهٔ چراگاه و اغذیهٔ خوب» از وی یاد شده است. همچنین در این آئین گل خیری زردرنگ به این ایزد اختصاص داده شده است.
در کنار بهمن (وهمن یا وهومانا از امشاسپندان) سه دستیار او قرار می گیرند که نخستین آنها ماه، دومین گؤشورون و سومین رام است که قرینهٔ وای محسوب می شود و در زندگی بعد از مرگ نقش خاصی را ایفا می نماید. در واقع در زندگی پس از مرگ، رام به ارواح نیکوکار و عادل مدد می رساند تا مشکلات و موانع را پشت سر بگذارند. رام یکی از جنبه های زمان نیز به شمار می رود او نخستین پزشک مینوی است که چاره و درمان دردها به دست او سپرده شده است.
دارمستتر در اوستای ترجمهٔ خود، رام را همان وای یا وایو دانسته است، پور داوود معتقد است این دو ایزد به کلی متفاوت از یکدیگر هستند. رام یشت بخشی از اوستاست که در ستایش ایزد باد است و ویشنو، خدای هندی در تجلّی ششم و هفتم از تجلیات دهگانه ویشنو یادآور همین ایزد می باشد. وی همچنین یادآور راما، قهرمان داستان حماسی هند موسوم به رامایانا می باشد و از این جهت می توان آن را معادل ایرانی این اسطوره هندی دانست.

دانشنامه آزاد فارسی

ایزد هوا در آیین زَردُشتی. در اَوِستا: رامَ و رامَن، و در پَهلَوی: رامِش، به معنای آرامش است. در اوستا رام جدا از وَیو است؛ اما در ادبیات پَهلَوی با وَیو یا وای یکی است. در اوستا با صفت دارندۀ چراگاه خوب و اغلب با نام ایزد مِهر می آید. بنابه بُندهش، وایِ نیکو دست گیرِ روان پرهیزگاران در گذر از پل چینوَد است. نیز در تقویم اوستایی روز بیست ویکم از هر ماه را گویند.

گویش مازنی

/raam/ مطیع - اهلی

۱مطیع ۲اهلی


جدول کلمات

اهل

پیشنهاد کاربران

سست مهار. [ س ُ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از رام و مطیع بودن . ( برهان ) ( آنندراج ) . مطیع و رام و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ) :
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام .
انوری .


|| کنایه از مردم بی استعداد و ناقابل . ( برهان ) ( آنندراج ) . ناقابل و بی استعداد. || ابله و احمق . ( ناظم الاطباء ) . || بیهوده گو. ( غیاث اللغات ) . || بیهوده گر. ( غیاث اللغات ) . || بی قید و بند :
خواجگان بوده اند پیش از ما
در عطا سست مهر و سست مهار.
سنایی .

رام ساید یعنی خلاف رفتن در رانندگی

رام یا ایزد رام، که در اوستا به صورت رامه یا رامن آمده و در زبان پهلوی به صورت رامشن یا همان رام خوانده شده است، در آئین زردشت یکی از ایزدان یا باشنده گان در خور نیایش است. این ایزد که آن را وای وه نیز گفته اند، بر روز بیست و یکم هر ماه که آن را رام روز می نامند، موکّل است

روز بیست و یکم هر ماه در گاهشمار یا گاهنامه پارسی و به معنای آرام، خوشحال، مطیع آمده است. این روز رام روز می باشد. )

رام نام 21مین روز از هر ماه است. این نام امروزه در زبان پارسی به چم رامش، آرامش، آسایش و شادمانی برجای مانده است. در اوستا، با فروزۀ ( = صفت ) خواسترَ که به چم بخشندۀ چراگاه و خوراک نیک می توان بود، آمده است. از این روست که امروزه در چمار چوپان نیز درک می شود. وی رامش دهنده نیز می باشد. نام رام یار می تواند به چم دوست و یاور رام باشد، می چمد یار شادمانی و خوشی. نام رامین نیز منسوب به رام ( شادمانی ) می باشد. در زبان سَنسکریت واژه های رامَیَتی ( رام ) و رامَ به چم شادمان و خوشحال است.


کلمات دیگر: