جدا کردن
فارسی به انگلیسی
abstract, cleave, demarcate, differentiate, disengage, divide, insulate, isolate, part, rupture, screen, seclude, segregate, separate, sequester, sift, single, sort, sunder, try, unhinge
فارسی به عربی
ابتر , اقطع , تقسيم , جزء , شق , فرد , قطعة , محاولة , منفصل
ابتر , اقطع , تقسیم , جزء , شق , فرد , قطعة , محاولة , منفصل
تقسیم , حلل , فظ , قطع , ملخص
تقسیم , حلل , فظ , قطع , ملخص
مترادف و متضاد
جدا کردن، تقسیم، اپارتمان، تیغه، دیواره، حد فاصل، وسیله یا اسباب تفکیک، افراد
خلاصه، مجمل، چکیده، جدا کردن، زبده، معنی، رساله
قطع کردن، جدا کردن، ترکیدن، گسیختن، گسستن
خرد کردن، جدا کردن، بریدن، شکستن، ریز ریز کردن، غذا خوردن
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، زدن، محروم کردن
قطع کردن، جدا کردن، تفکیک کردن، گسستن، منفصل کردن، ناوابسته کردن
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، جلوگیری کردن، حائل شدن، جلو کسی را گرفتن
تحلیل کردن، جدا کردن، تجزیه کردن، کاویدن، جزئیات را مطالعه کردن، تشریح کردن، با تجزیه ازمایش کردن، فرگشایی کردن
جدا کردن، پسندیدن، خواستن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن
جدا کردن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، جدا شدن، تفکیک شدن
جدا کردن، تقسیم کردن، بخش کردن، طبقه بندی کردن، پخش کردن، مجزا کردن، سوا کردن، قسمت کردن
جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن
جدا کردن، بریدن، زدن، قطع اندام کردن
جدا کردن، تفکیک کردن، مجزا کردن، سوا کردن
جدا کردن، زیپ لباس را باز کردن
جدا کردن، سوا کردن، اعزام کردن
جدا کردن، مجزا کردن، تبعیض نژادی قائل شدن
جدا کردن، کوشش کردن، ازمودن، سر و دست شکسن، تلاش کردن، کوشیدن، سعی کردن، تجربه کردن، محاکمه کردن، محک کردن
جدا کردن، زاییدن، گوساله زاییدن، بشکل غار درامدن
جدا کردن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن
جدا کردن، ترکیدن، شکافتن
قطع کردن، جدا کردن، چسبیدن، پیوستن، شکستن، شکافتن، تقسیم شدن، ور امدن
جدا کردن، از هم باز کردن، سوا کردن، بندهای زنجیر را از هم باز کردن
جدا کردن، انتخاب کردن
جدا کردن، توقیف کردن، مصادره کردن
جدا کردن، مجزا کردن، بصورت جزیره دراوردن، عایق کردن، روپوش دار کردن، با عایق مجزا کردن
جدا کردن، رسوا کردن
جدا کردن، مجزا کردن، همکاری نکردن، از همکاری دست کشیدن
جدا کردن، تمیز دادن، تک قرار دادن، فرد کردن، انفرادی کردن، شخصیت دادن
جدا کردن، با هم بیگانه کردن، نفاق انداختن
کاستن، جدا کردن، کم کردن، مجزا کردن، دور کردن از
جدا کردن، بصورت جزیره دراوردن
قطع کردن، جدا کردن، مجزا کردن
قطع کردن، جدا کردن
جدا کردن
رها کردن، جدا کردن، باز شدن، از قلاده باز کردن، از حالت زوجی خارج کردن
جدا کردن، تجزیه کردن، قطع نظر کردن
جدا کردن، مجزا کردن، منزوی شدن، منزوی کردن، گوشه انزوا اختیار کردن
جدا کردن، تجزیه کردن، توقیف کردن
جدا کردن، بریدن
جدا کردن، بریدن
جدا کردن، گشودن، باز کردن، واتابیدن
تجزیه کردن، جداکردن، اندامهای کسی را بریدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- منفصل کردن سوا کردن . ۲- دور کردن . ۳- تمیز دادن .
لغت نامه دهخدا
جدا کردن. [ ج ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تفریق نمودن. مفروق کردن. از هم سوا کردن. علیحده کردن :
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
چو خورشید هر جای گسترده کام...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
جدا کرد زو چرم و پای و میان.
هم اکنون جداکن سرش را ز تن.
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
نخستین جدا کن سر من ز تن.
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم.
جدا کرده ایام بندش ز بند.
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت.
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام چو خورشید هر جای گسترده کام...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
فردوسی.
|| برگزیدن. خوب و بد کردن. به گزین یا به گزینی کردن. بد و خوب کردن.غث و سمین کردن. چاق و لاغر کردن : جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
فردوسی.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. ( تاریخ بیهقی ).شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
( مثنوی ).
|| منفصل کردن. ( ناظم الاطباء ). بریدن. قطع کردن : خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بیفکند گوری چوپیل ژیان جدا کرد زو چرم و پای و میان.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب از این انجمن هم اکنون جداکن سرش را ز تن.
فردوسی.
هر آن کس که او یار بندوی بودبنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
فردوسی.
گر او را جدا کرد خواهی زمن نخستین جدا کن سر من ز تن.
فردوسی.
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن بتیغ از تنم.
( بوستان ).
کف دست و سرپنجه زورمندجدا کرده ایام بندش ز بند.
( بوستان ).
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرددردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک. ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 )
کسی که اشهد ان لااله الااﷲنگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
؟
|| دور کردن. سواکردن : ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت.
فردوسی.
جدا کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفریق نمودن . مفروق کردن . از هم سوا کردن . علیحده کردن :
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام
چو خورشید هر جای گسترده کام ...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
|| برگزیدن . خوب و بد کردن . به گزین یا به گزینی کردن . بد و خوب کردن .غث و سمین کردن . چاق و لاغر کردن :
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
|| منفصل کردن . (ناظم الاطباء). بریدن . قطع کردن :
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
بیفکند گوری چوپیل ژیان
جدا کرد زو چرم و پای و میان .
بدو گفت بشتاب از این انجمن
هم اکنون جداکن سرش را ز تن .
هر آن کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
گر او را جدا کرد خواهی زمن
نخستین جدا کن سر من ز تن .
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم .
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند.
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
کسی که اشهد ان لااله الااﷲ
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
|| دور کردن . سواکردن :
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.
جهان از جان شیرینش جدا کرد
بشیرین هم جهان هم جان رهاکرد.
|| متمایز کردن . متمایز ساختن . بازشناختن :
سخن با خطرتواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
آن کن که خویشتن ز بهائم جدا کنی
تا سوی قوم خویش فرستدت ذوالجلال .
قلم جدا کند ای شاه کهتراز مهتر
بکوتهی و درازی مدان کهی و مهی .
آنکو جدا کند بخرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند.
|| مسترد داشتن بازگرفتن . دور داشتن از : احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید. (تاریخ بیهقی ص 359). || به مجاز، بیرون کردن . لباس کندن . کندن لباس و جز آن . بیرون آوردن : و غلام رافرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست . (تاریخ بیهقی ). زنی بود دیوانه ... جامه های دیباش پوشانیدند وپیرایه های زر و جواهر برو بستند... آغاز سخن عاقلانه کرد... جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. (نوروزنامه ). || بمجاز، منفصل شدن . جداشدن از : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). || تقسیم کردن . افراز. مفروز کردن .
- جدا کردن سخن ؛ فَصل الخِطاب . (ترجمان القرآن عادل ).
- جدا کردن میان حق و باطل ؛ فرقان . (ترجمان القرآن عادل ).
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی .
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام
چو خورشید هر جای گسترده کام ...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
فردوسی .
|| برگزیدن . خوب و بد کردن . به گزین یا به گزینی کردن . بد و خوب کردن .غث و سمین کردن . چاق و لاغر کردن :
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
فردوسی .
ز لشکر جدا کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
فردوسی .
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
(مثنوی ).
|| منفصل کردن . (ناظم الاطباء). بریدن . قطع کردن :
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی .
بیفکند گوری چوپیل ژیان
جدا کرد زو چرم و پای و میان .
فردوسی .
بدو گفت بشتاب از این انجمن
هم اکنون جداکن سرش را ز تن .
فردوسی .
هر آن کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
فردوسی .
گر او را جدا کرد خواهی زمن
نخستین جدا کن سر من ز تن .
فردوسی .
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
منوچهری .
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم .
(بوستان ).
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند.
(بوستان ).
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297)
کسی که اشهد ان لااله الااﷲ
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
؟
|| دور کردن . سواکردن :
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت .
فردوسی .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
ناصرخسرو.
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.
(مثنوی ).
جهان از جان شیرینش جدا کرد
بشیرین هم جهان هم جان رهاکرد.
نظامی .
|| متمایز کردن . متمایز ساختن . بازشناختن :
سخن با خطرتواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
ناصرخسرو.
آن کن که خویشتن ز بهائم جدا کنی
تا سوی قوم خویش فرستدت ذوالجلال .
ناصرخسرو.
قلم جدا کند ای شاه کهتراز مهتر
بکوتهی و درازی مدان کهی و مهی .
ناصرخسرو.
آنکو جدا کند بخرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند.
ناصرخسرو.
|| مسترد داشتن بازگرفتن . دور داشتن از : احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید. (تاریخ بیهقی ص 359). || به مجاز، بیرون کردن . لباس کندن . کندن لباس و جز آن . بیرون آوردن : و غلام رافرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست . (تاریخ بیهقی ). زنی بود دیوانه ... جامه های دیباش پوشانیدند وپیرایه های زر و جواهر برو بستند... آغاز سخن عاقلانه کرد... جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. (نوروزنامه ). || بمجاز، منفصل شدن . جداشدن از : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). || تقسیم کردن . افراز. مفروز کردن .
- جدا کردن سخن ؛ فَصل الخِطاب . (ترجمان القرآن عادل ).
- جدا کردن میان حق و باطل ؛ فرقان . (ترجمان القرآن عادل ).
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] به پیوند و ارتباط چیزی یا کسی را با چیزی یا کسی دیگر از میان بردن جدا کردن می گویند که عنوان یاد شده در بابهای صلات، زکات، خمس، نکاح، صید و ذباحه و شهادات به کار رفته است.
جدا کردن کودکان از مادرانشان هنگام رفتن برای نماز استسقا مستحب است.
جدا کردن مال در زکات
اخراج زکات مال و زکات فطره از مال با وجود شرایط هر یک، واجب است. تحقق آن با جدا کردن زکات از مال و کنار گذاشتن آن است.
جدا کردن سر حیوان در ذبح
در حرمت و یا کراهت جدا کردن سر حیوان ذبح شده پیش از جان دادن اختلاف است. چنان که- بنابر قول به حرمت- در اینکه ذبیحه نیز حرام می شود یا نه اختلاف است. بسیاری قائل به عدم حرمت آن شده اند.
جدا کردن اعضا و پوست ذبیحه
...
جدا کردن کودکان از مادرانشان هنگام رفتن برای نماز استسقا مستحب است.
جدا کردن مال در زکات
اخراج زکات مال و زکات فطره از مال با وجود شرایط هر یک، واجب است. تحقق آن با جدا کردن زکات از مال و کنار گذاشتن آن است.
جدا کردن سر حیوان در ذبح
در حرمت و یا کراهت جدا کردن سر حیوان ذبح شده پیش از جان دادن اختلاف است. چنان که- بنابر قول به حرمت- در اینکه ذبیحه نیز حرام می شود یا نه اختلاف است. بسیاری قائل به عدم حرمت آن شده اند.
جدا کردن اعضا و پوست ذبیحه
...
wikifeqh: جدا_کردن
گویش اصفهانی
تکیه ای: viyâ bekeri
طاری: veyâ vâkard(mun)
طامه ای: veɹâ kardan
طرقی: vöyâ vâkardmun
کشه ای: viyâ vâkardmun
نطنزی: viyâ kardan
واژه نامه بختیاریکا
( جدا کردن ( از هم ) ) وا بریدِن؛ دو کت کندِن؛ کُت کندِن؛ ز یک زِیدِن؛تارنیدن؛ شِنگ کِردِن؛ تُلگنیدِن؛ تِینیدِن
پیشنهاد کاربران
گسستن
تمییز
ترک کردن
کلمات دیگر: