کلمه جو
صفحه اصلی

حرمت


مترادف حرمت : آبرو، احترام، اعتنا، اعزاز، بزرگداشت، پاس، تعظیم، تکریم، رعایت، عز، عزت، کرنش، مراعات، مهابت، عظمت، منع، تحریم ، حرام

متضاد حرمت : تحلیل، حلال، روا

برابر پارسی : آبرو، ارج، ارجمندی، ارزش، آزرم، گرامش

فارسی به انگلیسی

deference, honor, respectability, reverence, sanctity, veneration, respect, inviolability

reverence, respect, inviolability


deference, honor, respectability, reverence, sanctity, veneration


فارسی به عربی

وقر

فرهنگ اسم ها

اسم: حرمت (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: hormat) (فارسی: حرمت) (انگلیسی: hormat)
معنی: آبرو، عزت، احترام، ارجمندی، اطاعت و فروتنی در برابر اوامر الهی، حرام بودن، دوری از زشتی ها و به جای آوردن حقوق که رعایت آنها واجب دانسته شده است

(تلفظ: hormat) (عربی) احترام ؛ (در قدیم) اطاعت و فروتنی در برابر اوامر الهی ، دوری از زشتی‌ها و به جای آوردن حقوق که رعایت آنها واجب دانسته شده است .


مترادف و متضاد

respect (اسم)
نسبت، رابطه، احترام، عزت، تکریم، حیثیت، رجوع، حرمت، حیث، بزرگداشت

reverence (اسم)
احترام، تکریم، حرمت

sanctity (اسم)
تقدس، پرهیزکاری، حرمت

revere (اسم)
احترام، حرمت

آبرو، احترام، اعتنا، اعزاز، بزرگداشت، پاس، تعظیم، تکریم، رعایت، عز، عزت، کرنش، مراعات ≠ تحلیل


مهابت، عظمت


منع


تحریم


۱. آبرو، احترام، اعتنا، اعزاز، بزرگداشت، پاس، تعظیم، تکریم، رعایت، عز، عزت، کرنش، مراعات
۲. مهابت، عظمت
۳. منع
۴. تحریم ≠ تحلیل
۵. حرام ≠ حلال، روا


فرهنگ فارسی

آبرو و ارجمندی، ذمه، مهابت، آبرو، ارجمندی، آنچه شکستن آن روا، نباشد، محترم داشتن آن واجب است، حرم وحرمات جمع
۱ - ( اسم ) آبرو عزت احترام . ۲ - آنچه که حفظ آن واجب بود . ۳ - (مصدر ) حرام بودن . ۴ - نهایت تعظیم و فروتنی در مقابل او امر و نواهی است که موجب امتثال اوامر حق است . جمع : حرم حرمات .
سفر داوران و آن شهری است در طرف جنوبی کنعان که یوشع بر آن دست یافت و در سابق آن را صفاه می گفتند

فرهنگ معین

(حُ مَ ) [ ع . حرمة ] (اِ. ) ۱ - آبرو، عزت . ۲ - آن چه که محترم داشتن و نگه داشتن آن واجب باشد.

لغت نامه دهخدا

حرمت. [ ح ُ م َ ] ( ع مص ) حُرمة. ناروائی. نامباحی. ناروا شدن. ( دهار ). حرامی. حرام شدن. حرام گردیدن. ناشایستگی. مقابل حِلّیّت. رجوع به حُرمة شود. || بزرگداشت. احترام. آزرم. ( محمودبن عمر ربنجنی ).

حرمت.[ ح ُ م َ ] ( ع اِمص ، اِ ) حُرمة. اسم از احترام. شکوه. ( محمودبن عمر ربنجنی ). حشمت. آب رو. منزلت. قدر. مرتبت. عز. شرف. بزرگی. عظمت. ج ، حُرُمات :
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
من در این روزها جز آن یک روز
می نخوردم بحرمت یزدان.
فرخی.
آمد ای سید احرار شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت بسیار بود.
منوچهری.
از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. ( تاریخ بیهقی ). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید. ( تاریخ بیهقی ص 339 ). صدر به وی دادند و ویرا حرمت بزرگ داشتند. ( تاریخ بیهقی ص 365 ). خواجه بانگ بر او [ بر بوسهل ] زد و گفت این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست. ( تاریخ بیهقی ص 181 ). بونصر گفت : زندگانی خداونددراز باد. عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردند حرمت جدش را، وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است. ( تاریخ بیهقی ص 140 ). امیر رحمه اﷲ حرمت وی نگاه میداشت. ( تاریخ بیهقی ص 609 ). عبدالجبار پسر خود را با خوددارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. ( تاریخ بیهقی ص 374 ). گفت [ مسعودبن محمود سبکتکین ] آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حق حرمت او را. ( تاریخ بیهقی ص 122 ). ابومطیع... به درگاه آمده بود... مردمان او را حرمت نگاه داشتندی. ( تاریخ بیهقی ). البته به قلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد. ( تاریخ بیهقی ). ویرا بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید و از او گردن نکشید. ( تاریخ بیهقی ). گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای ، مجلس وزیر ما راحرمت و حشمت بایست داشت. ( تاریخ بیهقی ). پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته. ( تاریخ بیهقی ص 107 ). چشمت از دیرباز [ خطاب محمودبن سبکتکین به برادر خود یوسف ] بر این طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی تو را مالشی سخت تمام رسیدی. ( تاریخ بیهقی ص 253 ).
لکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف
مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش.
ناصرخسرو.

حرمت . [ ح ُ م َ ] (اِخ ) (به معنی خراب ) سِفْرِ داوران 1:17 و آن شهری میباشد در طرف جنوبی کنعان که یوشع بر آن دست یافت و در سابق آنرا صفاة میگفتند. بعضی بر آنند که شهر مذکور در تنگه ای که تخمیناً 40 میل بطرف شرقی بئر شبع مسافت دارد واقع است و آنرا صفا گویند. و اما حرمت در قسمت سبط شمعون واقع بود. (سِفرِ یوشع 19:4). و بلجر و دریک بر آنندکه موقعش همان سبیطه میباشد که مسافت 20 میل به چشمه ٔ قادش مانده واقع است و دارای آثار کنیسه ها و برجها و حوض و کوچه ها میباشد و بعد از آنکه در وقت مفتوح گشتن انهدام پذیرفت مجدداً آباد گشت . (اول سموئل 30:30 و اول تواریخ أیام 4:30). (قاموس کتاب مقدس ).


حرمت .[ ح ُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) حُرمة. اسم از احترام . شکوه . (محمودبن عمر ربنجنی ). حشمت . آب رو. منزلت . قدر. مرتبت . عز. شرف . بزرگی . عظمت . ج ، حُرُمات :
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی .

معروفی .


من در این روزها جز آن یک روز
می نخوردم بحرمت یزدان .

فرخی .


آمد ای سید احرار شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت بسیار بود.

منوچهری .


از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی . (تاریخ بیهقی ). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید. (تاریخ بیهقی ص 339). صدر به وی دادند و ویرا حرمت بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ص 365). خواجه بانگ بر او [ بر بوسهل ] زد و گفت این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست . (تاریخ بیهقی ص 181). بونصر گفت : زندگانی خداونددراز باد. عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردند حرمت جدش را، وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است . (تاریخ بیهقی ص 140). امیر رحمه اﷲ حرمت وی نگاه میداشت . (تاریخ بیهقی ص 609). عبدالجبار پسر خود را با خوددارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (تاریخ بیهقی ص 374). گفت [ مسعودبن محمود سبکتکین ] آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حق حرمت او را. (تاریخ بیهقی ص 122). ابومطیع... به درگاه آمده بود... مردمان او را حرمت نگاه داشتندی . (تاریخ بیهقی ) . البته به قلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ). ویرا بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید و از او گردن نکشید. (تاریخ بیهقی ). گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای ، مجلس وزیر ما راحرمت و حشمت بایست داشت . (تاریخ بیهقی ). پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته . (تاریخ بیهقی ص 107). چشمت از دیرباز [ خطاب محمودبن سبکتکین به برادر خود یوسف ] بر این طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی تو را مالشی سخت تمام رسیدی . (تاریخ بیهقی ص 253).
لکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف
مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش .

ناصرخسرو.


تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش .

ناصرخسرو.


اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.

ناصرخسرو.


نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته ست ترا فرخ و پیروزه جماش .

ناصرخسرو.


فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیرخیر امید چه داری به رحمتش .

ناصرخسرو.


حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند.

ناصرخسرو.


حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.

مسعودسعد.


لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد.

مسعودسعد.


بخدمت بخت هم زانو نشستت
بحرمت فتح در پیش ایستادت .

مسعودسعد.


سخن بحرمت ... گوی . (کلیله و دمنه ). و فائده در تعلیم حرمت ذات و عزت نفس است . (کلیله و دمنه ). هرکه بر درگاه پادشاهان ... آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داد... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم . (کلیله و دمنه ). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه ٔ آن گردانیده . (کلیله و دمنه ).
فریضه شد از جان و دل داشتن
حق حرمت ماه با احترام .

سوزنی .


حرمت ما بر تو بود چنانک
حرمت پوستین به تابستان .

جمال الدین عبدالرزاق .


هم رد مکنش که رادمردان
حرمت دارند مادران را.

خاقانی .


و گر حرمت ندارندم به اَبخاز
کنم زآنجا براه روم مبدا.

خاقانی .


از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند.

خاقانی .


کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او
کوه قاف و نقطه ٔ فا هر دو یکسان دیده اند.

خاقانی .


هرکه آرد حرمت آن حرمت بَرَد
هرکه آرد قند لوزینه خورد.

مولوی .


تیغ حرمت می ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را.

مولوی .


شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند
ور برانند بجورش پدر و مادر خویش .

(گلستان ).


قدم من بسعی پیشتر است
پس چراحرمت تو بیشتر است .

(گلستان ).


دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
بهیبت نشست و بحرمت نشاند.

(بوستان ).


|| آنچه شکستن آن روا نباشد. آنچه حرام باشد تعرض کردن به آن از نفس و مال و عرض و آنچه نشاید شکستن آن . (ترجمان عادل ). ج ، حرمات . آنچه حرام بود گذاشتن آن . (مهذب الاسماء). آنچه حرام بود گذاشتن وی . آنچه کردن او و شکستن حرمت او روا نباشد. || عهد. پیمان . || مهابت . || بهره ٔ چیزی . || حرمت مرد؛ حرم و اهل او. || رودربایستی : قال لی احمدبن یحیی البلاذری کانت بینی و بین عبیداﷲبن یحیی بن خاقان حرمة منذ ایام المتوکل ، و ماکنت اکلفه حاجةً لاستغنائی عنه ، فنالتنی فی ایام المعتمد اضاقة فدخلت الیه و هو جالس للمظالم فشکوت تأخر رزقی و ثقل دینی و قلت ان عیباً علی الوزیر اعزه اﷲ حاجة مثلی فی ایامه و غض ّ طرفه عنی فوقع لی ببعض ما اردت و قال این حیاؤک المانع لک من الشکوی . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 131-132).
- بحرمت ِ... ؛ بحق ِّ...: بحرمت ِ پنج تن ؛ سوگندی است مر شیعیان را.
- بی حرمت ؛ سبک . نامحترم :
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن .

سعدی .


- بی حرمتی ؛ هتک حرمت . حرمت شکستن :
حرمت مدار چشم ز بدخو جهان از آنک
بی حرمتی است عادت ناخوب بدخوان .

ناصرخسرو.


به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کشد ناچار.

(گلستان ).


دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همی کرد. (گلستان ).
- حرمت جستن به صحبت کسی ؛ تحرم . (تاج المصادر بیهقی ).
- حرمت داشتن ؛ احترام . (تاج المصادر بیهقی ). تحرم .
- حرمت کسی بردن ؛ حرمت کسی شکستن . انتهاک . اهتتاک .
- حرمت گرفتن ؛ احرام .
- هتک حرمت ؛ بی حرمتی کردن :
اگر تو پرده بر آن زلف و رخ نمی پوشی
به هتک حرمت صاحبدلان همی کوشی .

سعدی .


- امثال :
حرمت امامزاده با متولی است ، نظیر:
چه نیکو زده ست این مَثَل برهَمَن
بود حرمت هرکس از خویشتن .

(بوستان ).



حرمت . [ ح ُ م َ ] (ع مص ) حُرمة. ناروائی . نامباحی . ناروا شدن . (دهار). حرامی . حرام شدن . حرام گردیدن . ناشایستگی . مقابل حِلّیّت . رجوع به حُرمة شود. || بزرگداشت . احترام . آزرم . (محمودبن عمر ربنجنی ).


فرهنگ عمید

۱. احترام، عزّت.
۲. حرام بودن.
۳. [قدیمی] احترام و فروتنی در برابر اوامر و نواهی الهی.
۴. [قدیمی] انجام دادن امور حرام.
* حرمت داشتن: (مصدر متعدی ) احترام داشتن، ارجمند داشتن.

۱. احترام؛ عزّت.
۲. حرام بودن.
۳. [قدیمی] احترام و فروتنی در برابر اوامر و نواهی الهی.
۴. [قدیمی] انجام دادن امور حرام.
⟨حرمت داشتن: (مصدر متعدی) احترام داشتن؛ ارجمند داشتن.


فرهنگ فارسی ساره

آزرم، آبرو، ارزش، ارج


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ـــ حرمت به معنی حرام بودن است. ـــ حکم به ترک فعل به صورت الزامی را حرمت گویند.
حرمت، از اقسام احکام الزامی است که مولا به خاطر مفسده ای که در چیزی وجود دارد، و این مفسده هم به اندازه ای هست که ترک آن را الزامی کند، به پرهیز از آن دستور اکید داده و هیچ رخصتی برای انجام آن نمی دهد؛ به بیان دیگر، حرمت، حکم شرعی تکلیفی است که قانون گذار با جعل قانون، ترک متعلق آن را به طور الزامی از مکلف خواسته است و به هیچ روی، به فعل آن راضی نمی گردد، به گونه ای که بر ترک آن پاداش و بر فعل آن عقاب و کیفر مترتب نموده است؛ مانند: حرمت شراب خواری و قمار بازی.
نکته
در این که دلالت صیغه نهی بر حرمت، وضعی است یا عقلی، اختلاف وجود دارد؛ بعضی معتقدند صیغه «لا تفعل» به حکم تبادر، بر طلب ترک و منع از فعل دلالت می نماید و بعضی بر این باورند که عقل، حکم حرمت را از الزام اکید مولا بر ترک، استنباط می کند.
حرمت در اصطلاح فقه اسلامی
در اصطلاح فقه ، حکم به طلب ترک فعلی که انجامش موجب عقاب شود و آن را تحریم نیز گویند. و خود فعل حرام یا محظور نامیده می شود.برخی آن را چنین تعریف کرده اند : حرام چیزی است که فعل آن شرعا سبب ذم و نکوهش باشد. به عبارت دیگر حرمت یا تحریم عبارت است از طلب ترک با منع از فعل. و در مجمع البحرین می نویسد : حرام ، ضد حلال و تحریم ،ضد تحلیل است.

[ویکی الکتاب] معنی حُرِّمَتْ: حرام شد - ممنوع شد (هم ممنوع حکمی وهم قهری)
معنی حَرَّمَهَا: آن را حرمت نهاده - آن را محترم کرده (برخی کارها را در محدوده آن حرام کرده)
معنی نَّسِیءُ: تأخیر انداختن - تأخیر انداخته شده (رسم عرب در جاهلیت چنین بود که وقتی دلشان میخواست در یکی از چهار ماه حرام که جنگ در آنها حرام بوده جنگ کنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهی دیگر میدادند تا از طرفی مقصودشان فراهم گردد و از طرفی تعداد ماههای حرام...
معنی یُوَاطِئُواْ: که هماهنگ و مطابق سازند - که همگام سازند (از کلمه وطئ به معنای قدم نهادن.رسم عرب در جاهلیت چنین بود که وقتی دلشان میخواست در یکی از چهار ماه حرام که جنگ در آنها حرام بوده جنگ کنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهی دیگر میدادند تا از طرفی مقصودشان ...
معنی فَاجِراً: گناهکار (اسم فاعل از کلمه فجر به معنای انفجار و شکاف وسیع برداشتن است ، آنگاه میگوید : گناه را هم بدان جهت فجور نامیدند که باعث شکافته شدن و دریده شدن حرمت دیانت است ، میگوییم : فلانی مرتکب فجور شد ، و یا او فاجر است ، و ایشان فجار و فجرهاند . )
معنی یُضَلُّ: گمراه می شود ("یضل به الذین کفروا " یعنی کافران به سبب آن گمراه می شوند یا به عبارت دیگر دیگران ایشان را با اشاعه رسم غلط نسی ء گمراه نمودند(عرب را در جاهلیت رسم چنین بود که وقتی دلشان میخواست در یکی از چهار ماه حرام که جنگ در آنها حرام بوده جنگ کنن...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
ریشه کلمه:
حرم (۸۳ بار)

[ویکی فقه] حرمت (ابهام زدایی). واژه حرمت ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • حرمت (فعل حرام)، به معنی حرام بودن، حکم به ترک فعل به صورت الزامی• احترام (حرمت)، به معنی حرمت نگه داشتن و ارج نهادن
...

[ویکی فقه] حرمت (فعل حرام). ـــ حرمت به معنی حرام بودن است. ـــ حکم به ترک فعل به صورت الزامی را حرمت گویند.
حرمت، از اقسام احکام الزامی است که مولا به خاطر مفسده ای که در چیزی وجود دارد، و این مفسده هم به اندازه ای هست که ترک آن را الزامی کند، به پرهیز از آن دستور اکید داده و هیچ رخصتی برای انجام آن نمی دهد؛ به بیان دیگر، حرمت، حکم شرعی تکلیفی است که قانون گذار با جعل قانون، ترک متعلق آن را به طور الزامی از مکلف خواسته است و به هیچ روی، به فعل آن راضی نمی گردد، به گونه ای که بر ترک آن پاداش و بر فعل آن عقاب و کیفر مترتب نموده است؛ مانند: حرمت شراب خواری و قمار بازی.
نکته
در این که دلالت صیغه نهی بر حرمت، وضعی است یا عقلی، اختلاف وجود دارد؛ بعضی معتقدند صیغه «لا تفعل» به حکم تبادر، بر طلب ترک و منع از فعل دلالت می نماید و بعضی بر این باورند که عقل، حکم حرمت را از الزام اکید مولا بر ترک، استنباط می کند.
طباطبایی حکیم، محمد تقی، الاصول العامة للفقه المقارن، ص۶۳.
در اصطلاح فقه ، حکم به طلب ترک فعلی که انجامش موجب عقاب شود و آن را تحریم نیز گویند. و خود فعل حرام یا محظور نامیده می شود.برخی آن را چنین تعریف کرده اند : حرام چیزی است که فعل آن شرعا سبب ذم و نکوهش باشد.
تهانوی، محمد بن علی، کشاف اصطلاحات الفنون، ج۱، ص۶۶۰.
...

جدول کلمات

آبرو, ارجمندی,حرام بودن

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و برابرهاى پارسى آن چنینند: اَرُبایى Arobayi ( پهلوى: اَرُباییهْ : حرمت ، حرامیت ، عدم مشروعیت ) اَنِخْوَردارى Anexvardari ( پهلوى: اَنِخْورداریهْ : حرمت خوردنى ها ، شرعاً حرام بودن یک خوردنى ) اَرُواکى Arovaki ( پهلوى: اَرُواکیهْ :
حرمت ، ناروایى ، حرامى ، ممنوعیت ، عدم مشروعیت ) اَپیداتى Apidati ( پهلوى: اَپیداتیهْ : حرمت ، ممنوعیت ، عدم مشروعیت و قانونیت ) اَدادى Adadi ( پهلوى: اَدادیهْ : حرامیت ، حرمت ، عدم مشروعیت ) ، کِرینیکى Keriniki ( پهلوى: کِرینیکیهْ : تحریم شدگى ، حرمت ، حرام شدگى )

Prohibition بمعنای حرام بودن

ارجمند

ارجمندی

واژه حرمت
در ساختار فرگان ان ���هُرم ���واژه ایی پارسی در چم فرگانش مانای گرمی و گرمایش است. . . . مانند هرم اتش . . . . . گرمای اتش. . . . از انجا که نوشتار قرارداد است ما ان را به صورت حرم یا حرمت ( هرمت ) مینویسیم . . . . . ایکاش پیش از انکه از دست دیگران گرته برداری کنیم و با نگرش به بنلادهای در دسترس کمی کاوش میکردیم. . . . .

ابرو احترام


کلمات دیگر: