کلمه جو
صفحه اصلی

غش


مترادف غش : اغما، بیهوشی، ریسه، صرع، ضعف، کما، مدهوشی، تزویر، تقلب، پرده پوشی، خیانت

برابر پارسی : کینه، سیاه دلی، شیله پیله، بیهوشی، مدهوشی

فارسی به انگلیسی

faint, alloy, blackout, fit, senseless, swoon, syncope, cold, fraud, counterfeit coin, swooning

alloy, blackout, faint, fit, senseless, swoon, syncope


fraud, counterfeit coin


swooning, fit


فارسی به عربی

اغماء , صرع , عقدة

عربی به فارسی

قلب زني , جعل و تزوير , استحاله , کشيش , علم اداره ء کليساها , مربوط به کليسا , اجتماعي , علف خشک , گياه خشک کرده , يونجه خشک , حشک کردن (يونجه ومانند ان) , تختخواب , پاداش , پيشواي روحاني , شبان , چوپان , شباني , شعر روستايي


مترادف و متضاد

fit (اسم)
حمله، هیجان، بیهوشی، بند، تشنج، غش، قسمتی از شعر یا سرود

faint (اسم)
بیهوشی، ضعف، غش

swoon (اسم)
بیهوشی، ضعف، غش

fainting (اسم)
غش

syncope (اسم)
توقف، غش، متوقف شدن، همبرش، سنکوپ، حذف هجا

اغما، بیهوشی، ریسه، صرع، ضعف، کما، مدهوشی


تزویر، تقلب


پرده‌پوشی


خیانت


۱. اغما، بیهوشی، ریسه، صرع، ضعف، کما، مدهوشی
۲. تزویر، تقلب
۳. پردهپوشی
۴. خیانت


فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) بغرض نصیحت کردن پند خالص ندادن ۲ - ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد ۳ - خیانت کردن ۴ - ( اسم ) اظهار خلاف نهانی ۵ - خیانت ۶ - تقلب تزویر ۷ - به هم آمیختگی حق و باطل ۸ - آمیزش چیزی کم بها در چیزی گرانبها مانند زر و سیم و مشک آمیغ .
سست و ناکس و فریبنده و خائن خشم و غضب

فرهنگ معین

(غَ) (اِمص .) گرفته شده از عربی به معنای بی هوشی ، مدهوشی . ؛~ُ ریسه رفتن به خود پیچیدن بر اثر خندة شدید و طولانی .


(غَ ) (اِمص . ) گرفته شده از عربی به معنای بی هوشی ، مدهوشی . ،~ُ ریسه رفتن به خود پیچیدن بر اثر خندة شدید و طولانی .
(غِ شّ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) خیانت کردن . ۲ - فریب دادن . ۳ - کدورت . ۴ - (مص م . ) آمیختن هر چیز کم بها در هر چیز گرانبها و ناخالص کردن آن .

(غِ شّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) خیانت کردن . 2 - فریب دادن . 3 - کدورت . 4 - (مص م .) آمیختن هر چیز کم بها در هر چیز گرانبها و ناخالص کردن آن .


لغت نامه دهخدا

غش . [ غ َ ] (اِ) میل و خواهش زن آبستن . (ناظم الاطباء).


غش . [ غ ِش ش ] (ع مص ) به غرض نصیحت نمودن و پند خالص ندادن ، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (از منتهی الارب ). اسم است از غَش ّ. (اقرب الموارد). اسم است تغشیش را. اظهار خلاف نهانی . (منتهی الارب ). عدم خیرخواهی و خبث باطن داشتن . نقیض نُصح . || خیانت نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خیانت کردن . (صراح ازغیاث اللغات ). || عیب و خیانت . (غیاث اللغات ). خیانت و تشویش . (لطائف از غیاث اللغات ). خیانت . (اقرب الموارد). || (اِمص ) آمیغ. (منتهی الارب ). غِل ّ . (اقرب الموارد). تقلب و تزویر . ج ، غُشوش . (دزی ج 2 ص 213). بهم آمیختگی حق و باطل . شبهه ناک بودن . خلل :
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
که چون شد عیب وغش از دل سخن بی عیب وغش آید.

ناصرخسرو.


نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان .

سعدی (بوستان ).


اینهمه وهم تو است ای ساده دل
ورنه با تو نه غشی دارم نه غل .

مولوی (مثنوی ).


|| کینه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). کدورت وکینه . (آنندراج ). کدورت . (غیاث اللغات ). حقد (اقرب الموارد). || ترشرویی . عُبوس الوجه . (اقرب الموارد) (المنجد). || زشتی اخلاق . زشتخویی . (دزی ج 2 ص 213) . || تیرگی در هر چیزی . الکدر فی کل شی ٔ. (اقرب الموارد). || (اِ) سواد قلب . حبة القلب . (ازاقرب الموارد). || آب تیره . به فتح اول نیز گفته اند. (لطائف اللغات ). || کاری که از روی تقلب و تزویر باشد. (دزی ج ص ص 213) . || آمیزش چیز کم بها در چیزی پربها مانند زر و نقره و مشک . آمیزش آب در شراب .(از ناظم الاطباء). در تاج العروس آمده : فضة مغشوشة؛ای مخلوط بالنحاس - انتهی . درد شراب ، هرچیزی کم بها که با چیزی دیگری بیامیزد. بار. رجوع به برهان قاطع ذیل بار شود :
زین بوته ٔ پر از خبث و غش گریز از آنک
خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا.

سراج الدین قمری .


تو گمان کردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی .

مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر اول ص 16).


- غش و غل ؛ خیانت و تزویر و کینه . رجوع به غش و رجوع به غل شود :
قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنزو غش و غل .

مولوی .


پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل .

مولوی .



غش. [ غ َ ] ( اِ ) میل و خواهش زن آبستن. ( ناظم الاطباء ).

غش. [ غ َش ش ] ( ع مص ) ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. ( غیاث اللغات ). پند خالص ندادن کسی را، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد و آراستن به وی خلاف مصلحت را. ( از اقرب الموارد ). || خیانت کردن. ( غیاث اللغات ) ( مصادر زوزنی ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). خدعه کردن. گول زدن. ( از المنجد ) :
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
|| کدورت. ( کشف اللغات بنقل غیاث اللغات و آنندراج ). || آمیزش چیزی کم بها در زر و نقره و مشک و شراب. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). صاحب تاج العروس گوید: فضة مغشوشة؛ ای مخلوطة بالنحاس - انتهی. || ( اِ ) درد شراب.
- باغش ؛ غیرخالص. آمیخته با چیز دیگر. رجوع به غش شود :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کآن باغش و بار است.
ناصرخسرو.
- بیغش ؛ پاک. دور از خیانت و تزویر و کینه و کدورت :
فتنه این روزگار هر غشی و غل
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل.
ناصرخسرو.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم.
حافظ.
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.
حافظ.
- || خالص. پاک. آنچه با چیزی دیگر نیامیخته باشد :
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.
شفیع اثر ( از آنندراج ).
- شراب بیغش ؛شراب خالص. می ناب. می بیدرد. رجوع به غِش و بیغَش شود :
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند.
سلمان ساوجی ( از آنندراج ).
|| ( ص ) رجل غش ؛ مرد بزرگ ناف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجل عظیم السرة. ( اقرب الموارد ). صاحب تاج العروس گوید: در نسخ ( قاموس ) سرة است ولی صواب شَرَه است ( بنابراین به معنی سخت آزمند میباشد ) چنانکه در شعر راجز آمده : «لیس بغش همه فیما اکل » - انتهی. || ( اِ ) آب تیره. ( دهار ) ( لطائف اللغات ).

غش. [ غ َش ش / غ َ ] ( از ع ، اِمص ) بیهوشی ، و بدین معنی در اصل غَشْی بود که عربی است و فارسیان یا را از آن حذف کردند و با لفظ کردن استعمال کنند چنانکه گویند: فلانی غش کرد. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). و با بودن نیز استعمال کنند. ( آنندراج ). خواب سبک. بیهوشی و مدهوشی و بی حواسی. ( ناظم الاطباء ) : و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش.( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 516 ). || بیهوشی و حیرت در وقت تعلق خاطر. ( لطائف اللغات ) :

غش . [ غ ُش ش ] (ع ص ) سست وناکس (و) فریبنده و خائن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، غُشّون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). به معنی غاش ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غاش ّ و غَش ّ شود. || (اِ) خشم و غضب . (دزی ج 2 ص 213).


غش . [ غ َش ش ] (ع مص ) ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (غیاث اللغات ). پند خالص ندادن کسی را، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد و آراستن به وی خلاف مصلحت را. (از اقرب الموارد). || خیانت کردن . (غیاث اللغات ) (مصادر زوزنی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). خدعه کردن . گول زدن . (از المنجد) :
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.

حافظ.


|| کدورت . (کشف اللغات بنقل غیاث اللغات و آنندراج ). || آمیزش چیزی کم بها در زر و نقره و مشک و شراب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). صاحب تاج العروس گوید: فضة مغشوشة؛ ای مخلوطة بالنحاس - انتهی . || (اِ) درد شراب .
- باغش ؛ غیرخالص . آمیخته با چیز دیگر. رجوع به غش شود :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کآن باغش و بار است .

ناصرخسرو.


- بیغش ؛ پاک . دور از خیانت و تزویر و کینه و کدورت :
فتنه ٔ این روزگار هر غشی و غل
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل .

ناصرخسرو.


من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم .

حافظ.


گر به کاشانه ٔ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم .

حافظ.


شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.

حافظ.


- || خالص . پاک . آنچه با چیزی دیگر نیامیخته باشد :
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.

شفیع اثر (از آنندراج ).


- شراب بیغش ؛شراب خالص . می ناب . می بیدرد. رجوع به غِش ّ و بیغَش شود :
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند.

سلمان ساوجی (از آنندراج ).


|| (ص ) رجل غش ؛ مرد بزرگ ناف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجل عظیم السرة. (اقرب الموارد). صاحب تاج العروس گوید: در نسخ (قاموس ) سرة است ولی صواب شَرَه است (بنابراین به معنی سخت آزمند میباشد) چنانکه در شعر راجز آمده : «لیس بغش همه فیما اکل » - انتهی . || (اِ) آب تیره . (دهار) (لطائف اللغات ).

غش . [ غ َش ش / غ َ ] (از ع ، اِمص ) بیهوشی ، و بدین معنی در اصل غَشْی بود که عربی است و فارسیان یا را از آن حذف کردند و با لفظ کردن استعمال کنند چنانکه گویند: فلانی غش کرد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و با بودن نیز استعمال کنند. (آنندراج ). خواب سبک . بیهوشی و مدهوشی و بی حواسی . (ناظم الاطباء) : و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش .(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 516). || بیهوشی و حیرت در وقت تعلق خاطر. (لطائف اللغات ) :
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غش است هنوز.

نظیری (از آنندراج ).


|| (اِ) در ابیات زیر از دیوان سوزنی ظاهراً به معنی جسم و کالبد آمده است :
شد تن من همچو زر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش
یک دو نیابت اگر بر این بفزودی
رفته بدین جان و بردریده بد آن غش .
(سوزنی دیوان خطی متعلق به کتابخانه ٔ لغت نامه ص 66).
یک ره تو ای فریشته ٔ صور دم به دم
این دبه تا بدرد و گردد گشاده غش .

سوزنی .



فرهنگ عمید

حالت از بین رفتن هوشیاری، به سبب بیماری های عصبی، قلبی، و مانند آن ها، بیهوشی.
* غش کردن: (مصدر لازم ) (پزشکی ) از حال رفتن به سبب هیجان حاد یا بیماری قلبی، بیهوش شدن: زآن شراب ناب بی غش ده که اندر صومعه / صوفی صافی برای جرعه ای غش می کند (سلمان ساوجی: ۳۰۸ ).
ظاهر ساختن خلاف آنچه در دل باشد، خیانت، خدعه، گول زدن.
* غش کردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] خیانت کردن.
۱. عمل آمیختن چیزی بی ارزش با چیزی با ارزش، تقلب.
۲. (اسم ) [قدیمی] ماده ای بدلی که در چیزی گران بها داخل شده باشد، ناخالصی.
۳. [قدیمی، مجاز] تزویر، ریا، دورنگی: خوش بُوَد گر محک تجربه آید به میان/ تا سیه روی شود هر که در او غش باشد (حافظ: ۳۲۶ ).
* غل وغش: [قدیمی، مجاز] = غَش qa(e )š

حالت از بین‌ رفتن هوشیاری، به‌سبب بیماری‌های عصبی، قلبی، و مانند آن‌ها؛ بیهوشی.
⟨ غش کردن: (مصدر لازم) (پزشکی) از حال رفتن به‌سبب هیجان حاد یا بیماری قلبی؛ بیهوش شدن: ◻︎ زآن شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه / صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند (سلمان ساوجی: ۳۰۸).


ظاهر ساختن خلاف آنچه در دل باشد؛ خیانت؛ خدعه؛ گول زدن.
⟨ غش کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] خیانت کردن.


۱. عمل آمیختن چیزی بی‌ارزش با چیزی با‌ارزش؛ تقلب.
۲. (اسم) [قدیمی] ماده‌ای بدلی که در‌ چیزی گران‌بها داخل شده باشد؛ ناخالصی.
۳. [قدیمی، مجاز] تزویر؛ ریا؛ دورنگی: ◻︎ خوش بُوَد گر محک تجربه آید به ‌میان/ تا سیه‌روی شود هر‌که در او غش باشد (حافظ: ۳۲۶).
⟨ غل‌وغش: [قدیمی، مجاز] = غَش qa(e)š


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] غش به فتح غین مصدر و به کسر آن اسم مصدر می باشد.
غش در لغت به معنی پند خالص ندادن به کسی یا ظاهر کردن خلاف آن چه در دل باشد آمده است.
معنای اصطلاحی غش
و در اصطلاح چنان که از ظاهر کلمات فقهاء استفاده می شود غش به معنی آمیختن و مخلوط ساختن جنسی به جنس دیگر است و آن را به دو قسم تقسیم کرده اند.
اقسام غش
الف ـ غش خفی و آن بنحوی است که نوعاً بر بیننده پوشیده و مستور است مثل آمیختن آب به شیر.
این نوع چنان که در حدائق و مکاسب می نویسد: بدون خلاف حرام است.
ب ـ غش غیر خفی و آن آمیختنی است که بر بیننده نوعاً مکشوف و معلوم است مثل آمیختن خاک به گندم.
این نوع حرام نیست و فقط چنان که در حدائق و روضه می نویسد مکروه است.


گویش مازنی

/ghash/ صرع & تخته هایی با ابعاد تقریبی دو در شش سانتیمتر و به ارتفاع سه تا چهارمتر که روی هلامیخ شوند و در زیر سفال قرار گیرند

صرع


تخته هایی با ابعاد تقریبی دو در شش سانتیمتر و به ارتفاع سه ...


پیشنهاد کاربران

واژه یا لغت غش در فرهنگ واژگان اوستایی به شکل غشی= qashi و به مانای غش کردن و گونه ای بیماری آمده است! بنابراین این واژه اربی نیست!


کلمات دیگر: