کلمه جو
صفحه اصلی

صادق هدایت

لغت نامه دهخدا

صادق هدایت. [ دِ ق ِ هَِ ی َ ] ( اِخ ) وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ایران است. پدران وی پیوسته شاغل مقامات عالی دولتی و مناصب نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 هَ. ش. در تهران تولد یافت. او بیشتر عمر خود را در تهران بسر برد و طولانی ترین سفر وی هنگامی است که برای تحصیل به فرانسه رفت. وی در این کشور اوقات خود را بیشتر به سیر و گشت گذراند. ابتدا در پاریس بود و سپس به «بزانسون » رفت ودر پانسیونی خانوادگی سکونت جست ، سپس به پاریس بازگشت و هنگامی بدان شهر بر آن شد که خود را در رودخانه غرق کند ولی او را نجات دادند. داستانهای معروف : زنده بگور، سه قطره خون ، نمایشنامه «پروین »، افسانه آفرینش ، فوائد گیاهخواری را در آنجا نوشت. سپس به وطن خود بازگشت و بسال 1315 هَ. ش. به بمبئی رفت و در آنجا زبان پهلوی را فراگرفت و با دو داستان که از هند فراگرفته و به فرانسه نوشته بود بازگشت. و بسال 1324 در حدود دو ماه در تاشکند ازبکستان شوروی گذرانید و عاقبت در آذر 1329 به پاریس سفر کرد و پس از چهار ماه در آنجا بوسیله گازانتحار کرد. صادق در بذله گویی استعداد و مهارتی داشت. به حیوانات شفقت میورزید. با اینکه ظاهر او لاابالی مینمود در زندگانی منظم بود. وی به زبان انگلیسی تا حدی آشنایی داشت که میتوانست از آثار علما و ادبا بهره برد و بوسیله زبان فرانسه از معارف و ادبیات ملل مختلف بهره مند میشد. در پایان عمر به تحصیل زبان روسی همت گماشت و به مطالعه آن اشتغال داشت. به حافظ و خیام علاقه بسیار میورزید. هنگام جوانی و در آن وقت که در پاریس اقامت داشت به عقاید مذهبی یوگا و کیش بودایی روی آورد و همان اوقات بود که مجسمه کوچک بودا را خرید و از آن پس همیشه آن مجسمه بر روی میزوی دیده میشد. صادق روز 19 فروردین سال 1330 هَ. ش. در پاریس خودکشی کرد، بدینسان که به گرمابه خانه ٔخویش رفت و نخست سوراخها و روزنه ها را استوار ساخت ،سپس شیر گاز را گشود و در کف حمام دراز کشیده جان سپرد. جنازه او را در مسجد پاریس گذاردند و پس از توقفی اندک در حالی که قریب یکصد تن از دانشجویان ایرانی آن را تشییع میکردند به قبرستان «پِرْلاشِز» حمل ودر آنجا دفن کردند. گذشته از مقالاتی که از وی در مجله ها بطبع رسیده تألیفات متعددی دارد از اینقرار:
1 - داستانها: زنده بگور. آب زندگی شامل 9 داستان. سایه مغول ( قسمت سوم کتاب انیران ). سه قطره خون شامل 11 داستان. علویه خانم. سایه روشن شامل 7 داستان. وغ وغ ساهاب شامل 35 قصه. بوف کور. سگ ولگرد 8 داستان. ولنگاری 6 داستان. حاجی آقا. فردا. توپ مروارید.

صادق هدایت . [ دِ ق ِ هَِ ی َ ] (اِخ ) وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ایران است . پدران وی پیوسته شاغل مقامات عالی دولتی و مناصب نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 هَ . ش . در تهران تولد یافت . او بیشتر عمر خود را در تهران بسر برد و طولانی ترین سفر وی هنگامی است که برای تحصیل به فرانسه رفت . وی در این کشور اوقات خود را بیشتر به سیر و گشت گذراند. ابتدا در پاریس بود و سپس به «بزانسون » رفت ودر پانسیونی خانوادگی سکونت جست ، سپس به پاریس بازگشت و هنگامی بدان شهر بر آن شد که خود را در رودخانه غرق کند ولی او را نجات دادند. داستانهای معروف : زنده بگور، سه قطره خون ، نمایشنامه ٔ «پروین »، افسانه ٔ آفرینش ، فوائد گیاهخواری را در آنجا نوشت . سپس به وطن خود بازگشت و بسال 1315 هَ . ش . به بمبئی رفت و در آنجا زبان پهلوی را فراگرفت و با دو داستان که از هند فراگرفته و به فرانسه نوشته بود بازگشت . و بسال 1324 در حدود دو ماه در تاشکند ازبکستان شوروی گذرانید و عاقبت در آذر 1329 به پاریس سفر کرد و پس از چهار ماه در آنجا بوسیله ٔ گازانتحار کرد. صادق در بذله گویی استعداد و مهارتی داشت . به حیوانات شفقت میورزید. با اینکه ظاهر او لاابالی مینمود در زندگانی منظم بود. وی به زبان انگلیسی تا حدی آشنایی داشت که میتوانست از آثار علما و ادبا بهره برد و بوسیله ٔ زبان فرانسه از معارف و ادبیات ملل مختلف بهره مند میشد. در پایان عمر به تحصیل زبان روسی همت گماشت و به مطالعه ٔ آن اشتغال داشت . به حافظ و خیام علاقه ٔ بسیار میورزید. هنگام جوانی و در آن وقت که در پاریس اقامت داشت به عقاید مذهبی یوگا و کیش بودایی روی آورد و همان اوقات بود که مجسمه ٔ کوچک بودا را خرید و از آن پس همیشه آن مجسمه بر روی میزوی دیده میشد. صادق روز 19 فروردین سال 1330 هَ . ش . در پاریس خودکشی کرد، بدینسان که به گرمابه ٔ خانه ٔخویش رفت و نخست سوراخها و روزنه ها را استوار ساخت ،سپس شیر گاز را گشود و در کف حمام دراز کشیده جان سپرد. جنازه ٔ او را در مسجد پاریس گذاردند و پس از توقفی اندک در حالی که قریب یکصد تن از دانشجویان ایرانی آن را تشییع میکردند به قبرستان «پِرْلاشِز» حمل ودر آنجا دفن کردند. گذشته از مقالاتی که از وی در مجله ها بطبع رسیده تألیفات متعددی دارد از اینقرار:
1 - داستانها: زنده بگور. آب زندگی شامل 9 داستان . سایه ٔ مغول (قسمت سوم کتاب انیران ). سه قطره خون شامل 11 داستان . علویه خانم . سایه روشن شامل 7 داستان . وغ وغ ساهاب شامل 35 قصه . بوف کور. سگ ولگرد 8 داستان . ولنگاری 6 داستان . حاجی آقا. فردا. توپ مروارید.
2 - نمایشنامه ها: پروین دختر ساسان . مازیار. افسانه ٔآفرینش .
3 - آثار تحقیقی : فوائد گیاهخواری . انسان و حیوان . ترانه های خیام . پیام کافکا.
4 - سفرنامه ها: اصفهان نصف جهان . در جاده ٔ نمناک .
5 - فرهنگ عامّه : اوسانه . نیرنگستان .فلکلور یا فرهنگ توده .
6 - ترجمه از متون پهلوی : گجسته ابالش . کارنامه ٔ اردشیر بابکان . گزارش گمان شکن . یادگار جاماسب . زند وهومن یسن . شهرستانهای ایران شهر.
7 - ترجمه ازفرانسه : دیوار. مسخ گراکوس شکارچی و داستان های دیگر. (از کتاب صادق هدایت حسن قائمیان ).


دانشنامه عمومی

درون مایهٔ اغلب داستان های هدایت، مرگ اندیشی، انتقاد از جامعهٔ تحت استبداد و نفی خرافه پرستی است.
تصویرها و توصیفات و شخصیت ها و چهره های داستان های او اغلب رنگ ملی دارند. نثر هدایت ساده و بی پیرایه و عاری از دشوارنویسی ست.
او از زبان و فرهنگ مردم به خوبی و در حد اعجاز بهره می گیرد و همین مایهٔ غنای داستان هایش می گردد.
توصیفات هدایت رئالیستی، دقیق و واقع بینانه است.
او به جنبه های روانی و درونی چهره ها و اشخاص داستانی خود می اندیشید، ضمن آنکه از وصف ظاهر آن ها نیز درنمی ماند.
برخی از داستان های هدایت، انعکاس مسائل روحی و روانی خود نویسنده است.
طنز قوی و مؤثر و انتقادیِ هدایت در سرتاسر آثار داستانی و تحقیقیِ وی سایه افکنده است. وجود این خصیصه، در رفتارهای اجتماعی او هم گزارش شده است. به عنوان نمونه، دربارهٔ شیرینکاری صادق هدایت در جشن عروسی جلال آل احمد با سیمین دانشور در سال ۱۳۲۹ خورشیدی، نقل شده است که هدایت جعبهٔ بزرگ کادو پیچی شده ای را به عنوان هدیه به عروس خانم می دهد و وقتی که آن جعبه را باز می کنند، می بینند که یک جعبهٔ دیگر در آن است. جعبهٔ دوم را که باز می کنند، باز می بینند که یک جعبهٔ دیگر در آن است، و این قضیه چندین بار تکرار می شود تا اینکه بالاخره به جعبهٔ کوچکی می رسند که در داخل آن، یک قاشق مرباخوری گذاشته شده بود!
هدایت در نویسندگان پس از خود تأثیر ژرفی بر جای گذاشت.
صادق هدایت (زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ - درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او را همراهِ محمدعلی جمال زاده و بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستان نویسی نوین ایرانی می دانند.
هدایت از پیشگامان داستان نویسی نوین ایران و نیز، روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشان ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته اند. هرچند آوازهٔ هدایت در داستان نویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند زند وهومن یسن و نیز از نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کرده است. حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته ها، زندگی و خودکشی صادق هدایت گواهِ تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسل های بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک به نوعی کمتر یا بیشتر تحت تأثیر کار و زندگی هدایت واقع شده و درباره اش سخن گفته اند.
هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد و چند روز بعد در قطعهٔ ۸۵ گورستان پر-لاشز به خاک سپرده شد.

نقل قول ها

صادق هدایت، نویسنده و مترجم ایرانی. زادروز: (۲۸ بهمن ۱۲۸۱) برابر با (۱۷ فوریه ۱۹۰۳) در تهران می باشد. هدایت در تاریخ (۱۹ فروردین ۱۳۳۰) برابر با (۹ آوریل ۱۹۵۱) در پاریس، دست به خودکشی زد. آرامگاه او در گورستان پرلاشز می باشد.
• «خدای جهودی آن ها قهار و جبار و کین توز است و همه اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را می دهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آن ها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.• «اسلام یعنی شمشیر بران و کاسهٔ گدایی! احکام مسلمان ها مخالف با هرگونه ترقی و تعالی اقوام و ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زورچپان کرده اند، یا خراج و جزیه به بیت المال مسلمین بپردازید یا سرتان را می بریم. هرچه پول و جواهر داشتیم چاپیدند، آثار هنری ما را از بین بردند و هنوز هم دست بردار نیستند. هر جا رفتند همین کار را کردند»• «همین روزی پنج بار دولا راست شدن جلو قادر متعال که باید به زبان عربی با او وراجی کرد، کافی است تا آدم را تو سری خور و ذلیل و پست و بی همه چیز بار بیاورد. بدیهی است که این مذهب دشمن بشریت است و فقط برای غارتگران و استعمارگران آینده جان می دهد»• خدا مقامش عالی تر از این است که اصلاً وجود داشته باشد!• دیکتاتور امروز به مراتب خطرناک تر از دیکتاتور هزار سال پیش است• مذهب بهانه و افسار دست یک مشت گرگ است که به لباس میش درآمده اند و جز تخم نفاق و کینه ثمر دیگری به بار نمی آورند.• مذهب چی؟! کشک چی؟! مگر اسلام به جز چاپیدن و آدم کشی است؟! همهٔ قوانین آن برای یک وجب جلو آدم و یک وجب عقب آدم درست شده.• در آن دنیا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است. به اضافهٔ هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد.• یک نگاه به نقشهٔ جغرافیا بینداز …!• «حاجی جلو چشمش تیره و تار شد، پس رفت، پیش آمد و از روی چادر یک سیلی محکم زد به آن زن و می گفت: بیخود… بیخود صدای خودت را عوض نکن، من از همان اول تو را شناختم. فردا… همین فردا طلاقت می دهم.»• «اکنون تهیدست مانده بود، همه از او گریزان بودند، رفقا عارشان میامد با او راه بروند، زنها به او می گفتند: «قوزی را ببین» این بیشتر او را از جا در می کرد. سال پیش دو بار خواستگاری کرده بود، هر دو دفعه، زنها او را مسخره کرده بودند.»• «هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد، به کسی که دست از همه جا کوتاه بشود می گویند:برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم می کند، مرگی که نمی آید و نمی خواهد بیاید.. ! همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم.»• «حالا دیگر نه زندگی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید. من با مرگ آشنا و مأنوس شده ا م. یگانه دوست من است، تنها چیزیست که از من دلجویی می کند. قبرستان مناپارناس به یادم می آید. دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم، من هم از دنیای آنها بشمار می آیم. من هم با آنها هستم، یک زنده به گور هستم…»• «مرگ درمان دلهای پژمرده، دریچه امید به روی نا امیدان، پایان دهنده دردها وغم ها آرامش دهنده روان های خسته و رنجور است. ای مرگ تو سزاوار ستایشی.»• «اسم بعضی مرده ها را می خواندم. افسوس می خوردم، که چرا به جای آنها نیستم با خودم فکر می کردم:اینها چقدر خوشبخت بوده اند!... به مرده هایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک می بردم. هیچوقت یک احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند.»• «تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می کند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می زند و به سوی خودش می خواند.»• «چه خوب بوداگر همه چیز را می شد نوشت. اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، می توانستم بگویم. نه .. یک احساساتی هست، یک چیزهایی است که نمی شود به دیگری فهماند، نمی شود گفت، آدم رامسخره می کنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.»• «خودم به چشم خودم بیگانه ام، در شگفت هستم که چرا زنده ام؟ چرا نفس می کشم؟ چرا گرسنه می شوم؟ چرا می خورم؟ چرا راه می روم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که می بینم کی هستند واز من چه می خواهند؟»• «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»بوف کور• «در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم.»بوف کور• «بدون مقصود معینی از میان کوچه ها، بی تکلیف از میان رجاله هایی که همه آنها قیافه های طماعی داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدند می گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهان بودند که یک مشت روده به دنبال آنها آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان می شد… به من چه ربطی داشت فکرم را متوجه زندگی احمق ها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند و خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سائیده نشده بود.»بوف کور• «وقتی که می خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خود گفتم «مرگ، مرگ» … تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره من را می ترسانید و خسته می کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم …»بوف کور• «آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، می خواهد کسی کاغذپاره های مرا بخواند، می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است می نویسم.»بوف کور• «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهٔ من باید دور، تاریک و بی معنی باشد-شاید من اصلاً ستاره نداشته ام!»بوف کور• «افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند-آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات وهوا وهوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم ومی سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»بوف کور• «عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن؛ ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.»بوف کور• «تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می ترسانید و خسته می کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می خورد؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنبانید گدایی می کردند و تملق می گفتند.»بوف کور• اگر نژاد آدمیزاد باید روزی به اوج ترقی و تکامل برسد در یک محیط طبیعی با خوراک نباتی خواهد بود. چنان که گوشت خواری و تمدن مصنوعی او را فاسد کرده و به سوی پرتگاه نیستی می کشاند. مگر اینکه یک نژاد برومند و نونهالی که زندگانیش از روی قوانین طبیعت است جانشین او بشود وگرنه به طرز ننگینی نژاد او خاموش خواهد گشت.• بچه که هنوز ذائقه اش خراب و فاسد نشده گوشت را با تنفر دور می کند.• هر کس گوشت می خورد باید دست بالا زده خودش حیوان را بکشد. چون که جانوران درنده معاون نمی گیرند یا لااقل قدم رنجه نموده یک ساعت عمر خود را به این تماشای قشنگ بگذرانند و ببینند این خوراک های خوشمزه برای آنها چگونه آماده می شود.• همیشه سلاخ خانه ها را بیرون شهر دور از مردم می سازند تا جنایات کشتار را از چشم آن ها بپوشانند. سلاخ خانه اختراع حیوان دوپاست. هیچ جانور درنده و خونخواری با این رذالت طعمهٔ خود را نمی خورد. انسان روی گرگ و جانوران خونخوار روی زمین را سفید کرده است• می گویند روح آنان (حیوانات) پست تر است. باشد، اما بالاخره مثل ما احساس درد و شادی می کنند. پستی آنها برای ما تکلیف برادر بزرگتر را معین می کند نه حق دژخیمی و ستمگری را.• نباید احساسات طبیعی خودمان را پست شمرده دلیل بر رقت قلب بدانیم هیچ چیز به این اندازه طبیعی نیست که احساس تنفر و انزجار انسان از کشتار.• تا زمانی که احساسات طبیعی و بی آلایش قلب خودمان را به زور خفه نکرده ایم واضح است که در نهاد انسان یک احساس تنفر و اکراه از کشتار و درد سایر جانوران وجود دارد و نیز آشکار است که هرگاه همه مردم وادار می شدند حیواناتی را که می خورند با دست خودشان بکشند بیشتر آنان از گوشت خواری دست می کشیدند.• «باید گفت که هنوز گیاه خواری اسباب تمسخر و ریشخند آنهایی است که حقیقت آنرا نمی دانند؛ ما چقدر به سادگی نیاکان خودمان خندیدیم، روزی می آید که آیندگان به خرافات ما خواهند خندید!»• «مقایسه بکنید یک دکان میوه فروشی را که به رنگ های دلپزیر روان بخش آراسته شده از بوی آن شامه لذت می برد. سیب، نارنج، گیلاس، هلو، انگور و خربزه و رنگ های زنده سبزی های گوناگون را با دکان قصابی، دل و روده آویخته شده، اجساد سربریده، شکم های شکافته شده، پاهای شکسته که آویزان است و قطره قطره از آن خون می چکد و بوی گند لاشه در هوا پراکنده می باشد.»• «سلاخ خانه ها را همیشه در بیرون شهر می سازند• «مادر بی وجدانی که پرنده ای را به دست بچهٔ خود می سپارد یا پدر بی وجدانی که بچهٔ خود را به شکار برده و به خونریزی تشویق می کند این ها اولین مدرسهٔ قساوت و خونخاری انسان است که باعث بی رحمی و جنگ و جدال می شود.• «دیگر انسان باید از عنوان جاه طلبانه دست بکشد. او پادشاه موجودات نیست… بلکه یک جانی، ظالم، یک چپوچی، یک راهزن و یک جلاد حیوان است و بس!• «می گویند حیوانات حقوقی ندارند، اگر آنان حقوقی ندارند برای آن است که ما نمی خواهیم داشته باشند!• «پرنده را برای قفس نیافریده اند، اسب و الاغ با زین زاییده نشده اند.• «اگر حیوانات می توانستند حرف بزنند چه اسمی روی دژخیم خود می گذاشتند؟!• «انسان نه تنها حیوانی است که حالت دفاعیه او از سایر حیوانات کمتر است بلکه راه زندگانی خود را هم نمی داند.• «در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده می شد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج می زد و پیامی باخود داشت که نمی شد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده می شود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده می شد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر می آمد نگاه های دردناک پر از التماس او را کسی نمی دید و نمی فهمید!»• «همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند!»• «پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف می دانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند، که با بچه صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه جور تا بکند، با غریبه چه جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معین توقع نوازش داشته باشد؛ ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود. همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل، تکه خوراکی بدست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد؛ این یگانه وسیله دفاع او شده بود. سابق بر این او با جرأت، بی باک، تمیز و سر زنده بود، ولی حالا ترسو و تو سری خور شده بود، هر صدائی که می شنید، یا هر چیزی نزدیک او تکان می خورد، بخودش می لرزید، حتی از صدای خودش وحشت می کرد؛ اصلاً او بکثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می خارید، حوصله نداشت که کک هایش را شکار بکند یا خودش را بلیسد. او حس می کرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود. از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان می گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود»• «ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه می داد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه ای بود که همه اش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی می کردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.»• بعضی ها فقط پول دارند و تمام عنوان و حیثیت این ها به همان پول است. این ها خود را لایق همه چیز می دانند و قیافهٔ اشخاص باهوش به خود می گیرند، ولی چقدر در نظر من پست هستند و همیشه از ته دل آن ها را تحقیر کرده ام.• این مردمی که می بینید یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه جرئت تلاش، به قدری در زیر فشار فکر عرب مسموم شده اند که از هستی خودشان بیگانه اند• من گمان می کردم که این مردم را باید از زیر فرمان و شکنجهٔ عرب ها آزاد کرد. اما حالا که خودشان نمی خاهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟!• همهٔ فتح عرب ها روی جاسوس بازی و دزدی و خیانت بوده است. عرب ها همهٔ کارهایشان روی خیانت و نامردی است. هر چه بگویید از این عرب های پست درنده برمی آید.• این عرب های دزد سرگردنه گیر تازه به پول و زور رسیده اند و می خاهند رنگ و روی عدل و داد به پستی های خودشان بدهند و بدتر از همه ایرانی ها برای افکار پست آن ها فلسفه می بافند و آن ها را به بر ضد خودمان عَلَم می کنند!• بیچاره اسلام آثاری از خودش نداشت. همهٔ مذاهب قدیم کمک به ترقی صنایع کردند، اما عرب مخالف صنعت و تمدن بود و روح صنعنی را هر کجا که رفت کشت. مسجدهایش از ساختمان های دورهٔ ساسانیان تقلیده شده است.• در حدود سال ۱۶۰ هجری همهٔ مردم طبرستان بر عربان بشوریدند و تمام آنان را و کارگزاران خلیفه را و هر که را مسلمان شده بود به باد کشتار گرفتند. ساکنان طبرستان در این امر چنان متفق بودند که حتی تازیان هم که به عقد عربان درآمده بودند شوهران خود را ریش کشان از خانه بیرون آورده به دست مردان به کشتن دادند، طوری که دیگر در تمام طبرستان یک نفر عرب و مسلمان یافت نمی شد.• این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت داری را به عرب ها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوان های خودمان را برای آن ها به کشتن دادیم. فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آن ها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آن ها را رام و متمدن بکنیم؛ ولی افسوس! اصلاً نژاد آن ها و فکر آن ها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همین طور باشد.• عرب چه می خاهد؟!• وضع افکار و زندگی به طور عموم و به خصوص وضعیت زن بعد از اسلام تغییر کرد چون اسیر مرد و خانه نشین شد. تعدد زوجات، تزریف افکار، قضا و قدر، سوگواری و غم و غصه فکر مردم را متوجه جادو، طلسم، دعا و جن کرد و از کار و جدیت آن ها کاست.• دسته ای از آداب و رسوم ایرانی خوب و پسندیده هستند و از یادگارهای روزهای پرافتخار ایران به شمار می آیند.• نذرهای خونین، قربانی و تشریفات مربوط به آن، همهٔ این عادات وحشی از پرستش ارباب ناشی شده و به طور یقین اثر فکر ملل سامی می باشد. چون انسان نادان و اولیه از قوای طبیعت می ترسیده و خودش را مقهور آن می دانسته، هر کدام از این قوا را خدایی تشنه به خون پنداشته و برای فرونشاندن خشم و حرص آنان این معاوضه و تاخت زدن را برای معافیت جان خودش تصور کرده، یعنی مرا نکش و این جانور را بخور!• بشر از همه چیز می تواند چشم بپوشد، مگر از خرافات و اعتقادات خویش.• «تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند و بی گناه شکنجه نمی شود. نه ستمگر است و نه ستمدیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی فرورفته اند.• «اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند• «انسان چهرهٔ مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است»• چقدر خوب بود اگر زندگان می آمدند اینجا پهلوی ما مرده ها کیف می کردند.• اگر از بالا نگاه بکنیم زندگانی روی زمین مثل افسانه ای به نظر می آید که مطابق فکر یک نفر دیوانه ساخته شده باشد.• عشق مثل یک آواز راه دور، یک نغمهٔ دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بدمنظری می خاند.• خالق گوشش از این حرف ها پر شده …• جبراییل پاشا: البته خیلی خوب است اما این جانوران را که از گل درست می کنید، چطور زندگی می کنند؟!• این ها قابل نیستند قدر ما را بدانند… همان بهتر که ندانند!• پس از دو هزار سال وضع زندگی بشر به کلی تغییر پیدا کرده بود و احتیاجات زندگی برطرف شده بود• دو سه هزار سال پیش یک نفر آدم معمولی که به قدر بخور و نمیر و لباس خودش پول درمی آورد؛ یک زن، یک خانه و یک مشت خرافات داشت. خوشبخت بود، در کثافت خودش می غلطید و شکر خدایش را می کرد تا بمیرد.• چه کسی گفته است که من برای بشر کار می کنم؟! بر فرض هم که بشر نابود شد و کارهایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک! چون حالا من از کار خودم کیف می کنم و همین کافی است.• آیا موزهٔ مخصوصی هست که این همه روح های زرد ناخوش و رنجور را رویشان نمره می گذارند و در آنجا نگه می دارند؟!• آرتیست ها حساس تر از دیگران و بهتر از سایرین کثافت ها و احتیاجات خشن زندگی را می بینند.• لختی ها عاقلند که می گویند باید به طبیعت برگشت، انسان هر چه از طبیعت دور بشود بدبخت تر می شود.• مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که وقتی اسم زن را می شنید از پیشانی تا لالهٔ گوشش سرخ می شد.• مهرداد به صورت بزک کرده زن ها دقت می کرد، آیا این ها بودند که مردها را فریفته و دیوانهٔ خودشان کرده بودند؟!• مهرداد چشمش به مجسمهٔ زنی افتاد که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد. این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن، یک فرشته بود که به او لبخند می زد.• قدیم ها در خونهٔ مردم باز بود، همه دست و دلباز بودند؛ ولی حالا دیگه اون ممه رو لولو برده!• حاجی در مقابل زن بسیار بی طاقت می شد. با وجودی که اندرونش همیشه پر از صیغه و عقدی بود هر وقت زنی را می دید که طرف توجه او واقع می شد و عمومن این زن ها خاله شلخته و چادر نمازی، مچ پا کلفت و ابرو پاچه بزی بودند. چشم هایش کلاه پیسه می شد، نفسش به شماره می افتاد، آب توی دهنش جمع می شد و له له می زد و خون توی سرش می دوید.• اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرف ها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است!• نظامی ما تا سربازه توسری می خوره، همین که درجه گرفت توسری می زنه و می دزده و دیگر شمر جلودارش نیست. این معنیه قشونه!• نه ذوق، نه هنر، نه شادی. همه اش دزدی، کلاهبرداری و روضه خوانی!• اینجا وطن دزدها و قاچاقچی ها و و زندان مردمانش است. ما در چاهک دنیا داریم زندگی می کنیم و مثل کرم در فقر و ناخوشی و کثافت می لولیم و به ننگین ترین طرزی در قید حیاتیم؛ و مضحک آنجاست که تصور می کنیم بهترین زندگی را داریم!• اصلاً خاک مرده توی این مملکت پاشیده اند. هر چه این مادر مرده میهن را بزک بکنند و سرخاب سفیداب بمالند دیگر فایده ندارد، چون علایم تعفن و تجزیه از سر و رویش می بارد.• اگر ما مردم را از عقوبت آن دنیا نترسانیم و در این دنیا از سرنیزه و مشت و توسری نترسانیم فردا کلاهمان پس معرکه است. اگر عمله روزی ده ساعت جان می کنه و کار می کنه و به نان شب محتاجه و من انبار قالی ام تا طاق چیده شده باید معتقد باشه که تقدیر این بوده!• به شما خاطرنشان می کنم که فقط به وسیلهٔ شیوع خرافات و تولید بلوا به اسم مذهب می توانیم جلوی این جنبش های تازه که از طرف همسایهٔ شمالی به اینجا سرایت کرده بگیریم. بعد هم یک نره غول برایشان می تراشیم تا این دفعه حسابی پدرشان را دربیاره!• همیشه در این آب و خاک دزدها و قاچاقچی ها همه کاره بوده اند، چون که مقامات صلاحیت دار خارجی اینطور صلاح دیده اند!• از زمان شاه شهید خدا بیامرز شاگرد به فرنگستون فرستادیم و این حال و روزمان هست، اما ژاپن که خیلی بعد از ما به صرافت افتاد حالا کسی نیست بهش بگه بالای چشمت ابروست!• همه این ها تقصیر خودمان است که می دانیم و هیچ اقدامی نمی کنیم. همین بی علاقگی و ندانم کاری جلو هر اقدام سودمندی را گرفته. هر کس می گوید: "به من چه؟!"• حق با شماست که به این ملت فحش می دهید، تحقیرش می کنید و مخصوصن لختش می کنید. اگر ملت غیرت داشت امثال شما را سر به نیست کرده بود.• یک عمر مردم را گول زدی، چاپیدی، به ریششان خندیدی، آنوقت پول های دزدی را برده ای کلاه شرعی سرشان بگذاری، دور سنگ سیاه لی لی کردی، هفت تا ریگ انداختی و گوسفند کشتی. این نمایش تمام فداکاری توست!• مگر ممالک اروپا از روز اول آباد بوده اند؟! اروپاییان زمامداران باعلاقه داشته اند و دلسوزی کرده اند و کار را از پیش برده اند.• مردم همیشه زیر چکمهٔ استبداد و دیکتاتوری مرعوب و خفه شده اند و رمقشان رفته، از این جهت به خون خودشان زیاد اهمیت می دهند و از رنگ خون می ترسند، در صورتیکه در روز هزاران هزار از آن ها را با پنبه سر می برند!• اینجا قبرستان هوش و استعداد است• تو وجودت دشنام به بشریت است. تو هیچوقت در زندگی زیبایی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی سرت نشده. یک چشم انداز زیبا هرگز تو را نگرفته، یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده.• ایا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده ای که در تارکی شب ها ناله می کشد گم گشته تر و آواره تر حس می کنند؟• دردهای مافوق بشر حس کرده بود … و بدبختی را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای توده مردم وجود خارجی ندارد می دانست.• ایا همه صوفیان همین طور بوده اند و چیزهایی می گفتند که خودشان باور نداشته اند یا اینکار به مرشد او اختصاص دارد.• می خواست در دیوانگی را فراری برای خودش پیدا بکند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] صادق هدایت، یکی از نویسندگان و مترجمان معاصر ایرانی می باشد.که اغلب تصویر هدایت را در قابی سیاه از ابهام ها، انتقادها و کج فهمی ها و سرانجام در قابی از جنس مرگ بر تاقچه ادبیات معاصر ایران نشانده اند و این خود بیننده را وامی دارد تا با شتاب از برابر آن بگذرد.
«صادق هدایت در شب سه شنبه بیست و هشتم بهمن ماه سال ۱۲۸۱ شمسی در تهران و در خانوادۀ متشخص و صاحب نام تولد یافت او را که فرزند هدایت قلی خان هدایت(اعتضادالملک) بود به توصیۀ پدر بزرگش نیرالملک، صادق نام گذاری کردند. » صادق کودکی زیبا، خوبروی، شیرین و به دلیل ظرافت و زیبایی و داشتن موهای طلایی و چشمان آبی محبوبیت خاصی در بین همۀ افراد خانواده داشت. به گفتۀ محمود هدایت، برادر صادق، او در همۀ دورۀ کودکی مایۀ سرگرمی بزرگ و کوچک خانواده بود.

نسب خانوادگی
صادق هدایت در یک خانواده اشرافی مرتبط با دربار قاجار و بعد از دو پسر و دو دختر بدنیا آمد. عیسی، محمود، اخترالملوک و اشرف الملوک و خواهر بعد از او انورالملوک بود. صادق فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ایران است. پدران وی پیوسته شاغل مقامات عالی دولتی و مناصب نظامی بودند. او چهارمین نسل از رضاقلی خان هدایت که نسب خود را به شاعر نامی ایران شیخ کمال خجندی معاصر خواجه حافظ شیرازی می رساندند. رضاقلی خان که نظامت دارالفنون را در زمان سلطنتناصرالدین شاه به عهده داشت، مولف کتاب هایی چون؛روضةالصفای ناصری، مجمع الفصحا، ریاض العارفین، فرهنگ انجمن آرای ناصری و دیگر کتب بود. هم چنین کسی که در دوران بازنشستگی از کار در دارالفنون مدتی به عنوان مربی مظفرالدین میرزا (که بعدها شاه شد) نیز بوده است.

تحصیلات
صادق هدایت سال های تحصیل را در تهران گذراند. او را در شش سالگی به مدرسۀ علمیه سپردند. تحصیلات ابتدایی را در مدرسۀ علمیه آموخت و پس از آن به دارالفنون که دبیرستان مهم تهران بود رفت و تا سال سوم آنجا درس خواند. «بعد راهی مدرسۀ سن لویی شد تا زبان فرانسه یاد بگیرد. در سال سوم سن­لویی بود که زبان فرانسه اش به نحو شگفت انگیزی پیشرفت کرد و چیزی نگذشت که باب مکاتبه را با کتابخانه های مهم پاریس باز کرد و با هزینه های گزاف ماهی دو سه جلد از کتاب های مربوط به علوم سرائر را به دست می­آورد و در گوشه ایی آن را می خواند. »
صادق هدایت در سال ۱۳۰۴ش تحصیلات متوسطه را به پایان برد. او پس از اخذ دیپلم متوسطه باید وارد بازار کار می شد؛ اما رفتن به دنبال کسب کار معمولی دور از شئونات خاندان اشرافی هدایت بود. پدر و اعضای پرنفوذ خاندان هدایت به تکاپو افتادند و پس از رایزنی هایی یا به قول معروف پارتی بازی موفق شدند او را به عنوان دانشجوی بورسیه در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان راهی بلژیک کنند؛ اما او که از نظر تحصیلی پایه­ای قوی نداشت و دوران دبیرستان و مرحله امتحانات اعزام دانشجو را به مدد اعمال نفوذ خانواده سپری کرده بود. از دروس دانشگاهی سر در نمی آورد از دانشگاه اخراج شد؛ اما با فعالیت ها و پیگیری های خاندان خود موفق شد تا دوباره به عنوان دانشجوی بورسیه از بلژیک به پاریس منتقل شود؛ اما صادق هیچ گاه درس خود را در دانشکده های پاریس دنبال نکرد. او پس از چهار سال حیف و میل بودجه مملکت بی هیچ نتیجه و حاصلی به ایران باز گشت.

اخلاق هدایت
...

پیشنهاد کاربران

صادق هدایت ( متولد: ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ برابر با ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران، مرگ: ( خودکشی با گاز ) ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ برابر با ۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره ای مکرر، خیابان شامپیونه، پاریس ) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. صادق چهارمین نسل از رضاقلی خان هدایت هزار جریبی طبرستانی ( مازندرانی ) است که نظامت مدرسه دارالفنون را در زمان سلطنت ناصرالدین شاه به عهده داشت. هدایت از پیشگامان داستان نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از محققان، رمانِ «بوف کور» او را، مشهورترین و درخشان ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته اند. [۲][۳][۴] هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، اما آثاری از نویسندگانی بزرگ را نظیر ژان پل سارتر، فرانتس کافکا و آنتون چخوف نیز ترجمه کرده است. حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته ها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیان گر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. [۵]
صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعه ۸۵، در پاریس واقع است. [۶]
محتویات [نهفتن]
۱ زندگی نامه
۱. ۱ از کودکی تا آغاز جوانی
۱. ۲ گیاه خواری
۱. ۳ عزیمت به اروپا
۱. ۴ خودکشی اول و نخستین داستان ها
۱. ۵ بازگشت به تهران
۱. ۶ گروه ربعه
۱. ۷ سفر به هندوستان
۱. ۸ بازگشت از هندوستان
۱. ۹ اشغال ایران توسط متفقین و بازشدن فضای سیاسی
۱. ۱۰ پایان جنگ و یأس و نومیدی
۱. ۱۱ شرح حال صادق هدایت به قلم خودش
۲ فعالیت ها و سمت و سوی هنری هدایت
۳ ویژگی های ساختاری و محتوایی
۴ نقدها
۵ خانه صادق هدایت
۶ هدایت نقاش
۷ روانکاوی هدایت
۸ کتاب شناسی
۸. ۱ نوشته های هدایت
۸. ۲ ترجمه ها
۸. ۲. ۱ ترجمه از زبان فرانسه
۸. ۲. ۲ ترجمه از متون پهلوی به زبان فارسی
۸. ۳ مقالات
۸. ۴ آثار درباره هدایت
۹ پانویس
۱۰ منابع
۱۱ جستارهای وابسته
۱۲ پیوند به بیرون
زندگی نامه [ویرایش]
از کودکی تا آغاز جوانی [ویرایش]
صادق هدایت در سن پنج سالگی با لباس سفید، همراه با خواهران، برادران و عمو زاده هایش در باغ پدربزرگ ( نیر الملک ) . [۷]
صادق هدایت در سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ برابر با ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران متولد شد. پدرش هدایت قلی خان ( اعتضاد الملک، فرزند نیرالملک وزیر علوم، در دوره ناصرالدین شاه ) و نام مادرش زیور الملک ( دختر عموی هدایت‏قلی‏خان، دختر حسین قلی مخبرالدوله ) است. [۸] جدّ اعلای صادق رضاقلی خان هدایت از رجال معروف عصر ناصری و صاحب کتاب هایی چون مجمع الفصحا و اجمل التواریخ بود. صادق کوچک ترین فرزند خانواده بود و سه برادر و سه خواهر بزرگ تر از خود داشت. ( از برادرانش محمود خان، قاضی دیوان عالی کشور بود که در زمان نخست وزیری سپهبد رزم آرا، سمت معاون نخست وزیری را داشت. عیسی خان، سرلشکر و از رؤسای سابق دانشکده افسری بود. هر دو برادر در هنر و ادبیات دستی داشتند ) .
صادق هدایت در سال ۱۲۸۷ تحصیلات ابتدایی را در سن ۶ سالگی در مدرسهٔ علمیهٔ تهران آغاز نمود. در سال ۱۲۹۳ روزنامه دیواری ندای اموات را در مدرسه انتشار داد و دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز نمود. ولی در سال ۱۲۹۵ به خاطر بیماری چشم درد مدرسه را ترک کرد و در سال ۱۲۹۶ در مدرسهٔ سن لویی که مدرسهٔ فرانسوی ها بود، به تحصیل پرداخت. [۹] به گفتهٔ خود هدایت اولین آشنایی اش با ادبیّات جهانی در این مدرسه بود و به کشیش آن مدرسه درس فارسی می داد و کشیش هم او را با ادبیّات جهانی آشنا می کرد. در همین مدرسه صادق به علوم خفیه و متافیزیک علاقه پیدا کرد. این علاقه بعدها هم ادامه پیدا کرد و هدایت نوشتارهایی در این مورد انتشار داد. در همین سال صادق اولین مقالهٔ خود را در روزنامهٔ هفتگی ( به مدیریت نصراله فلسفی ) به چاپ رساند و بعنوان جایزه سه ماه اشتراک مجانی دریافت نمود. همچنین همکاری هایی با مجله ترقی داشت. صادق در همین دوران گیاه خوار شده بود و به اصرار و پند بستگانش مبنی بر ترک آن وقعی نمی نهاد. در سال ۱۳۰۳، در حالی که هنوز مشغول تحصیل در مقطع متوسطه بود دو کتاب کوچک انتشار داد: «انسان و حیوان» که راجع به مهربانی با حیوانات و فواید گیاه خواری است و تصحیحی از رباعیات خیام با نام «رباعیات خیام» ( با کتاب «ترانه های خیام» اشتباه نشود ) به همراه مقدمه ای مفصّل. در همین سال بود که صادق داستان «شرح حال یک الاغ هنگام مرگ» را در مجلهٔ وفا، سال دوم، شماره ۶ - ۵ منتشر کرد. [۱۰]
گیاه خواری [ویرایش]
صادق هدایت در جوانی گیاه خوار شد و کتابی در فواید گیاه خواری نیز نوشت. او تا پایان عمر گیاه خوار باقی ماند. بزرگ علوی در این باره می نویسد: «یک بار دیدم که در کافه لاله زار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی می گفتند، به این قصد که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشم هایش سرخ شد، عرق به پیشانی اش نشست و داشت قی می کرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه نجویده را در آن تف کرد. »[۱۱]
عزیمت به اروپا [ویرایش]
هدایت در ۱۳۰۳ از مدرسه سن لویی فارغ التحصیل گشت و در همین سال بود که با تقی رضوی آشنا شد. در سال ۱۳۰۵ با اوّلین گروه دانش آموزان اعزامی به خارج راهی بلژیک شد و در رشتهٔ مهندسی به تحصیل پرداخت. در همین سال داستان «مرگ» را در مجلهٔ ایرانشهر شمارهٔ ۱۱، که در آلمان منتشر می شد به چاپ رسانید و مقاله ای به فرانسوی به نام «جادوگری در ایران» در مجلهٔ له ویل دلیس، شماره ۷۹ نوشت. هدایت از وضع تحصیل و رشته اش در بلژیک راضی نبود و مترصد بود که خود را به فرانسه و در آن جا به پاریس که آن زمان مرکز تمدن غرب بود برساند. سرانجام در ۱۳۰۶ پس از تغییر رشته و دوندگی فراوان به پاریس منتقل شد. در همین سال نسخهٔ کامل تری از کتاب «انسان و حیوان» با نام «فواید گیاهخواری» با مقدمهٔ حسین کاظم زادهٔ ایرانشهر در برلن آلمان به چاپ رساند. [۱۲]
خودکشی اول و . . .

بنام خدا
با سلام، صادق هدایت که قریحه ای در خصوص نگاشتن داستان کوتاه داشت ، ولی اربابان غربی وی او را به عنوان پدر داستان نویسی کوتاه معرفی کردند و در مقابل از وی خواستند که بلند گوی انها در ایران باشد منبع این مطلب کتاب علت محبوبیت صادق هدایت هست. و اما او که در کتبش به مسلمین به ویژه شیعیان توهین کرده و یک مرتد ملی بود و در نهایت به علت
اگزیستانسیالیسم یا پوچ گرایی خودکشی ودر پرلاشز پاریس مدفون هست و این عمل یعنی مبادرت به خودکشی ناشی از عدم پیروی از دین مبین اسلام هست. با تشکر.


کلمات دیگر: