مترادف حزن : اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت
متضاد حزن : سرور
برابر پارسی : اندوه، افسردگی، دلتنگی
grief, sorrow
blue, cheerlessness, depression, desolation, dreariness, funk, melancholy, sadness, shadow, sorrow
غم , اندوه , غصه , حزن , رنجش , سوگ , غم واندوه , مصيبت , غمگين کردن , غصه دار کردن , تاسف خودن
اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت ≠ سرور
حزن . [ ] (اِخ ) از دیه های الجبل قم است . (تاریخ قم ص 136).
حزن . [ ح َ ] (اِخ ) ابن الحارث العنبری . پدر محجن است . جاحظ داستانی درباره ٔ او آورده است . (البیان و التبیین ج 3 ص 246).
حزن . [ ح َ ] (اِخ ) حی ای است از غسان .
حزن . [ ح َ ] (اِخ ) راهی است میان مدینة و خیبر که در «المغازی » واقدی در جنگ خیبر و مرحب یاد شده است . (معجم البلدان ).
حزن . [ ح َ ] (اِخ ) زبالة. نام موضعی است .
حزن . [ ح َ زَ ] (اِخ ) ابن ابی وهب بن عمروبن عائدبن مخزوم . وی جد سعید مسیب است که از جدش از پیغمبر روایت دارد. حزن روز فتح مکه اسلام آورد و یمامه را دریافت و پیغمبر او را «سهل » نامید، و او داستان سقیفة را نقل کرده است . (الاصابة قسم 1 ج 2 ص 7) (قاموس الاعلام ترکی ) (عقدالفرید ج 2 ص 14). و رجوع به حزن بن سعد و نیز رجوع به سهل ساعدی شود.
حزن . [ ح َ زَ ] (اِخ ) ابن نباته . مجهول است . ابن ابی حاتم او را یاد کرده است . وی از یک صحابی روایت میکند. (لسان المیزان ج 2 ص 187).
حزن . [ ح َ زَ ] (اِخ ) ابن نصر عدوی از بنی تیم . و او برادر قرظ است . (الاصابة ج 2 ص 61 قسم سوم ).
حزن . [ ح َ زَ ] (ع ص ، اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ).ناپدرام . زمین ناپدرام . زمین ناهموار. زراغن . زراغنگ . زمین ستبر. سنگلاخ . حزنة. وعر.درشت ناک . مقابل سهل .(منتهی الارب ). حزم . هموار. یاقوت بنقل از کتاب العین آرد: الحزن من الارض و الدواب ما فیه خشونة. (معجم البلدان ). حزم ، قال ابوعمرو الحزن و الحزم الغلیظ من الارض . و در صحاح گوید: الحزم ، ارفع من الحزن . (معجم البلدان ). ج ، حزون . (معجم البلدان ) (مهذب الاسماء).
حزن . [ ح َ زِ / ح َ زُ ] (ع ص ) حزین . غمگین . اندوهگین .
حزن . [ ح َ] (ع ص ، اِ) ناپدرام . زمین درشت . خلاف سهل . حَزَن .
حزن . [ ح ُ ] (ع مص ) اندوهگین کردن . (دهار). اندوهگن کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). اندوهناک گردانیدن . || اندوهناک شدن . اندوهگین شدن . (ترجمان عادل ) (از منتهی الارب ).
حزن . [ ح ُ زَ ] (اِخ ) نام جائی است که در شعرولیعه از بنی حارث کنانة آمده است . (معجم البلدان ).
حزن . [ح َ ] (اِخ ) ابرق الحزن ، موضعی است به دیار عرب . یکی از چند موضع مسمی به ابرق است . (تاج العروس : برق ).
حزن . [ ح َ زَ ] (اِخ ) ابن سعد ساعدی . ابن حبان گوید: نام سهل بن سعد ساعدی حزن بود و پیغمبر او را سهل نامید. (الاصابة قسم 1 ج 2 ص 7). رجوع به حزن بن ابی وهب و نیز به سهل ساعدی شود.
فرخی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 78).
مسعودسعد.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
مولوی .
مولوی .
حافظ.
خاقانی .
حافظ.
خاقانی .
خاقانی .
عطار.
حزن . [ ح ُ زَ ] (ع ص ، اِ) کوههای درشت . ج ِ حُزنَة.
اندوه