مترادف شهریار : پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک
متضاد شهریار : رعیت
sovereign, monarch
king
(تلفظ: šahr(i)yār) پادشاه ، شاه ؛ (در قدیم) حاکم ، فرمانروا .
پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک ≠ رعیت
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن بادوسبان بن خورزادبن بادوسبان بن کاوباره . از ملوک طبرستان ، و مدت حکومت او سی سال بوده است . (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 405).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن تافیل (ودر نسخه ای از بدایع الازمان : تاقیل ). امیر عمان بروزگار ملک قاورد، و قاورد به عمان لشکر کشید و پس از غارت عمان امارت باز وی داد و هم شحنه ای از دست خود بدانجا بنشاند. (بدایع الازمان چ طهران ص 8، 9، 10).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن جمشیدبن بنداربن شیرزاد. از ملوک رویان بوده است و اوست که داعی صغیر را دستگیر کرد و نزد علی بن وهسودان نماینده ٔ المقتدر باﷲ عباسی فرستاد، و حکومت وی دوازده سال طول کشید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 413).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن دارا. آخر طبقه ٔ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هَ . ق .بوده است . (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود.
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن رستم دیلمی . مؤلف حبیب السیربعضی از اخبار مربوط به دیالمه را به استناد روایت از او نقل میکند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 421).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن شروین بن سرخاب بن مهرمردان بن سهراب بن باوبن شاپوربن کیووس . هشتمین از اسپهبدان طبرستان . (یادداشت مؤلف ).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن علاءالدوله ملقب به حسام الدوله . از امراء مازندران که به دست علاءالدوله حسن بن رستم بقتل رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 420).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن کیخسرو (نصیرالدوله ) (717 - 725 هَ . ق .). حاکم و فرماندار کلارستاق در مازندران . (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ رابینو ص 206).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن شهریار. محدث است . (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) بعضی از مورخان از وی به فرخان و بعضی به «شهربراز» تعبیر کرده اند و صاحب شاهنامه نامش را «کراز» گفته . محمدبن جریر طبری «شهر ایران » در قلم آورده و بر هر تقدیر چون از خاندان ملک نبود اکابر اعاجم از خدمتش عار داشتند و سه برادر از سپاه اصطخر بر قتلش اتفاق نموده در حین سواری بزخم سیف و سنان شهریار را از پشت زین بر روی زمین انداختند. مدت سلطنت او به قول اکثر ارباب اخبار چهل روز بود و بعد از او پوراندخت بنت پرویز قدم بر مسند سلطنت نهاد. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 252).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعه ٔ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده : صاحب النفس القدسیّة و المقامات العالیه شهریاربن علی الفسائی ، و تاریخ فوتش هم سنه ٔ 616 هَ . ق . است . (بزرگان شیراز تألیف رحمت اﷲ مهراز ص 488).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) نام پسری خرد از هرمزد که بهرام چوبینه او را بجای هرمزد [ پس از گریختن پرویز به آذربایجان ] بپادشاهی نامزد کرد. (یادداشت مؤلف ) : پس چون ماهی چند برآمد و بهرام بملکت همی بود هرمز را پسری بود خرد، نام وی شهریار، بهرام ملک خویش را دعوی نکرد، گفت من این ملک بر شهریاربن هرمز همی نگاه دارم . (ترجمه ٔ بلعمی از سبک شناسی بهار ج 2 ص 13).
شهریار. [ ش َ ](اِخ ) ابن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن بن شهریاربن شروین بن سرخاب بن مهرمردان بن سهراب ، از آل باوند. دوازدهمین از اسپهبدان و پادشاهان طبرستان و نسبت آنان به یزدگرد شهریار پیوندد و این پادشاه همانست که بنابه روایت ، فردوسی پس از نومیدی از محمود غزنوی نزد او شد و او هجاء محمود را به صدهزار درم بخرید و بشست . او عمری طویل یافته است . (یادداشت مؤلف ). توضیحاً اضافه میشود که در تمام نسخه های خطی چهارمقاله در این فصل [ بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان او بود ] همه جابه جای شهریار «شهرزاد» دارد و در چاپ طهران در همه ٔ مواضع «شیرزاد» دارد و هر دو خطاست زیرا پادشاهی که از آل باوند در آن عصربود شهریار فوق الذکر است نه شهرزاد یا شیرزاد، وآنگهی در جمیع نسخ تاریخ ابن اسفندیار آنجا که این فصل را از چهارمقاله نقل کرده است در کمال وضوح همه جا شهریار دارد. تاریخ وفات این شهریار معلوم نیست ، همین قدر ابن اسفندیار گوید شهریار مدتی دراز بماند تا در عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و هم در عهد سلطان یمین الدوله محمود بماند. و چون اتمام شاهنامه در سنه ٔ 400 هَ . ق . است در هر حال وفات شهریار بعد از آن واقع شده است . رجوع به حواشی چهارمقاله ٔ عروضی ص 49 و تاریخ یمینی چ مصر ص 394، 395 و تاریخ ابن الاثیر درحوادث سال 388 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار شود.
شهریار. [ش َ ] (اِخ ) از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88).
شهریار. [ ش َ] (اِخ ) نام پسر برزو، پسر سهراب است در روایات ملی ما و شهریارنامه که منظومه ٔ داستانی مختاری در قرن پنجم هجری است . قهرمان آن شهریاربن برزو و آخرین فردمشهور خاندان گرشاسب است . (از فرهنگ فارسی معین ).
فرخی .
عنصری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سعدی .
حافظ.
دقیقی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
اسدی .
ناصرخسرو.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
ابن یمین .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
عنصری .
خاقانی .
خاقانی .
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیههای آن «علیشاه عوض » و «رباطکریم » است . (از فرهنگ فارسی معین ). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمداﷲ مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است . (از ترجمه ٔ سرزمین های خلافت شرقی ص 234).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شهریار. [ ش َ ] (اِخ ) نام ایستگاه شماره ٔ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است . (یادداشت مؤلف ).
فردوسی .
شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال(۱۴۵ ...