کلمه جو
صفحه اصلی

بدن


مترادف بدن : پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد، بدنه، جسم، جسد، لاش، لاشه

متضاد بدن : روح، روان

برابر پارسی : تن، اندام، پیکر، تنه، کالبد

فارسی به انگلیسی

body, person, physique, corpus, flesh

جمع : ابدان


body


body, person, physique


فارسی به عربی

جسم

مترادف و متضاد

frame (اسم)
ساختمان، بدن، تنه، قاب، اسکلت، چهارچوب، قاعده، چارچوب، سفت کاری

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

microcosm (اسم)
بدن، عالم صغیر، جهان کوچک

corporality (اسم)
بدن، جسم، جسمانیت، هستی جسمانی

پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد ≠ روح، روان


بدنه، جسم


جسد، لاش، لاشه


۱. پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد
۲. بدنه، جسم
۳. جسد، لاش، لاشه ≠ روح، روان


فرهنگ فارسی

مخفف بودن
( اسم ) ساختمان کامل یک فرد زنده مجموع. اعضا و انساج و دستگاههای مشکل یک انسان تن اندام . توضیح بدن مرده را ( جسد ) گویند .
بادن .

فرهنگ معین

(بَ دَ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - ساختمان کامل یک موجود زنده . ۲ - تن ، پیکر.

لغت نامه دهخدا

بدن. [ ب ُ دَ ] ( مص ) مخفف بودن :
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
بزیر اندر آورده بد پهلوان.
شهید.
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
خسروانی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
شاکر.
یکی فال گیریم و شاید بدن
که گیتی بیک سان ندارد درنگ.
امیر طاهربن فضل چغانی.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
تو گفتی همی خون ببارد سپهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر.
فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.
فردوسی.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
کمابیش از صد و هفتادوسه روز
بدم در بستر خورشید پرنور.
منوچهری.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
بدیشان نبد زآتش مهر تیو
بیک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
نبد چیز از آغازو او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.
اسدی.
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
مرا ارادت نابودن و بدن نبود
که بودمی بمراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
عرض کی تواند بدن زآنکه او
برین گوهران سر بسرپادشاست.
ناصرخسرو.
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش.
نظامی.
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

بدن . [ ب َ ] (ع مص ) تناور گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). تناور شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). بزرگ شدن تن به بسیاری گوشت . (از اقرب الموارد). بُدن . بَدان . بَدانَة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بُدون . (از اقرب الموارد).


بدن . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بدنة. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). کشتارها از اشتر و گاو که به مکه برند قربانی را. ذبایح . (یادداشت مؤلف ): و البدن جعلناها لکم من شعائر اﷲ. (قرآن 36/22)؛ آن شتران کشتنی به منا، آن شما را از نشانهای دین کردیم . (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 360).


بدن . [ ب ُ ](ع مص ) تناور شدن . بَدْن . رجوع به ماده ٔ قبل شود.


بدن . [ ب ُ دَ ] (مص ) مخفف بودن :
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
بزیر اندر آورده بد پهلوان .

شهید.


خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته .

رودکی .


بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک .

رودکی .


تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب .

رودکی .


این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان .

خسروانی .


یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان .

شاکر.


یکی فال گیریم و شاید بدن
که گیتی بیک سان ندارد درنگ .

امیر طاهربن فضل چغانی .


یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .

فردوسی .


تو گفتی همی خون ببارد سپهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر.

فردوسی .


بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی .

فردوسی .


بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای .

منوچهری .


باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب .

منوچهری .


کمابیش از صد و هفتادوسه روز
بدم در بستر خورشید پرنور.

منوچهری .


بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام .

عنصری .


بدیشان نبد زآتش مهر تیو
بیک ره برآمد ز هر دو غریو.

عنصری .


ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .

عنصری .


نبد چیز از آغازو او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس .

اسدی .


ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .

اسدی .


مرا ارادت نابودن و بدن نبود
که بودمی بمراد خود از دگر کردار.

ناصرخسرو.


عرض کی تواند بدن زآنکه او
برین گوهران سر بسرپادشاست .

ناصرخسرو.


نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش .

نظامی .


سمنبر غافل از نظاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه .

نظامی .


چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم .

سعدی (طیبات ).


وه که بیک بار پراکنده شد
آنچه بعمری بدم اندوخته .

سعدی (بدایع).


و رجوع به بودن شود.

بدن . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) ج ِ بدنة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || ج ِ بدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنة و بَدین و بادن شود. || ج ِ بادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) .


بدن . [ ب ُدْ دَ ] (ع اِ) ج ِ بادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به بادن شود.


بدن . [ ب َ دَ ] (ع اِ) تن . غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). جسد انسان . (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری بدن را بکالبد مطلق معنی کرده و در اصطلاح سالکان کالبد کثیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). تن . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ساختمان کامل یک فرد زنده . مجموعه ٔ اعضا و جوارح متشکل یک موجود زنده . مجموعه ٔ اعضا و انساج و دستگاه های متشکل یکی انسان . تن . اندام . (فرهنگ فارسی معین ) . کالبد. تن . جسد. تن آدمی . تنه . جسم . تمامی جسد انسان جز سر. تمامی جسد انسان جز سر و دستها و پاها. (یادداشت مؤلف ). صاحب آنندراج گوید: نازک ، نازنین ، نسرین ، سیمین ، دفتر گل ، شکوفه ، مغز بادام ، نقره ٔ خام ، قفس سیم از صفات و تشبیهات اوست :
سه جانیم ما هر سه در یک بدن
ترا نیست بیش از یکی جان بتن .

فردوسی .


هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن .

منوچهری .


ستیزه ٔ بدن عاشقان بساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال .

عسجدی [ در وصف اسب ].


چون به زبان من رود نام کرم زچشم من
چشمه ٔ خون فرودود بر بدنم دریغ من .

خاقانی .


من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندردو بدن .

مولوی .


|| مرد کلان سال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مسن . کبیر. بسیارسال . بزرگ . (از ذیل اقرب الموارد). || زره کوتاه و جبه ٔ کوتاه بی آستین .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درع کوتاه . زره کوتاه . (از اقرب الموارد). جبه کوچک . (از لسان از ذیل اقرب الموارد) : فالیوم ننجیک ببدنک .(قرآن 92/10)؛ امروز ترا با سر آب آریم با این زره .(کشف الاسرار میبدی ج 4 ص 327). || تنه ٔ جامه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) :
بپوشید خفتانی از کرگدن
مکلل بزر زآستین تا بدن .

نظامی .


- بدن قمیص ؛ آنچه از پیراهن که شکم و پشت را می پوشاند. (از اقرب الموارد).
ج ،ابدان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) || بزکوهی کلانسال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بزکوهی . (مهذب الاسماء). بز کوهی مسن . (از ذیل اقرب الموارد). ج ، اَبدُن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ابدن و بُدون . (از ذیل اقرب الموارد). || نسب و حسب مرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از لسان از ذیل اقرب الموارد). || در تداول زنان میان فارسی زبانان ، شرم زن . (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. (زیست‌شناسی) جسم انسان غیر از سر؛ تن.
۲. [قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع.


بودن#NAME?


=بودن
۱. (زیست شناسی ) جسم انسان غیر از سر، تن.
۲. [قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع.

دانشنامه عمومی

به مجموعه اعضای یک موجود زنده بدن می گویند . ساختمان کامل یک فرد زنده . هر عضو بدن از تعدادی سلول تشکیل شده است . در اصطلاح عام به بدن پس از مرگ، جسد یا نعش گفته می شود و واژه بدن بیشتر دلالت بر موجود زنده می کند .به اجزاء بدن اندام گفته می شود.
معین فرهنگ فارسی. تهران ۱۳۸۶

دانشنامه آزاد فارسی

بَدَن
لباسی بسیار کوتاه، بدون آستر، بی آستین. بَدَن با انتاری، که معمولاً در شرق می پوشند، متفاوت است. بیشتر مردم طبقۀ متوسط مکه و جدّه، این تن پوش را به رنگ سفید و از پارچۀ موسلین هندی به تن می کنند. این لباس در مدینه کمتر پوشیده می شود و بیشتر خاص مردم عربستان است.

فرهنگ فارسی ساره

تن


نقل قول ها

گفتاوردهای زیر دربارهٔ بدن انسان است، چه به عنوان نهاد متافیزیکی و یا فیزیکی.
• «هست مهمان خانه این تن ای جوان/هر صباحی ضیف نو آید دوان//هین مگو کین مانند اندر گردنم/که هم اکنون باز پرد در عدم//هرچه آید از جهان غیب وش• -> جلال الدین مولوی
• «تن مپرور زانک قربانیست تن/دل بپرور دل به بالا می رود//چرب و شیرین کم ده این مردار را/زانک تن پرورد رسوا می رود» -> جلال الدین مولوی
• «تن به معنای نشان دادن است نه پوشاندن.» The Moral Line (19 March 2014 -> مریلین مونرو

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بدن به معنای اندام و تن انسان یا حیوان می باشد که در باب های طهارت، صلاة، حج، تجارت، نکاح، صید و ذباحه و حدود از آن سخن رفته است.
۱)مستحب است هنگام تخلی، تمام بدن از دید ناظر محترم، مخفی باشد.۲)رو و پشت به قبله قرار دادن مقادیم بدن (سینه، شکم و ران ها) هنگام تخلّی حرام است.
دست کشیدن بر بدن در غسل
هنگام غسل- اعم از ترتیبی و ارتماسی- باید آب به تمام بدن برسد و کشیدن دست بر بدن در غسل، مستحب است.
مسّ اسامی متبرکه بدون طهارت
به قول مشهور مس خطّ قرآن، اسماء خداوند، پیامبر ان و ائمه ی معصومین علیهم السّلام؛ یعنی رساندن جایی از بدن به آنها برای کسی که طهارت (وضو یا غسل) ندارد، حرام است.
نجاست بدن میّت
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: badan
طاری: bedan / bašn
طامه ای: bedan
طرقی: ten / bedan / gun
کشه ای: bedan
نطنزی: beden


گویش مازنی

/bodon/ بندشلوار & دانسته باش

بندشلوار


دانسته باش


واژه نامه بختیاریکا

لار؛ لاش؛ لار و کوار؛ لاهار؛ لهار؛ وَر

جدول کلمات

تن, کالبد, جسم

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
کِهرِپ ( اوستایی: کِهْرْپ )
تِنوم tenum ( اوستایی )
توتا totã ( پهلوی )
آتَم ( سنسکریت: آتمَن )
کِژَر ( سنسکریت: کْشَر )
نارینِه ( پشتو )
تَن ( پهلوی )

پیکر، تنه، تن، جثه، کالبد، بدنه، جسم، جسد، لاش، لاشه


آنطور که لغت شناسان لاتین میگویند واژه body به معنای بدن که در پیشا - آلمانی به شکل budagan ثبت شده از ریشه آریایی bʰewd ستانده شده که معنای آن بیدار زنده رشد کننده grow awake همریشه با واژه اوستایی بودراbuδra به معنای نگرنده watching است. لغت wigrās در پارسی میانه به معنای "بیدار شدن" از همین ریشه به دست آمده که در زبانهای حوزه قفقاز بدل به پگاه p:aga bǝgǝ p:ak:a ( j ) bVgV bog و در باسک بدل به bigar ، bihar، biar به معنای "هنگام بیدار شدن" بامداد صبح شده است.
منبع : http://parsicwords. mihanblog. com/
واژه ی بدن با واژه ی body در انگلیسی سنجیدنی است .

پیکر . جسم . تن. تنه. جسد


کلمات دیگر: