کلمه جو
صفحه اصلی

ضعف


مترادف ضعف : بی بنیگی، بی حالی، بی زوری، بی قوتی، درماندگی، زبونی، سستی، غش، فتور، ناتوانی، نقاهت، وهن

متضاد ضعف : قدرت، قوت

برابر پارسی : سستی، زبون، ناتوانی، نزاری

فارسی به انگلیسی

defect, failure, faintness, feebleness, frailty, impairment, powerlessness, vulnerability, weakness, debility, faint, impoverishment, languor, poverty, double, swoon, fainting

weakness, swoon, fainting


double


debility, defect, failure, faint, faintness, feebleness, frailty, impairment, impoverishment, languor, poverty, powerlessness, vulnerability, weakness


فارسی به عربی

اعیاء , ضعف , نقص

عربی به فارسی

زيان , بي فايدگي , وضع نامساعد , اشکال , دو برابر , دوتا , جفت , دولا , دوسر , المثني , همزاد , دوبرابر کردن , مضاعف کردن , دولا کردن , تاکردن , سستي , ضعف اخلا ق , نحيفي , خطايي که ناشي ازضعف اخلا قي باشد , بيمايگي , نااستواري , چندين , متعدد , مضاعف , چندلا , گوناگون , مضرب , چند فاز , مضروب , ضعف , بي بنيه گي , فتور , عيب , نقص


مترادف و متضاد

weakness (اسم)
سستی، فتور، ضعف، ناتوانی، عیب، نقص، عجز، عدم ثبات، بی اساسی، فترت، بی بنیه گی

asthenia (اسم)
سستی، ضعف، ناتوانی

debility (اسم)
سستی، عنن، ضعف، ضعف و ناتوانی، ضعف قوه باء

faint (اسم)
بیهوشی، ضعف، غش

swoon (اسم)
بیهوشی، ضعف، غش

languor (اسم)
فتور، ضعف، خستگی، ماندگی

infirmity (اسم)
ضعف، ناتوانی، فرتوتی، بی اساسی

atony (اسم)
سستی، ضعف، عدم اتکاء

foible (اسم)
ضعف، نقطه ضعف، صعف اخلاقی، تیغه شمشیر

puniness (اسم)
ضعف، کوچکی، ریزگی، کوچک اندامی، تازه کاری جوانی

بی‌بنیگی، بی‌حالی، بی‌زوری، بی‌قوتی، درماندگی، زبونی، سستی، غش، فتور، ناتوانی، نقاهت، وهن ≠ قدرت، قوت


فرهنگ فارسی

سست شدن، ناتوان شدن ، سستی، ناتوانی، دوچندان، دوبرابر، دوبرابرچیزی یابیشتر
( صفت ) دو چندان دو برابر جمع : اضعاف .
ضعف . سست شدن خلاف قوت .

کمبود یا فقدان توان و قدرت در بدن


فرهنگ معین

( ضَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) سست شدن ، ناتوان گشتن . ۲ - (اِمص . ) سستی ، ناتوانی .
(ض ) [ ع . ] (ص . ) دوچندان ، دو برابر. ج . اضعاف .

( ضَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) سست شدن ، ناتوان گشتن . 2 - (اِمص .) سستی ، ناتوانی .


(ض ) [ ع . ] (ص .) دوچندان ، دو برابر. ج . اضعاف .


لغت نامه دهخدا

ضعف . [ ض َ ع َ ] (ع اِ) جامه های دوچند کرده . (منتهی الارب ). جامه های دوتاکرده شده . (منتخب اللغات ).


ضعف . [ ض ِ ] (ع اِ) یک مثل چیز و ضِعْفاه دو مثل آن . یا ضعف مانند چیزی است هر قدر که زیاده باشد، و منه یقال : لک ضِعفه و یریدون مِثلیه او ثلثة امثاله لأنه زیادة غیرمحصورة. و قوله تعالی : یضاعف لها العذاب ضعفین (قرآن 30/33)؛ یعنی سه عذاب . (منتهی الارب ). مانند. (دهار) (منتخب اللغات ). دو برابر. دو برابر چیزی . زیاده بر چیزی . (منتخب اللغات ). دوچندان . (دهار) (مهذب الاسماء). دوتا. (زمخشری ). دوتو. دوچند. مضاعف . دو مقابل . ج ، اضعاف :
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.

؟ (در صفت ساختن مرکب سیاه ).


|| هفتاد . || عذاب . (مهذب الاسماء).

ضعف . [ ض ُ ] (ع مص )ضَعف . ضعافة. ضُعافیة. سست گردیدن . (منتهی الارب ).


ضعف . [ ض ُ / ض ُ ع ُ ] (ع اِمص ) سستی و ناتوانی . خلاف قوت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). ضَعف . رجوع به ضَعف شود. ابوعمرو گوید ضَعف (بفتح اول ) لغت اهل تمیم و ضُعف (بضم اول ) لغت اهل حجاز است . (منتهی الارب ). یا ضَعف (بفتح اول ) سستی رأی و نقصان و سبکی عقل و ضُعف (بضم اول ) ناتوانی و سستی بدن است . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || (اِ) آب نشاط، قال اﷲ تعالی : خلقکم من ضُعف (قرآن 54/30)؛ یعنی از آب مرد و زن . (منتهی الارب ).


ضعف . [ ض َ ] (ع مص ) ضُعف . ضَعافة. ضُعافیة. سست گردیدن . (منتهی الارب ). سست شدن . (زوزنی ). || زیاده گردانیدن آنها را پس جهت او و یاران وی و دوچند گردیدن بر ایشان . (منتهی الارب ). || (اِمص ) سستی و ناتوانی . خلاف قوت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). ناتوانائی . وهن . فَشَل . فتور. انکسار. بی بنیگی :
چون آفتاب چرخ ببرج حمل توئی
هنگام ضعف مر ضعفا را امل توئی .

منوچهری .


این گرگ پیر جنگ روز پیشین بدیده بود و حال ضعف خداوندش . (تاریخ بیهقی ص 354). خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد. (تاریخ بیهقی ص 356). بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر که بامن است هر کاری بتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 203).
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده برجای همچو بیجان تن .

مسعودسعد.


ظلم لشکر ز ضعف شاه بود.

سنائی .


شیر گفت آن را بر ضعف حمل نتوان کرد. (کلیله و دمنه ). گفت ای برادر ضعف رأی و عجز من بنگر. (کلیله و دمنه ).
از سر ضعفم سلیم القلب اگر زورم دهند
با اناالاعلی زنان فرش خدائی گسترم .

خاقانی .


ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی .

مولوی .


نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندانکه از ضعف جانت برآید.

سعدی (گلستان ).


صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضعف ، بفتح ضاد و بضم نیز آمده و بسکون عین ضدّ قوّت است و آن را لاقُوة نیز گویند و آن قسمی از استعداد است چنانکه خواهد آمد. و نزد صرفیان عبارتست از اینکه کلمه بنحوی استعمال شده باشد که در ثبوت آن حرفی رَوَد چنانکه در لفظ شاذّ بگذشت . و نزد علماء معانی آن است که ترکیب اجزاء کلام برخلاف قانون نحوصورت گرفته باشد یعنی برخلاف رأی مشهور جمهور نحویان و مُخل ّ بفصاحت بود، و المراد بشهرته ظهوره علی الجمهور فلایردّ ان قانون جواز الاضمار قبل الذّکر ایضاًمشهور فلایکون مثل ضرب غلامه زیداً ضعیفاً اذ کُل ّ من سمع قانون عدم الجواز سمع قانون الجواز لکن یرد علی ما ذکروا ان ّ العرب لم یعرف القانون النحوی فکیف یکون الخلوص عن مخالفة القانون معتبراً فی مفهوم الفصاحة فی لغتهم فالصّواب ان یقال و علامة الضعف ان یکون تألیف الکلام ، الخ ... کما فی الاطول . و الفرق بینه و بین التعقید اللفظی یجی ٔ فی اللفظ التعقید. و در جامعالصّنایع گوید: ضعف تألیف ، آنکه لفظی را که البتّه مقدّم باید داشت مؤخر کند و آن را که مؤخر باید کرد مقدّم سازد. مثاله شعر:
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
اسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست .
می بایست لفظ امروز را بر لفظ دگر مقدّم ذکر کند - انتهی . و نزد محدثان آن است که حدیث را شروط بیش و کم از شروط حَسن و صحیح موجود نباشد، و چنین حدیثی را ضعیف نامند. و ضعف حدیث گاه برای ضعف پاره ای از روات باشد از قبیل فقدان عدالت یا سوء حفظ یا تهمت در کیش و گاه برای علتهای دیگر است مثل ارسال و انقطاع و تدلیس . کذا فی الجرجانی . و مراتب ضعف نیز مانند مراتب صحّت و حُسن تفاوت یابد. پس بالاترین آن مراتب از نظر بطعن راوی چیزی است که اِنفَرَد به الوضاع ، سپس متهم به آن ، پس کذّاب ، پس فاسق ، پس فاحش الغلط، پس فاحش المخالفة، پس مختلط، پس مبتدع ، پس مجهول العین او الحال ، و بنظر بسوی ِ سقط وابسته ٔ بحذف تمامی سند، من غیر ملتزم الصّحة، سپس مُعضَل ،پس مرسل جلی ، پس مرسل خفی ، پس مُدلّس . و در مراتب مذکوره انحصاری را هم نتوان قائل گردید. هکذا فی شرح النخبة. و قسطلانی گفته که : ضعیف آن است که بپایه ٔ حَسَن نرسد و درجات آن در ضعف متفاوت باشد برحسب دوری حدیث از شروط صحّت . و مُضَعّف حدیثیست که علما بر ضعف آن اجماع نکرده باشند. بلکه در متن یا سند آن گروهی بضعف قائل شده و جمعی دیگر آن را تقویت کرده باشند. و مضعف از حیث پایه برتر از ضعیف است . و در صحیح بخاری حدیث مضعف یافت شود - انتهی . و ضعیف از لغات آن است که از پایه ٔ فصیح پست تر باشد و مُنکر از لغت پست تر از ضعیف باشد و قلیل الاستعمال تر بنحوی که پیشوایان علم لغت آن را انکار کنند و آن را در ردیف لغات قابل استعمال نشناسند. و متروک از لغات ، لغاتی است که در زمانهای باستانی معمول و متداول بوده ولی بعداً متروک گردیده است و مورد استعمال قرار نگرفته . هکذا فی کلیات ابی البقاء.
- دل ضعف رفتن : دلم ضعف می رود ؛ گرسنه ام . بسیار شایق اویم .
- ضعف باصره ؛ سستی بینائی .
- ضعف بصر ؛ کم بینی . ندیدن چیزها را چنانکه معتاد است چه از دور و چه از نزدیک . سمادیر.
- ضعف تألیف ؛ غیرجاری بودن کلمه بر قوانین نحوی مانند: ضرب غلامه زید بجای ضرب زید غلامه . آنچه برخلاف محاوره باشد چنانکه در این مصرع بعضی گمان برند:
حکیمی سخن بر زبان آفرین
چرا که فصل میان اسم و امر که مفید معنی فاعلیت باشد درست نیست . یا این مصراع :
همه از مهر او خون دل آشام ...
یا این بیت :
از شرم وقت دیدنت ای ترک گرم خو
همچون نشان آبله درمانده ام برو.

خان آرزو.


درماندن بمعنی مطلق شرم کردن آورده و این معنی خلاف جمهور است بلکه معنی آن به روداری کسی از سر چیزی گذشتن مستشهد است در مصطلحات شعرا. پس اگر این معنی در این شعر بگوئیم ذم معشوق ثابت می شود. (آنندراج ).
- ضعف خداوند خانه ؛ (در احکام نجوم ) ضعف رب البیت است و آن وقتی است که رب ّالبیت در بیوت زائله یا در بیوت مخالف الطبیعة باشد.
- ضعف شهوت ؛ کم میلی به خورش .
- ضعف عقل ؛ ضفاطة.
- ضعف کبد ؛ عمل خود نکردن کبد بدان سان که باید.
- ضعف کلیه ؛ عمل نکردن کلیه بحد معتاد.
- ضعف کمر ؛ ضعف باه . سستی کمر.
- ضعف کوکب ؛ (در احکام نجوم ) چون کوکبی در خانه ٔ خود نباشد یادر هبوط راجع یا در وبال و یا در حال احتراق و یا در تحت الشعاع شود هنگام ضعف کوکب است . و ضعف کوکب ، سه گونه است : عظیم الاثر. متوسطالاثر. ادنی الاثر.
- ضعف مثانه ؛ در کار خود سست شدن آن .
- ضعف مزاج ؛ بی بنیگی .
- ضعف معده ؛ سستی گوارش آن .
- ضعف هضم ؛ بدگواری .

ضعف. [ ض ِ ] ( ع اِ ) یک مثل چیز و ضِعْفاه دو مثل آن. یا ضعف مانند چیزی است هر قدر که زیاده باشد، و منه یقال : لک ضِعفه و یریدون مِثلیه او ثلثة امثاله لأنه زیادة غیرمحصورة. و قوله تعالی : یضاعف لها العذاب ضعفین ( قرآن 30/33 )؛ یعنی سه عذاب. ( منتهی الارب ). مانند. ( دهار ) ( منتخب اللغات ). دو برابر. دو برابر چیزی. زیاده بر چیزی. ( منتخب اللغات ). دوچندان. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). دوتا. ( زمخشری ). دوتو. دوچند. مضاعف. دو مقابل. ج ، اضعاف :
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.
؟ ( در صفت ساختن مرکب سیاه ).
|| هفتاد . || عذاب . ( مهذب الاسماء ).

ضعف. [ ض َ ع َ ] ( ع اِ ) جامه های دوچند کرده. ( منتهی الارب ). جامه های دوتاکرده شده. ( منتخب اللغات ).

ضعف. [ ض ُ / ض ُ ع ُ ] ( ع اِمص ) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). ضَعف. رجوع به ضَعف شود. ابوعمرو گوید ضَعف ( بفتح اول ) لغت اهل تمیم و ضُعف ( بضم اول ) لغت اهل حجاز است. ( منتهی الارب ). یا ضَعف ( بفتح اول ) سستی رأی و نقصان و سبکی عقل و ضُعف ( بضم اول ) ناتوانی و سستی بدن است. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || ( اِ ) آب نشاط، قال اﷲ تعالی : خلقکم من ضُعف ( قرآن 54/30 )؛ یعنی از آب مرد و زن. ( منتهی الارب ).

ضعف. [ ض ُ ] ( ع مص )ضَعف. ضعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. ( منتهی الارب ).

ضعف. [ ض َ ] ( ع مص ) ضُعف. ضَعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. ( منتهی الارب ). سست شدن. ( زوزنی ). || زیاده گردانیدن آنها را پس جهت او و یاران وی و دوچند گردیدن بر ایشان. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). ناتوانائی. وهن. فَشَل. فتور. انکسار. بی بنیگی :
چون آفتاب چرخ ببرج حمل توئی
هنگام ضعف مر ضعفا را امل توئی.
منوچهری.
این گرگ پیر جنگ روز پیشین بدیده بود و حال ضعف خداوندش. ( تاریخ بیهقی ص 354 ). خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد. ( تاریخ بیهقی ص 356 ). بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر که بامن است هر کاری بتوان کرد. ( تاریخ بیهقی ص 203 ).
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده برجای همچو بیجان تن.
مسعودسعد.

فرهنگ عمید

سست شدن، ناتوان شدن، سستی، ناتوانی.
* ضعف اعصاب: وضع غیر عادی اعصاب که سبب خستگی و فرسودگی و بی حالی و تحریک پذیری می شود، بیماری عصبی، نوراستنی.
* ضعف تٲلیف: (ادبی ) پس وپیش بودن و تلفیق کلمات برخلاف دستور زبان.
دوچندان، دوبرابر، دوبرابر چیزی یا بیشتر.

سست شدن؛ ناتوان شدن؛ سستی؛ ناتوانی.
⟨ ضعف اعصاب: وضع غیر عادی اعصاب که سبب خستگی و فرسودگی و بی‌حالی و تحریک‌پذیری می‌شود؛ بیماری عصبی؛ نوراستنی.
⟨ ضعف تٲلیف: (ادبی) پس‌وپیش بودن و تلفیق کلمات برخلاف دستور زبان.


دوچندان؛ دوبرابر؛ دوبرابر چیزی یا بیشتر.


فرهنگ فارسی ساره

سستی، ناتوان


فرهنگستان زبان و ادب

{asthenia, adynamia} [علوم پایۀ پزشکی] کمبود یا فقدان توان و قدرت در بدن

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ضعف به دو معنای ناتوانی جسمی و از حالات حدیث به لحاظ سند ( حدیث ضعیف ) می باشد.
از ضعف به معنای نخست در باب های صلات ، صوم ، حج ، جهاد و حدود سخن گفته اند.
در باب صلات
مستحب است امام جماعت حال ضعیف ترین مأمومان را در نظر بگیرد و از نظر اختصار و تفصیل متناسب با توان آنان نماز بگزارد.
در باب صوم
خون گرفتن از بدن از طریق حجامت و مانند آن و نیز حمام کردن برای روزه دار در صورتی که موجب ضعف وی گردد، مکروه است. روزه گرفتن در روز عرفه چنانچه موجب ناتوانی در دعا گردد، مکروه است. روزه دار نمی تواند به خاطر ضعف روزه را افطار کند؛ اما اگر ضعف او به اندازه ای است که بر حسب عادت قابل تحمل نیست و یا تحملش بسیار دشوار است، می تواند افطار کند.
در باب حج
...

[ویکی الکتاب] معنی ضِعْفَ: دو برابر - نصف ( مثلا میگویند عدد دو ضعف عدد یک و عدد چهار دو ضعف آن است . و گاهی هم آن را به معنای چیزی میدانند که به انضمام چیز دیگری باعث تکرار شود ، مانند واحد که به انضمام واحدی دیگر عدد یک را تکرار میکنند ، و به این اعتبار عدد یک را ضعف و عدد د...
معنی ضَعُفَ: ناتوان است
معنی ضَعْفٍ: ناتوانی - ضعف
معنی مُّهِینٌ: خوار کننده (از هون است که به معنای ضعف و حقارت است )
معنی تَفْشَلَا: آن دو سستی و ترس نشان دهند (اصل آن فشل : ضعف توأم با ترس)
معنی وَهْنٍ: سستی - ناتوانی - ضعف در خلقت و جسم ، و یا در خُلق واراده
معنی مُّضَاعَفَةً: دو چندان شده - چند برابر شده ( مثلا میگویند عدد دو ضعف عدد یک و عدد چهار دو ضعف آن است . و گاهی هم آن را به معنای چیزی میدانند که به انضمام چیز دیگری باعث تکرار شود ، مانند واحد که به انضمام واحدی دیگر عدد یک را تکرار میکنند ، و به این اعتبار عدد یک ...
معنی فَشِلْتُمْ: سستی و ترس نشان دادید (اصل آن فشل : ضعف توأم با ترس)
معنی وَهَنَ: سست شد - ناتوان شد(کلمه وهن به معنای ضعف در خلقت و جسم ، و یا در خُلق (اراده) است )
معنی مَا وَهَنُواْ: سستی نکردند و ناتوان نشدند (از کلمه وهن که در اصل به معنای ضعف در خلقت ، و یا در خلق است)
ریشه کلمه:
ضعف (۵۲ بار)

[ویکی فقه] ضعف (ابهام زدایی). واژه ضعف ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • ضعف (فقه)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در فقه به معنای ناتوانی جسمی• ضعّف (حدیث)، به تشدید عین، از اصطلاحات بکار رفته در علم حدیث و از الفاظ ذمّ راوی
...

[ویکی فقه] ضعف (حدیث). ضُعِّفَ، از اصطلاحات بکار رفته در علم حدیث بوده و از الفاظ ذمّ راوی می باشد.
این واژه از جمله الفاظ ذم است، چنان چه درباره فردی به کار رود باعث سقوط وی نمی گردد و او را متروک الحدیث نمی سازد، بلکه باعث یک نوع جرحی می شود که او را از عدالت ساقط نمی کند.
سیوطی، عبدالرحمن، تدریب الراوی، ج۱، ص۳۴۶.
۱. ↑ سیوطی، عبدالرحمن، تدریب الراوی، ج۱، ص۳۴۶.۲. ↑ سخاوی، محمد بن عبدالرحمن، فتح المغیث، ج۱، ص۴۰۰.
پایگاه مدیریت اطلاعات علوم اسلامی، برگرفته از مقاله «ضعّف»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۱۰/۴.
...

[ویکی فقه] ضعف (فقه). ضعف به دو معنای ناتوانی جسمی و از حالات حدیث به لحاظ سند (حدیث ضعیف) می باشد. از ضعف به معنای نخست در باب های صلات ، صوم ، حج ، جهاد و حدود سخن گفته اند.
مستحب است امام جماعت حال ضعیف ترین مأمومان را در نظر بگیرد و از نظر اختصار و تفصیل متناسب با توان آنان نماز بگزارد.
توضیح المسائل مراجع، ج۱، ص۸۰۳.
خون گرفتن از بدن از طریق حجامت و مانند آن و نیز حمام کردن برای روزه دار در صورتی که موجب ضعف وی گردد، مکروه است.
جواهر الکلام، ج۱۶، ص۳۱۸- ۳۱۹.
چنانچه پیاده رفتن به حج موجب ضعف در به جا آوردن مناسک حج گردد، سواره رفتن افضل است.
مسالک الافهام، ج۲، ص۱۵۰.
...

واژه نامه بختیاریکا

قور

جدول کلمات

دوچندان, دو برابر

پیشنهاد کاربران

این واژه اربی است و پارسی آن اینهاست:
نَئیز ( اوستایی: نَئِزَ nae - za )
لاواز ( کردی: لاوازی )
کلیبتا klibatã ( سنسکریت )
ناتوانی، سستی ( پارسی دری )

به زبان کردی: لاوازی

ستوه

ضَعف
گُمان می رَوَد واژه ای ست اَرَبیده که َدر پارسی به چِهرِ زَف بَرگُفته می شَوَد .
زَ : پیش وَندی ست که به رُخسارهایِ گونه گون دَر پارسی گُفته وُ نِوِشته می شَوَد :
اَز : مانَندِ : اَز خانه بَرآمَدَم.
آز :آزمودَن: بیرون اَز اَندازه مودَن
زُ : زُدودَن : بیرون اَز اَندازه دودَن
زا : زا به راه : اَز راه بیرون شُدَن
زادَن : اَز زِهدان بیرون شُدَن
آزاد : با زاده شُدَن بیرون آمَدَن
آز : بیش اَز اَندازه خواستَن ( خاهیدَن )
زَبون : بیرون اَز بون ؛ بون = بودَن ، خوبی ، خوشی
بون : هَم ریشه با بُن دَر پارسی ، اِبن دَر اَرَبی ، بِن دَر اِبری ، von دَر آلمانی وَ bueno , bene دَر زَبان هایِ لاتینی یا رُمَنی.
ضَف / زَف / زَپ / زَپُر/زِپُر = بیرون اَز پُری وَ فَربه ای
واژه ای دیگَری دَر پارسی هَست که می تَوانَد با ضَعف هَم ریشه یا دِگَریده شُده باشَد :
شَفت : دَر شَفتالو ، آلویی شَفت = نَرم ، شُل ، آبدار، شیرین ( شیلین )
شِفت : دَر رَژه یِ : او بِسیار شِفت اَست = شُل و وِل اَست
شِفته : مَلاتی که دَر ساختِمان سازی اَز آمیختِ خاک یا ساروگ یا آهَک یا گَچ با آب دُرُست می کُنَند که به چِهرِ گِل دَر می آیَد.
رَوَندِ دِگَرگَشت :
ضَعف < ضَف < زَف
ضَعف < ضَف < زَف < شَف < شَفت
واژه نامَک :
آز = حِرص ، طَمَع
رَژه = جُمله
شیرین : نَه مانَندِ شیر بَساکه شیلین : مانَندِ شیل
شیل = شَلپ ، قَند ( غَند ) ، شِکَر
شیرین � شیلین ، شَلپین ، غَندین ، شِکَرین

ضعفیدن = ضعیف شدن.
م. ث
بکارگیری بی - در - و - پیکر واژگان بیگانه، باعث می شود تا زبان فارسی بِضعفد.

ضعفاندن = ضعیف کردن.
م. ث
این دارو، راژمان ( سیستم ) ایمنی تو را می ضعفاند.

وهن . . . سستی . . . .

نزاریدن = نزاز و ضعیف شدن.
م. ث
بدون پروتئین، بدن می نزارد.

نزاراندن = نزار و ضیف کردن.
م. ث
این بیماری، بدن را طوری می نزاراند که به مرگ می انجامد.


کلمات دیگر: