کلمه جو
صفحه اصلی

زو

فارسی به انگلیسی

sea


فرهنگ اسم ها

اسم: زو (پسر) (فارسی)
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند طهماسب و از نسل فریدون پادشاه پیشدادی

فرهنگ فارسی

پسر تهماسب پادشاه پیشدادی که پس از پدر بسلطنت رسید ( داستان ) .
دریا، بحر
از او از وی .

فرهنگ معین

(اِ. ) بازی ای گروهی که در آن یک نفر در حالی که نفس خود را حبس کرده و با گفتن کلمة «زو» به سمت گروه مقابل می رود و تا وقتی که بدون نفس کشیدن این کلمه را بر زبان می آورد می تواند اعضای گروه مقابل را بزند و از بازی خارج کند مگر این که خود به وسیلة آن ها گرف
(زُ ) (اِ. ) دریا.

(اِ.) بازی ای گروهی که در آن یک نفر در حالی که نفس خود را حبس کرده و با گفتن کلمة «زو» به سمت گروه مقابل می رود و تا وقتی که بدون نفس کشیدن این کلمه را بر زبان می آورد می تواند اعضای گروه مقابل را بزند و از بازی خارج کند مگر این که خود به وسیلة آن ها گرفته شود و نتواند فرار کند.


(زُ) (اِ.) دریا.


لغت نامه دهخدا

زو. [ زَ / زُو ] ( اِ ) دریا را گویند و به عربی بحر خوانند. ( برهان ). ژو. ( حاشیه برهان چ معین ). دریا. بحر. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). دریا. ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( اوبهی ) :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر زو.
عنصری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

زو. ( ق ) مخفف زود است که تعجیل و شتاب باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). زود. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا )( فرهنگ فارسی معین ). مخفف زود. ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ). مخفف زود که جلد و شتاب است. ( غیاث ). شتاب و تیز و چالاک و زود و جلد. ( ناظم الاطباء ) :
هر گلی پژمرده گرددزو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
گر زانکه بمرگ جهل میری
زو میر که زندگی نگیری.
احمد کرمانی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کاللّه اﷲ زو بیا بنمای جهد.
مولوی ( ایضاً ).
رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه تازه ، زو فاسد شود.
مولوی ( ایضاً ).
رونق دنیا برآرد زو کساد
زانک هست از عالم کون و فساد.
مولوی ( ایضاً ).
رجوع به زوتر شود. || جلدی و چالاکی. || به تعجیل و زودی. ( ناظم الاطباء ).

زو. ( حرف اضافه + ضمیر ) از او. از وی. ( فرهنگ فارسی معین ). مخفف از او. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). از او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
رودکی ( یادداشت ایضاً ).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
خسروی ( یادداشت ایضاً ).
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.
دقیقی ( یادداشت ایضاً ).
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی.
فردوسی.
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.
فرخی.

زو. (اِخ ) نام ولایتی که آن را زوزن بر وزن سوزن گویند. (برهان ).مخفف زوزن نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ). مخفف زوزن که نام ولایتی است نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ).


زو. (حرف اضافه + ضمیر) از او. از وی . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف از او. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). از او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است .

رودکی (یادداشت ایضاً).


آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .

خسروی (یادداشت ایضاً).


جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.

دقیقی (یادداشت ایضاً).


که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.

فردوسی .


فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی .

فردوسی .


دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.

فرخی .


زو دوست ترم هیچکسی نیست و گر هست
آنم که همی گویم پازند قران است .

فرخی .


کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .

طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی .

طیان (ایضاً).


نه ستم رفته بمن زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند بافت ابلیسی .

منوچهری .


سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .

اسدی .


گرچه پی خیر است گیتی مر ترا
زو شود حاصل به دنیا خیر ناب .

ناصرخسرو.


زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش .

ناصرخسرو.


چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.

ناصرخسرو.



زو. (ق ) مخفف زود است که تعجیل و شتاب باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). زود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)(فرهنگ فارسی معین ). مخفف زود. (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ). مخفف زود که جلد و شتاب است . (غیاث ). شتاب و تیز و چالاک و زود و جلد. (ناظم الاطباء) :
هر گلی پژمرده گرددزو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .

رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


گر زانکه بمرگ جهل میری
زو میر که زندگی نگیری .

احمد کرمانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


دست او بگرفت سه کرت بعهد
کاللّه اﷲ زو بیا بنمای جهد.

مولوی (ایضاً).


رونق کار خسان کاسد شود
همچو میوه ٔ تازه ، زو فاسد شود.

مولوی (ایضاً).


رونق دنیا برآرد زو کساد
زانک هست از عالم کون و فساد.

مولوی (ایضاً).


رجوع به زوتر شود. || جلدی و چالاکی . || به تعجیل و زودی . (ناظم الاطباء).

زو. [ زَ / زُو ] (اِ) دریا را گویند و به عربی بحر خوانند. (برهان ). ژو. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دریا. بحر. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). دریا. (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (اوبهی ) :
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر زو.

عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).



زو. [ زَوو ] (ع اِ) دو حریف با هم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : جاءفلان زواً؛ اذا جاء هو و صاحبه . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || جفت . خلاف تَوّ. || قضا و قدر. || نوعی از کشتی که از ساخت متوکل است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). نوعی از کشتی بساخت متوکل و همچنین از معتصم . (از دزی ج 1 ص 610). || زوالمنیة؛ آنچه از مرگ پیدا و حادث شود. (ناظم الاطباء).


زو. [ زَوو ] (ع مص ) زُوی َ علیه زَوّاً (مجهولاً)؛ ای قُضی و قُدِّرَ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


زو. [ زُو ] (اِخ ) دهی از دهستان سملقان است که در بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد واقع است و 297 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


زو. [ زَ ] (اِخ ) نام پسر طهماسب است که در ایران پنج سال پادشاهی کرد. (برهان ). پسر طهماسب که در ایران پنج سال پادشاهی کرد. (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ... گویند که در عراق نهر آبی جاری کرده و شهری و جایی ساخته که بنام وی آن نهر را زو آب می گفته اند و گفته دو نهر بوده و عرب آنرا زوابین می خوانده اند همانا همانست که اکنون زهاب می خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). اوزَوَ یعنی یاری کننده . یکی از پادشاهان پیشدادی پسر توماسپ َ می باشد... دراوستا فقط یکبار در فقره ٔ 131 به اسم این پدر و پسربرمیخوریم ولی آنان در تاریخ و داستان ملی ما مشهورند و همانند که امروزه «زو» یا «زاب » و طهماسب می گوئیم . بدبختانه دوازدهمین نسک عهد ساسانیان که از این ناموران صحبت می داشت و ممکن بود که ما را از روایات کتب متأخر بی نیاز سازد از میان رفته است ... از برای اینکه شرح حال این پادشاه پیشدادی روشن شود بی فایده نیست که عین مندرجات بلعمی راجع به زو که در بسیاری از مواضع مطابق با حمزه ٔ اصفهانی است در اینجا نقل شود: ... او را [ منوچهر را ] پسری بود نام او طهماسب و منوچهر برو خشم گرفته بود... و منجمان گفته بودند که او را [ طهماسب را ] از این زن پسری باشد که پادشاه شود. پس او را پسری آمد و طهماسب بمرد و پسرش کودک بود که منوچهر بمرد و افراسیاب بیامد و پادشاهی عجم بگرفت ... و پسر طهماسب را نام زوار (زو) بود. پس مردمان با او بیعت کردند و با افراسیاب حرب کرد و او را بشکست و او را از ایران زمین بیرون کرد... در روستای عراق رودی از دجله بکشید و آنرا زاب نام کرد... (از یشتها ج 2 صص 46 - 49). در مزدیسنا آرد: گرشاسب دیگری در شاهنامه نام برده شده و او پسر زو (زاب ) و همین پادشاه پیشدادی بود و نه سال پادشاهی کرد. فردوسی گوید... و گرشاسب قهرمان کتاب گرشاسبنامه همان گرشاسب نخستین و جد رستم پور زال می باشد، نه گرشاسب دوم که به پادشاهی ایران رسید و از جهت روایات ملی بسیار متأخر بوده است . (از مزدیسنا ص 415) :
ندیدند جز پور طهماسب زو
که زورکیان داشت و فرهنگ گو.

فردوسی (از تاریخ سیستان ص 7).


پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام ...
چنین تابرآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار
بدان سال گرشاسب زو درگذشت
ز گیتی همان بد هویدا بگشت .

فردوسی (از مزدیسناص 415).


و معنی زاب آن است که زوآب یعنی که زو آوردست اما از بهر تخفیف را واو بیفکنده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 39). زآب زوبن طهماسب پارسیان او را زو می گویند و این درست تر است اما در بعضی از تواریخ عرب زاب نبشته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 12).
شکل هلال هر سر مه میدهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو.

حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


و زال زو را که ولد طهماسب بن منوچهر بود و او رازاب و زاغ نیز گویند به پادشاهی برداشته . (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 190). رجوع به مزدیسنا و یشتها و تاریخ سیستان شود.

فرهنگ عمید

= ژو

ژو#NAME?


دانشنامه عمومی

زو ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
زو (شاهنامه)
کبدی
زو (شیروان)

دانشنامه آزاد فارسی

زُو
(یا: زاب، زاو)، در شاهنامۀ فردوسی، پسر طَهماسپ ، از خاندان فِرِیدون. پس از مرگ نوذَر، از سوی زال ، با رایزنی با موبدان ، نامزد پادشاهی شد. زو، که در این هنگام کهنسال بود، تاج پادشاهی را بر سر نهاد و تا زمان مرگش با دادگری و خرد فرمان راند. در زمان او، پس از جنگ هایی چند میان ایران و توران ، به سبب خشکسالی آرامشی نسبی به وجود آمد و میان دو کشور متخاصم ، تعیین مرز شد و دو طرف دست از ستیز کشیدند. ثَعالِبی داستان آرش کمانگیر را مربوط به زمان زو می داند.

گویش بختیاری

نام نوعى بازى.


واژه نامه بختیاریکا

( زَو * ) بیابان؛ صحرا
( زُو ) به زُو گریده بیدِن
( زُو ) زِ زُو ( دُهُو ) وَستِن
( زُو ) زُو دُو داشتن
( زُو ) زُو مِن دُهُو نُهادن ( بردن )
( زُو ) زیر زبان؛
( زُو ) زیرِ زُو زِیدِن
( زُو ) زیر زُو شُل بیدِن
( زُو ) زیر زُو نُهادِن
( زُو ) زیرِ زُو
( زُو ) سَر زُو زِیدِن
( زُو ) سَر زُو زِیدِن
( زُو ) سَر زُو وَستِن
( زُو ) سَر زُو
صوتی که در بازی چوکلی بازیکنان با دویدن سر می دهند.

پیشنهاد کاربران

کبدی


زو در کوردی یعنی"زود"
زو به:زود باش
زو به زو:زود زود
خیرا:زو

زر نزنین کبدی کبدی. معنی پارسی شو می خوایم


کلمات دیگر: