کلمه جو
صفحه اصلی

حرب


مترادف حرب : آرزم، جدال، جنگ، دعوا، رزم، ستیزه، کارزار، محاربه، مواقعه، نبرد

متضاد حرب : آشتی، سازش، صلح، مصالحه

برابر پارسی : کارزار، جنگ، نبرد، رزم

فارسی به انگلیسی

fight, war, combat

combat, war


فارسی به عربی

حرب , معرکة

عربی به فارسی

جنگ , حرب , رزم , محاربه , نزاع , جنگ کردن , دشمني کردن , کشمکش کردن


مترادف و متضاد

fight (اسم)
نبرد، پیکار، جنگ، زد و خورد، حرب، کارزار

combat (اسم)
نبرد، پیکار، مبارزه، مصاف، رزم، محاربه، زد و خورد، حرب

war (اسم)
نزاع، جنگ، رزم، محاربه، حرب، افند

آرزم، جدال، جنگ، دعوا، رزم، ستیزه، کارزار، محاربه، مواقعه، نبرد ≠ آشتی، سازش، صلح، مصالحه


فرهنگ فارسی

جنگ، پیکر، کارزار، حروب جمع، هلاک، بدبختی، ویل، کلمهای برای تاسف یاندبه میت
۱ - ( مصدر ) جنگ کردن جنگیدن : (( بحرب دشمن شتافت . ) ) ۲ - ( اسم ) جنگ نبرد کار زار پیکار: (( روان محمد ازین حرب شادست ) ) ( عثمان بن حرب سجزی ). جمع : حروب .
ابن زهیر محدث است

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (اِ. ) جنگ ، نبرد.

لغت نامه دهخدا

حرب . [ ح َ ] (اِخ ) در کتاب الموطاء مالک نام وی آورده است . (الاصابه ج 1 قسم اول ص 334).


حرب . [ ح َ رَ ] (ع مص ) سخت خشمگین شدن . سخت خشم گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) سلمی . رجوع به حریث سلمی شود.


حرب . [ ح َ رَ ] (ع مص ) گرفتن مال کسی و بی چیز ماندن او.


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) (باب ...) محله ای به بغداد نزدیک قبر احمدبن حنبل . (معجم البلدان ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ابی العالیة، مکنی به ابی معاذ.تابعی است . (منتهی الارب ). و رجوع به ابومعاذ شود.


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ابی حرب ثقفی .برخی نام پدرش را هلال یاد کرده اند. تابعی است . عبدان وی را یاد کرده است . (الاصابه قسم چهارم ج 2 ص 78).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن امیه . جد اعلای بنی امیه و پدر ابوسفیان است . ابوالعاص که جد عثمان و مروان بوده برادر همین حرب است . (تاریخ گزیده ص 236) (قاموس الاعلام ترکی ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جنادب . فتح دمشق در عهد عمر دریافت و اقطاعی (تیولی ) در آنجا بدست آورد. (الاصابه قسم سوم ج 2 ص 60).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن حارث محاربی . ربیعبن زیاد از وی روایت دارد. بخاری درتاریخ او را یاد کرده . (الاصابه قسم اول ج 1 ص 334).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن خالد. محدث است . (منتهی الارب ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) شهری است میان ینیم و بیشه بر سر راه صنعاء که آنرا بنات حرب نیز گویند. (معجم البلدان ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن زهیر. محدث است . (منتهی الارب ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن سلم بن زیادبن ابیه . آنکس است که نهر حریب بدو منسوب است .


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن شریح . محدث است . (منتهی الارب ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن صبیح ، صاحب الاعمیة. محدث است . (منتهی الارب ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن طاهربن محمد، مکنی به ابونصر. از اسواری و مظالمی نقل کند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 304).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن قیس . محدث است . (منتهی الارب ).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن مالک ، مکنی به ابی هنیدة. محدث است . و برخی نام وی را حریث آورده اند.


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن میمون . محدث است . (منتهی الارب ).وی جز حرب انصاری یا عبدی مکنی به ابی الخطاب است .


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) سریج ، مکنی به ابی سفیان . محدث است .


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) نام ابوالوداد است . و گویند نام وی عبیدبن قیس باشد. (الاصابة قسم اول ج 1 ص 334).


حرب . [ ح َ ] (اِخ )ابن عزالملک ، ملقب به ملک تاج الدین . از ملوک سیستان در زمان سلاجقه ، برادرزاده ٔ ملک شمس الدین است . او بواسطه ٔ عمه ٔ خود بر عم خویش ملک شمس الدین خروج کرد و ملک شمس الدین کشته شد، و مردم سیستان او را به طوع ورغبت به سلطنت برداشتند و او برخلاف عم خود به صفت عدل و احسان متصف بود و مدت شصت سال در خطه ٔ سیستان وبلاد غور و خراسان حکم راند، و بسیاری معابد و مساجدو خوانق بساخت ، و چون درگذشت پسرش معین الدین بهرامشاه بجای پدر نشست . (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 627).


حرب . [ ح َ ] (ع اِ) نبرد. ناورد. آورد. ستیز. رزم . کارزار. (مهذب الاسماء). جنگ .(ترجمان عادل ). مقابل صلح . کین . کینه . معرکه . وقیعه . وقعت . مقاتله . وغا. ام صبار. (المرصع). ام صبور. ام قسطل . (المرصع). پرخاش . پیکار. ج ، حُروب :
پیامی بدادی به آئین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب .

فردوسی .


بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.

فردوسی (از لغت فرس اسدی ص 241).



به بدر واحد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی .

ناصرخسرو.


وَرْت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن .

ناصرخسرو.


قولت تیر است و زبانت کمان
گرْت بدین حرب بدل رغبت است .

ناصرخسرو.


زی حرب تو آمده ست دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین .

ناصرخسرو.


آنکه تا هرکش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی بگه حرب گواش .

ناصرخسرو.


این سه دشمن چو همی سوی من آیند بحرب
نیستشان خنجر بُرّنده مگر آرزوم .

ناصرخسرو.


از واقعه ٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم .

مسعودسعد.


آتش حرب سوزان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 350). شعله ٔ آن حرب بر آن حالت زبانه میزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 352). میان ایشان حربی سخت قائم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 389). بحر حرب در موج آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 368). میان فریقین حربی عظیم قائم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 29). لشکری که با حرب و ضرب الفت گرفته بودند و عادت بر قهر و قسر خصم کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 390).
از خیال حرب نهراسید کس
لاشجاعة قبل حرب ای جان و بس .

مولوی .


|| غزو. غزوة : سال نهم فتح خیبر و حجةالوداع بود و سبب حرب پیدا گشت که ... (قصص الانبیاء جویری ص 219).
- حرب عظیم ؛ ملحمة (ج ، مَلاحِم ).
|| (ص ) دشمن جنگی : رجل حرب . (منتهی الارب ). در مذکر و مؤنث و مفرد و جمع. (منتهی الارب ).

حرب . [ ح َ ](اِخ ) ابن محمد الحقوری الهروی ، مکنی به ابوالحرث حقوری . از معاریف خراسان و مشاهیر فضلا بوده است ، شعرش از شِعری ̍ درگذشته و فضلش بساط هنر عنصری درنوشته ، در قصیده ای میگوید و جواب و سؤال را رعایت میکند:
گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود
گفت قدر مرد اندر خویشتن داری بود
گفتم این خواری چه باید کی پرستم مر ترا
گفت هر کو بت پرستد ازدر خواری بود
گفتم آن زلفین تاری زاستر بر زآن دو رخ
گفت مه را روشنی اندر شب تاری بود
گفتم ای مه راست گوئی ماه را مانی همی
گفت مه رادور خط از مشک تاتاری بود
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست
گفت بازیگر بُوَد کودک چو بازاری بود
گفتم آسانی و ناز از من ربود این عشق تو
گفت عشق نیکوان با رنج و دشواری بود.
رباعی :
تا بر گل تو نگشت پیدا عنبر
از مشک زره نبود، وز سیم سپر
تا روی تو و لب تو ننمود اثر
از لاله نمک که دید، وز پسته شکر.

(لباب الالباب چ 1 ج 2 صص 60-61).



حرب . [ ح َ رَ ] (ع اِ) شکوفه ٔ خرما که از غنچه پدید آید. (منتهی الارب ). طلع. بهار خرما. و بعضی بکسر اول و فتح ثانی گفته اند.


حرب . [ ح َ رِ ] (ع ص ) مردی حرب ؛ مردی بسیارجنگ . سخت خشمگین . شیری حرب ؛ شیری خشمناک . (منتهی الارب ). ج ، حَرْبی ̍.


حرب . [ ح ُ رَ ] (اِخ ) ابن مَظّة. از قبیله ٔ مَذْحِج . (منتهی الارب ).


حرب .[ ح َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. محدث است . (منتهی الارب ).


حرب .[ ح َ ] (اِخ ) ابن هلال . رجوع به حرب بن ابی حرب شود.


حرب .[ ح َ ] (اِخ ) خثعمی . تابعی است . (الاصابة ج 2 ص 78).


حرب .[ ح َ ] (ع مص ) ربودن مال کسی را و بی چیز گردانیدن او را. ربودن مال . بستدن مال . (تاج المصادر بیهقی ).


حرب. [ ح َ ] ( ع اِ ) نبرد. ناورد. آورد. ستیز. رزم. کارزار. ( مهذب الاسماء ). جنگ.( ترجمان عادل ). مقابل صلح. کین. کینه. معرکه. وقیعه. وقعت. مقاتله. وغا. ام صبار. ( المرصع ). ام صبور. ام قسطل. ( المرصع ). پرخاش. پیکار. ج ، حُروب :
پیامی بدادی به آئین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب.
فردوسی.
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
فردوسی ( از لغت فرس اسدی ص 241 ).
به بدر واحد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی.
ناصرخسرو.
وَرْت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن.
ناصرخسرو.
قولت تیر است و زبانت کمان
گرْت بدین حرب بدل رغبت است.
ناصرخسرو.
زی حرب تو آمده ست دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین.
ناصرخسرو.
آنکه تا هرکش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی بگه حرب گواش.
ناصرخسرو.
این سه دشمن چو همی سوی من آیند بحرب
نیستشان خنجر بُرّنده مگر آرزوم.
ناصرخسرو.
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم.
مسعودسعد.
آتش حرب سوزان شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 350 ). شعله آن حرب بر آن حالت زبانه میزد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 352 ). میان ایشان حربی سخت قائم شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 389 ). بحر حرب در موج آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 368 ). میان فریقین حربی عظیم قائم شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 29 ). لشکری که با حرب و ضرب الفت گرفته بودند و عادت بر قهر و قسر خصم کرده. ( ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 390 ).
از خیال حرب نهراسید کس
لاشجاعة قبل حرب ای جان و بس.
مولوی.
|| غزو. غزوة : سال نهم فتح خیبر و حجةالوداع بود و سبب حرب پیدا گشت که... ( قصص الانبیاء جویری ص 219 ).
- حرب عظیم ؛ ملحمة ( ج ، مَلاحِم ).
|| ( ص ) دشمن جنگی : رجل حرب. ( منتهی الارب ). در مذکر و مؤنث و مفرد و جمع. ( منتهی الارب ).

حرب.[ ح َ ] ( ع مص ) ربودن مال کسی را و بی چیز گردانیدن او را. ربودن مال. بستدن مال. ( تاج المصادر بیهقی ).

حرب. [ ح َ رَ ] ( ع مص ) گرفتن مال کسی و بی چیز ماندن او.

حرب. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) مردی حرب ؛ مردی بسیارجنگ. سخت خشمگین. شیری حرب ؛ شیری خشمناک. ( منتهی الارب ). ج ، حَرْبی ̍.

حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ریطةبن عمر. با گروهی از طائفه ٔ خود بنزد پیغمبر (ص ) آمد، و در میان جحفة و مدینه او را ملاقات کرد، پس گروهی از ایشان درگذشتند و این موجب تطیر دیگران شد و مراجعت کردند، و حرب بن ریطه اشعاری مشعر بر ایمان به او فرستاد که ابن سیدالناس آنها را نقل کرده است . (الاصابة قسم اول ج 1 ص 334).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ بلخی راوندی . از سرداران منصور عباسی و متولی شرطه ٔ بغداد و سپس موصل بود. و به جنگ ترکان به تفلیس شد و در آنجا کشته گردید. حربیه محله ای به بغداد بدو منسوب است و آثار وی در موصل تا زمان ابن اثیر باقی بود. (اعلام زرکلی ج 1 ص 216) (ابن اثیر در حوادث سالهای 145-147 هَ . ق .).


حرب . [ ح َ ] (اِخ ) سجزی ملک تاج الدین پدر میر ناصرالدین عثمان بن حرب السجزی . عوفی گوید: امیر ناصر پسر ملک تاج الدین حرب که از عدل شامل او باز با تیهو صلح کرده بودو آتش در جوار پنبه قرار گرفته ، ملکی حلیم کریم ، ملک دنیا را او وسیلت حصول ملک عقبی ساخته بود، و در تجمل پادشاهی بناء ملاهی و مناهی را تمام برانداخته .
فلا هو فی الدنیا مضیع نصیبه
ولا عرض الدنیا عن الدین شاغله .
و او را بیست پسر بود و ولیعهد او در آن عهد امیر ناصرالدین عثمان بود، جان مردی و کان مردمی ، و آثار او بسیار است ، و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد هزار ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد و پیش از او کسی را آن میسر نشده بود و چون به دارالملک سیستان آمد هرکس بر تهنیت این فتح اشعار گفتند، و یک بیت از قطعه ای که از برای او امام شرف الدین فرهی گفته است ایراد کرده آمد:
چنان کز تو شاد است حزب محمد
روان محمد از این حرب شاد است .
و در آن وقت که مؤلف این ترتیب به سجستان بود امیر ناصرالدین به رحمت ایزدی پیوسته و ولیعهد اوملک یمین الدین بهرام شاه بود که این ساعت ممالک سجستان در ضبط اوست . و مآثر ناصرالدین عثمان بسیارست . ازامام ادیب رشیدالدین تاج الادبا عبدالمجید شنیدم که وقتی در هری زن مطربه زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود، طوطی سخنی که چون شکر از پسته روان کردی تربیت قوت روان کردی ، و چون ده فندق را برای مدد قول و غزل در عمل آوردی غارت گری عقل انس و جان کردی ، آن امیر این رباعی در حق او گفته و این بدیهه انشا کرد:
چشم و رخ تو به دلبری استادند
انگشتانت در طرب بگشادند
ای زاهده زاهدان ز چنگ خوش تو
چون نرگس تو مست و خراب افتادند.
و بیش از این نیفتاده است از اشعار او بدین اختصارکرده آمد. (لباب الالباب چ 1 ج 1 صص 49-50).


فرهنگ عمید

جنگ، نبرد، رزم، پیکار، کارزار.

فرهنگ فارسی ساره

جنگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حرب در مقابل صلح به معنی جنگ و ستیز است.
حضرت علی (علیه السلام) فرمود:«فَخُذُوا لِلْحَرْبِ اهْبَتَها، وَ اعِدُّوا لَها عُدَّتَها، فَقَدْ شَبَّ لَظاها، وَ عَلاسَناها وَ اسْتُشْعِرُوا الصَّبْرَ فَانَّهُ ادْعی الَی النَّصْرِ» پس برای جنگ آماده شوید و لوازم آن را فراهم کنید که آتش کارزار افروخته شده و شعله های آن بلند گشته است. شکیبایی و استقامت را شعار خود سازید، که مهمترین راه رسیدن به فتح و پیروزی و غلبه بر دشمن، شکیبایی است.
حرب در قرآن
در قرآن کلمه حرب به معنی جنگ آمده است، آنجا که می فرماید:«... حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ اوْزارَها...» تا هنگامی که جنگ سختیهای خود را فرو گذارد.کلمه حرب و مشتقاتش، شش بار در قرآن مجید آمده است:«فَامَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فیِ الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ» اگر در کار زاری با آنها رو به رو شدی به وسیله کشتن ایشان، کسانی را که دنبال آنها هستند، پراکنده سازید.
فرق حرب با معرکه
فرق حرب با معرکه این است که معرکه در اصل به معنی محل قتال است، نه خود قتال، گر چه به معنی قتال نیز آمده است.

[ویکی الکتاب] معنی حَرْبٍ: جنگ
معنی مِحْرَابَ: محراب (محراب مسجد را بقول بعضی از این جهت محراب خواندهاند که آنجا جای حرب و ستیز نمودن با دشمن و با هوای نفس است و بعض دیگر گفتهاند : بدین جهت محراب خوانده شده که انسان جا دارد که در آنجا حریب یعنی بریده از کارهای دنیا و پراکندگی خاطر باشد . بعضی دیگ...
تکرار در قرآن: ۱۱(بار)
جنگ. در اذن گذشت که هر گاه «اذن» با باء متعدی شود به معنی علم است معنی آیه این است: یقین کنید به جنگ با خدا و رسول . کسانیکه با خدا و رسول محاربه می‏کنند و در زمین به فساد می‏کوشند سزایشان فقط این است که کشته شوند و یا بردار شوند، یا یکی از دستها و یکی از پاهایشان به عکس یکدیگر بریده شود، یا از آن سرزمین تبعید شوند. کحارب و حدّاو محارب در مکتب اهل بیت علیه السلام کسی است که صلاح به دست گیرد و ناامنی ایجاد کند (یاغی) خواه در شهر باشد یا در خارج آن امام باقر و صادق علیه السلام فرموده‏اند جزاء محارب به قدر استحقاق اوست پس اگر مرتکب قتل شده، کشته می‏شود و اگر قتل نفس کرده و مال هم گرفته است حدّ او کشتن و بردار زدن است. و اگر مال مردم را گرفته و قتل نفس نکرده است جزایش بریدن یک دست و یک پای است به عکس یکدیگر. و اگر فقط راه را نا امن کرده سزایش تبعید است. از آن شهر به شهر دیگر تبعیدمی شود تا توبه کند. (مجمع البیان) بقیهّه مطلب در «صلب» دیده شود. ملائکه زکریا را ندا کردند در حالیکه او را محراب ایستاده نماز می‏خواند. محراب که جمع آن محاریب است چهار بار در قرآن مجید آمده است مجمع البیان گوید: محراب جای امام از مسجداست و اصل آن به معنی بهترین محلّ مجلس است به مسجد نیز محراب گویند. گفته‏اند اصل آن از حرب است زیرا که در آنجا با شیطان محاربه می‏شوند. راغب در ضمن چند وجه در این باره گوید: محراب مسجد را از آن محراب گویند که محل جنگ با شیطان و هوای نفس است . به نظر نگارنده مراد از محراب در آیات شریفه تمام مسجد است نه فقط محراب آن فقط محراب آن و علّت این تسمیه همان جنگ باشیطان و نفس است در هر مسجد و غیر آن که نماز خوانده شد آن محل جای جنگ با نفس و شیطان و کفر است. داعی نداریم که به محراب مسجد اختصاص بدهیم اللّهم آنکه معنی محراب در اصل به معنی صدر مجلس باشد نه مأخوذ از حرب. ظهور آیات همه در مسجد است نه فقط محراب آن یعنی در معبد بر او وارد شد، در معبد نماز می‏خواند از معبد خارج شد، و از دیوار معبد بالا رفتند. * محاریب را مجمع البیان خانه‏های شریعت و به قولی قصرها و مساجد که در آنها عبادت می‏شد گفته است. ایضاً از شاعری در وصف محبوبه‏اش نقل می‏کند. رَبَّةُ مِحْرابٍ اذا جِئْتُها لَمْ اَلْقِها اَوْ اَرْتَقی سُلَّماً او صاحب کاخی بلند است چون بیایم ملاقاتش نکنم مگر آنکه با نردبان نزد او بالا روم. احتمال می‏دهم: کاخ را از ان جهت محفوظ و مصون می‏شود چنانکه جنگ به او مصونیت می‏دهد. مراد از محاریب در آیه شریفه معابد و یا کاخها است .

جدول کلمات

جنگ, کارزار , نبرد

پیشنهاد کاربران

حرب به معنی جنگ و پیکار و ستیز است

کارزار

پیکار

حرب بن امیه پدر ابوسفیان است.
حرب نام پدر ابوسفیان است.


حَرب
این واژه اَرَبیده ی " سَرب" در سَرباز است :
سَرباز : سَرب - آز
سَرب = جنگ ، پیکار ، رزم ؛ در واژه ی صِرب و کشور صِربستان یا سِربِستان : کشور جنگجویان
- آز = پسوند بسیاری یک کار و کنش
سَرباز = جنگجو ، پیکارگر ، رزمنده ، بَردَنده ( نَبَردنده )

حَرب
پیوست : سَرب می تواند واژه ء زَرب هم باشد که به اَرَبی رفته و به شکل و چهر : ضَرب درآمده ، با این ستود: سَرباز یا زَرباز ( ضَرباز ) کَسی است که در گُذشته ها به هنگام جَنگ با شمشیر به هماورد ( حریف ) زَربه ( ضربه ) میزده ، پس بَرآیند ( نتیجه ) این می شود که ستاک یا ریشه ء زَرب ( ضرب ) پارسی است.


کلمات دیگر: