حشر. [ ح َ ش َ ] (ع اِ) چریک . سپاه بی نظم . باشی پوزوق (ترکی ). چته . سرآزاد. مقابل اجری خوار. لشکرنامنظم . سپاهی داوطلب مقابل لشکر. سپه
: شاه ایران بتاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر.
فرخی .
در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد
که دلیران بگه معرکه در مرد حشر.
فرخی .
هم فضل بکف کردی هم علم زبر کردی
از فضل سپه داری از علم حشر داری .
فرخی .
اگر چه بود حشر بی کرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بدان حشر محشر.
عنصری .
ومحمدبن علی بن اللیث سپاه بسیار جمع کرد سوار و پیاده و حشر روستائی . (تاریخ سیستان ).
و بیرون سراپرده بسیار مردم درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح وبار دادند. (تاریخ بیهقی ص
551). پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را. (تاریخ بیهقی ص
418).
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر.
ناصرخسرو.
و انجا که تو باشی امیر باشی
گر چند بگردت حشر نباشد.
ناصرخسرو.
هو الاول هو الاخر هوالظاهر هو الباطن
منزه مالک الملکی که بی پایان حشر دارد.
ناصرخسرو.
مباد شاهاهرگز سپاه بی تو از آنک
حشر بتو سپه است و سپاه بی تو حشر.
مسعودسعد.
نه سرآزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم .
مسعودسعد.
او یکی شاه شد که ملکش را
گفته ها لشکر و حشر باشد.
مسعودسعد.
با لشکر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم بدو رخ برحشر آید.
مسعودسعد.
هر سال شهریارا اطراف مملکتی
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود.
مسعودسعد.
بچشم اندر گوئی خیال او ملکی است
کز آب دیده ٔ من لشکر و حشر دارد.
مسعودسعد.
چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو روان گشت ز هر سو حشر فتح .
مسعودسعد.
زودخیز است و خوش گریز حشر
زودزایست و زودمیر شرر.
سنائی .
بین که همچون دیدگان خرد دیباپوششان
گرد تخت خویش چون دارد حشرلک لک بچه .
سوزنی .
آخر ایران که از او بودی فردوس برشگ
وقف خواهد بد تا حشر بدین شوم حشر.
انوری .
غم هم از عالم است و در عالم
می نگنجد که بس قوی حشر است .
خاقانی .
ایلک با حشر خویش به مجازات او نزول کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). خواست که با آن حشر بناحیت قنوج رود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
408چ
1272 هَ . ق . طهران ). ابوالقاسم از نهیب آن حشر و آسیب آن لشکر و خوف آن دو سرور سپر هزیمت در پشت کشید و راه گریز گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). و مؤن حشر و چریک و اثقال و رواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (جهانگشای جوینی ). و آنچ از این وجه حاصل شود در وجه اخراجات حشر و یام و خرج ایلچیان صرف کنند. (جهانگشای جوینی ). چون ابیورد و سرخس و غیر آن حشر بیرون آوردند. (جهانگشای جوینی ).
پس سپاه اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر.
مولوی .
گه مرا پیش حشر خاری کنی
روز روشن بر دلم تاری کنی .
مولوی .
گاه بیانش ز ملایک حشر
بر سخنش چون مگسان بر شکر.
امیرخسرو دهلوی .
|| بیگاران . سخره گان . به شاه کارگرفتگان از چته و چریک و غیر آن
: پیشترنامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند [ از برف ] و کرده بودند که اگر بنرُفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت و راست به کوچه مانست . (تاریخ بیهقی ص
544). این کوشک به چهار سال برآمد و بیرون از حد نفقات کرد و حشر و مرد بیگاری به اضعاف آن آمد. (تاریخ بیهقی ص
508). این همه ٔ قصرها پدرم کرد و از هیچ کس حشر نخواست . (تاریخ سیستان ).بوقت استخلاص ماوراءالنهر و خراسان به اسم پیشه وری وجانورداری جماعتی را به حشر بدان حدود راند. (جهانگشای جوینی ).
-
حشر آوردن و حشر کردن و حشر درآوردن ؛ حمله کردن بجماعت
: و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی را می بگردانند و باز جنگ خواهند کردن . (تاریخ بیهقی ص
950).
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد.
مسعودسعد.
اندر این بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه درآورد حشر.
؟
اما احوال نیشابور، چون غزان آنجا رفتند اول مردم شهر کوشش بکردند و قومی را از ایشان بکشتند. چون غزان را خبر شد یکباره حشر آوردند و مردم طاقت جنگ نداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ). || بوش . غوغا. اراذل
: ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر از حشرم .
سنائی .
|| گروه . جماعت . || ج ِ حشرة.