کلمه جو
صفحه اصلی

دره


مترادف دره : تنگ، دروا

فارسی به انگلیسی

valley


single pearl


valley, dale

dale, valley


فارسی به عربی

ذرة , وادی

فرهنگ اسم ها

اسم: دره (دختر) (عربی) (تلفظ: dorre) (فارسی: دره) (انگلیسی: dorreh)
معنی: مروارید بزرگ، یک دانه مروارید

مترادف و متضاد

تنگ، دروا


vale (اسم)
زمین، بدرود، دره، مجرای کوچک، دنیا، جهان خاکی

mote (اسم)
نقطه، خرده، اتم، خال، ریزه، دره

valley (اسم)
گودی، جلگه، شیار، دره، وادی، میانکوه

dene (اسم)
دهکده، دره

فرهنگ فارسی

راه میان دوکوه، مین درازوکشیده میان دورشته کوه، تازیانه
( اسم ) مروارید بزرگ و گرانبها ( تصوف ) عقل اول ( تاریخ تصوف ۶۴۵ )
دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد

فرهنگ معین

(دَ رِ یا رِّ ) [ اوس . ] (اِ. ) راه میان دو کوه .
(دَ رَ ) (اِ. ) شکم ، شکنبه .
(دِ رَ ) [ ع . دِرّة ] (اِ. ) تازیانه ، شلاق .

(دَ رِ یا رِّ) [ اوس . ] (اِ.) راه میان دو کوه .


(دَ رَ) (اِ.) شکم ، شکنبه .


(دِ رَ) [ ع . دِرّة ] (اِ.) تازیانه ، شلاق .


لغت نامه دهخدا

دره . [ دِرْ رَ / رِ ] (اِ) دِرَّة. تازیانه . پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان ) (جهانگیری ). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث ). گویا معرب تُرنا باشد، دره ٔ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف . جامع و پارچه ٔ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طَبطَبیَّة. عَرَقَه . مِخراق . (منتهی الارب ). مِخففة. (دهار) : عمر را دیدند به گوشه ٔ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته .(ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دسته ٔ چوبهای باریک ... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من .

ناصرخسرو.


تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره .

ناصرخسرو.


یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.

سنائی .


در ره دین سلاح دره ٔ او [ دره ٔ عمر ]
کرده خونها مباح دره ٔ او.

سنائی .


ذره ٔ خاک درش کار دو صد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب .

خاقانی .


محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.

نظامی .


دره ٔمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست .

نظامی .


مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای .

عطار.


پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات ).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.

مولوی .


آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است .

مولوی .


آن مردی که چون دره ٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهره ٔ آن نبود که در بازار وسوسه ٔ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص 50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست . (النقض ص 1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته . (النقض ص 164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص 340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان .

روحی سمرقندی (از جهانگیری ).


فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.

(نظام قاری ص 15).


- دره کاری کردن ؛ زدن به دره ، از قبیل چوب کاری کردن . (از آنندراج ). تعذیب کردن . برای سیاست و تازیانه زدن . (ناظم الاطباء) :
به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم .

ظهوری (از آنندراج ).



( درة ) درة. [ دَرْ رَ ] ( ع اِ ) اسم المرة است مصدر «دَرّ» را. یک بار شیر بسیار دادن پستان. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دَرّ شود.

درة. [ دِرْ رَ ] ( ع اِ ) آلت زدن. ( منتهی الارب ). تازیانه که بدان زنند. ( از اقرب الموارد ). آنچه بزنند بدان. ( دهار ). دره. و رجوع به دره شود. || شیر. ( منتهی الارب ). لبن. ( اقرب الموارد ). || خون. ( منتهی الارب ). دم. ( اقرب الموارد ). || ( اِ مص ) بسیاری شیر و روانی آن. ( منتهی الارب ). سیلان و جاری شدن شیر و کثرت آن. ( ازاقرب الموارد ). || نوع شیردادن. ( ناظم الاطباء ). || ریزندگی باران. ( منتهی الارب ). گویند للسحاب درة، یعنی ابر را«صب » و ریزندگی است. ( ازاقرب الموارد ). || گرمی بازار و روانی آن. ( منتهی الارب ). گویند للسوق درة؛ یعنی رواج دارد. ( از اقرب الموارد ). || گویند مر علی درته ؛ یعنی چیزی او را منصرف نمی کند و باز نمی دارد. ( از اقرب الموارد ). || گویند للساق درة؛ یعنی برای دویدن دور زد. ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). ج ، دِرَر [ دِ رَ ]. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

درة. [ دُرْ رَ ] ( ع اِ ) مروارید بزرگ. ( منتهی الارب ). مروارید. ( دهار ). واحد دُرّ. ( از اقرب الموارد ). بیرونی در الجماهر ( ص 127 ) در بیان اقسام مروارید گوید: از اقسام مروارید یکی «دهرم مروارید» است که بزرگترین آن است و معرب آن «درة» باشد. و در حاشیه این کتاب در باره «دهرم » با نسخه بدل «وهرم » توضیح داده شده که کلمه ای است هندی و در فرهنگهای فارسی ذکری از آن نشده است. رجوع به دره شود. ج ، دُرّ و دُرَر و دُرّات. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- درةالتاج ؛ بزرگترین مرواریدهای تاج پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به درةالتاج در ردیف خود شود.
|| پرنده ای از راسته طوطیان. ( لاروس عربی ). مرغ عشق. || در تداول زبان عربی ، طوطی.( المنجد ) : فاشتری درة و کانت تتکلم بکل شی تراه و جعلها ترصد امرأته و تنظر ماتصنع بعده و تخبره اذا رجع. ( سندبادنامه عربی ص 355 ).

درة. [ دُرْ رَ ] ( اِخ ) از زنان محدث بود که از ارموی و ابوالقاسم بن حاسب اجازه حدیث داشت. وی به سال 607 هَ. ق. درگذشت. ( از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواةالحدیث ابن نقطه ).

درة. [ دُرْ رَ ] ( اِخ ) نام دختر ابی سلمة وام سلمة ( ام المؤمنین ) که از زنان فاضل عصر خود بود و نزد عالمان اخبار و حدیث شهرتی داشت. ( از اعلام النساء از الاستیعاب ).

دره . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) نام ولایتی است از ملک بدخشان که مردم آنجا به خوش صورتی مشهورند و انار خوب در آنجا می شود. (برهان ).


دره . [ دَرْرَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایوه بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در60 هزارگزی باختر ایذه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


دره . [ دَرْه ْ ] (ع مص ) ناگاه درآمدن و برآمدن و نمایان شدن . (از منتهی الارب ). || دفع نمودن از کسی و راندن . (از منتهی الارب ). دفع کردن از کسی . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).


دره . [ دُرْ رَ ] (اِ) دلیل و برهان . (برهان ).


دره . [ دُرْ رَ ] (ع اِ) درة. مروارید بزرگ . (غیاث ). || یک مروارید. مرواریدی درشت و از جنسی خوب . ج ، دُرّات و دُرَر :
ای صاحبی که کف جود تو روز بزم
خورشید دره ذره و ابرگهر نم است .

سوزنی .


|| ثمره ٔ علیق . (یادداشت مرحوم دهخدا).

درة. [ دَرْ رَ ] (ع اِ) اسم المرة است مصدر «دَرّ» را. یک بار شیر بسیار دادن پستان . (ناظم الاطباء). رجوع به دَرّ شود.


درة. [ دِرْ رَ ] (ع اِ) آلت زدن . (منتهی الارب ). تازیانه که بدان زنند. (از اقرب الموارد). آنچه بزنند بدان . (دهار). دره . و رجوع به دره شود. || شیر. (منتهی الارب ). لبن . (اقرب الموارد). || خون . (منتهی الارب ). دم . (اقرب الموارد). || (اِ مص ) بسیاری شیر و روانی آن . (منتهی الارب ). سیلان و جاری شدن شیر و کثرت آن . (ازاقرب الموارد). || نوع شیردادن . (ناظم الاطباء). || ریزندگی باران . (منتهی الارب ). گویند للسحاب درة، یعنی ابر را«صب » و ریزندگی است . (ازاقرب الموارد). || گرمی بازار و روانی آن . (منتهی الارب ). گویند للسوق درة؛ یعنی رواج دارد. (از اقرب الموارد). || گویند مر علی درته ؛ یعنی چیزی او را منصرف نمی کند و باز نمی دارد. (از اقرب الموارد). || گویند للساق درة؛ یعنی برای دویدن دور زد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). ج ، دِرَر [ دِ رَ ] . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) از زنان محدث بود که از ارموی و ابوالقاسم بن حاسب اجازه ٔ حدیث داشت . وی به سال 607 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواةالحدیث ابن نقطه ).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) دختر ابی لهب بن عبدالمطلب . از زنان شاعر و محدث بود که از پیامبر (ص ) و عایشه نقل حدیث کرده است . (از اعلام النساء از الاصابة و استیعاب و سیرالنبلاء).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) دختر عثمان حلاوی . از زنان محدث بود که به سال 604 هَ . ق . درگذشت . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطه ).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) دختر علی بن باخمشی . از زنان محدث بود که از خدیجه بنت محمدبن عبداﷲ شاهجانی (خدیجه به سال 460 هَ . ق . درگذشته است ) نقل حدیث کرده است . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطه ).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) دختر محمدبن احمد. از زنان محدث و صوفی بود که ابوعبداﷲبن عبدالواحدبن دقاق از او نقل کرده است . (از اعلام النساء).


درة. [ دُرْ رَ ] (اِخ ) نام دختر ابی سلمة وام سلمة (ام المؤمنین ) که از زنان فاضل عصر خود بود و نزد عالمان اخبار و حدیث شهرتی داشت . (از اعلام النساء از الاستیعاب ).


دره . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شیراز و 25هزارگزی راه شوسه ٔ کازرون به شیراز، با 105 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


دره . [ دَرْرَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد. واقع در 20هزارگزی جنوب مهریز و 17هزارگزی راه یزد، با 694 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات و راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


دره . [ دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ ] (اِ) گشادگی میان دو کوه . (برهان ). گشادگی میان کوه را به شکنبه تشبیه نمودند ودره گفتند. (جهانگیری ). گشادگی میان کوهها بخصوص درآنجایی که رود روان می گردد. وادی و گشادگی میان تپه ها، که مخصوص به روان گشتن رود است . (از ناظم الاطباء). وادی چون دره ٔ نیل . بستر رود. مسیل . مقابل ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). تنگ . (لغت فرس اسدی .) شاجنة.شَجن . (از منتهی الارب ). هُوَّة : ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی که میان ختلان وچغانیان است اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم ).
کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی .

فرخی .


در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره .

اسدی .


نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره .

اسدی .


چند گوئی که از آن تنگ دره حجت
هم برون آمدی ار نیک سوارستی .

ناصرخسرو.


من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسار نیست .

ناصرخسرو.


خارو سنگ دره ٔ یمگان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است .

ناصرخسرو.


منگر بدانکه در دره ٔ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم .

ناصرخسرو.


درهای حوادث باز است و دره های نجات فراز. (سند بادنامه ص 327).
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته .

نظامی .


ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره .

نظامی .


اگر دره ٔ هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان سعدی ).
سیه گشته چشمش برآهوبره
برآورده کبکان خروش از دره .

خواجو.


زنگار فشاندند یکسره
بردشت وکه و پشته و دره .

هدایت (از آنندراج ).


- امثال :
دره ای پاک نگذاشته است ؛ روباهی از درد شکم به طبیب شکایت برد طبیب گفت از خاک آن دره که ملوث نکرده باشی خور. روباه تأملی کرده گفت اگر دارو منحصر است مرگ من ناگزیر باشد،چه دره ٔ پاک بجای نمانده ام . (امثال وحکم ).
- دره ٔ آسمان ؛ کنایه از کهکشان است و به عربی مجرة خوانند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
- دره ٔ بیداد ؛ دره ٔ سخت عمیق و دراز و خشک . نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. (از امثال و حکم ).
- || مجازاً، جای بی فریادرس . ظلمکده .
|| راهی که در کوه باشد. (غیاث ). راه باریک میان دوکوه که آن را در نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). || گوی که آب روان در زمین کند. || مزید مؤخر امکنه قرار گیرد. جزء دوم بعضی اعلام امکنه چون : آسمان دره . آودره . اخی پی دره . ازدره . اغوزدره . الدره . اولنگ دره . بیم دره . تلمادره . تنگ دره .توی دره . جال دره . جودره . جهنم دره . خرم دره . خشک دره . ده دره . دی دره . دیوان دره . سردره . سه دره . سیاه دره . شهریاردره . شیردره . شیل دره . طولندره پی . فغندره . کلاپی دره .کل دره . کوله دره . گرم دره . گزدره . گلاب دره . گیودره . ملاعلی دره . ملیه دره . منزل دره . میان دره . نودره . نیاردره . واودره . هزار دره . یورت سه دره . (یادداشت مرحوم دهخدا). || شکنبه ٔ گوسفند و غیره . (برهان ). شکنبه و شکم که معده ٔ بهائم باشد. (از غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). شکنبه . (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ).کده که شکنبه ٔ گوسفند و غیره باشد. (لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی ). کرش . (دهار). شکنبه و کرش ، و آن در ستور نشخوارکننده است بجای معده در انسان . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دره ٔ من شده ست از نِعَمَت
چون زنخدان خصم پرعذره .

کسائی .


گرگ از رمه خوران و رمه درگیا چران
هریک به حرص خویش همی پر کند دره .

ناصرخسرو.


ده مرغ مسمن تو به تنهای بخوردی
او دره گاوی به ده انباز نیابد.

سوزنی (از جهانگیری ).


روث سرگین است لیکن فرث سرگین دره . (نصاب ). || پوست شکنبه که بر روی دهل و طبل و تارو امثال آن کشند. پوست نازک که بردف و دهل و نقاره و مانند آن کشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویه ٔ زشت
دره در روی کشیده به شکم در دره نی
بی خبر باشد از جنگ و بی آگاه از صلح
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نی .

سوزنی (در لغز طبل ).


|| دهن . (شرفنامه ٔ منیری ). ودر سایر مآخذ به این معنی دیده نشد.

دره . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرزشهرستان بروجرد. واقع در26هزارگزی شمال الیگودرز و 17 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ شاه زند. آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


دره . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کاشان . واقع در 18هزارگزی جنوب باختری کاشان ، با 250 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


درة. [ دُرْ رَ ] (ع اِ) مروارید بزرگ . (منتهی الارب ). مروارید. (دهار). واحد دُرّ. (از اقرب الموارد). بیرونی در الجماهر (ص 127) در بیان اقسام مروارید گوید: از اقسام مروارید یکی «دهرم مروارید» است که بزرگترین آن است و معرب آن «درة» باشد. و در حاشیه ٔ این کتاب در باره ٔ «دهرم » با نسخه بدل «وهرم » توضیح داده شده که کلمه ای است هندی و در فرهنگهای فارسی ذکری از آن نشده است . رجوع به دره شود. ج ، دُرّ و دُرَر و دُرّات . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- درةالتاج ؛ بزرگترین مرواریدهای تاج پادشاهی . (ناظم الاطباء). و رجوع به درةالتاج در ردیف خود شود.
|| پرنده ای از راسته ٔ طوطیان . (لاروس عربی ). مرغ عشق . || در تداول زبان عربی ، طوطی .(المنجد) : فاشتری درة و کانت تتکلم بکل شی ٔ تراه و جعلها ترصد امرأته و تنظر ماتصنع بعده و تخبره اذا رجع. (سندبادنامه ٔ عربی ص 355).


فرهنگ عمید

زمین دراز و کشیده میان دو رشته‌کوه؛ راه میان دو کوه.


تازیانه؛ شلاق.


مروارید درشت.


زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه، راه میان دو کوه.
تازیانه، شلاق.
مروارید درشت.

دانشنامه عمومی

(به فتح دال، کسر را، بدون تشدید) در لهجه مردم شهرستان دشتی در استان بوشهر، همان دره به معنی شکاف بین دو کوه یا کانال بزرگ و آبراه طبیعی است که از کوه سرازیر می شود و در میان دشت مسیری را طی می کند تا به رودخانه برسد.


دَرّه به فرورفتگی میان دو کوه گفته می شود که در یک جهت گسترش یافته است. دره ها یا U شکل، یا V شکل یا ترکیبی از این دو هستند.
درواه
ژرف دره
دره های رودخانه ای که از حرکت رودخانه شکل می گیرد معمولاً v شکل هستند؛ که شکل دقیق آن به مشخصات جریان در آن وابسته است.
منطقه ای در دره که بالاترین دمای هوا را در شبهای سرد زمستان دارد.مهمترین مشخصه شناسایی آن محل ساخت روستاهای کهن سازه کوهستانی - گیاهان انبوه تر و پرپشت تر - آشیانه جانوران است.درختان میوه در این محدوده کشت می شوند.کوهنوردانی که قصد شب مانی در زمستان دارند با توجه به در نظر گرفتن خطراتی مانند بهمن و سیل و ریزش سنگو جانوران وحشی می توانند در این محل از آسیب سرمای زمستان در امان باشند.منبع: کتاب هواشناسی و طبیعت گردی - جعفر سپهری

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] درّه. فرورفتگی بین دو کوه را درّه (بطن وادی) گویند. از عنوان درّه، به مناسبت در باب های صلاة، انفال و حج سخن گفته اند.
به فرو رفتگی نسبتاً دراز بین دو کوه که معمولًا رود در آن جریان دارد درّه گویند. درّه در باب نماز نماز گزاردن در محلّ جریان سیل و نیز فرود آمدن مسافر در درّه، مکروه است. درّه در باب انفال درّه ها از انفال به شمار می روند که اختصاص به پیامبر صلّی اللّٰه علیه و آله و امامان معصوم علیهم السّلام دارد . درّه در باب حج مستحب است حاجی پیش از وقوف به مشعر، نزدیک مشعر در بطن وادی فرود آید و دعا بخواند.

[ویکی فقه] فرورفتگی بین دو کوه را درّه (بطن وادی) گویند. از عنوان درّه، به مناسبت در باب های صلاة، انفال و حج سخن گفته اند.
به فرو رفتگی نسبتاً دراز بین دو کوه که معمولًا رود در آن جریان دارد درّه گویند.

درّه در باب نماز
نماز گزاردن در محلّ جریان سیل و نیز فرود آمدن مسافر در درّه، مکروه است.

درّه در باب انفال
درّه ها از انفال به شمار می روند که اختصاص به پیامبر صلّی اللّٰه علیه و آله و امامان معصوم علیهم السّلام دارد .

درّه در باب حج
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: darra
طاری: lâ
طامه ای: darra / lâ
طرقی: darra / röxâna
کشه ای: röxâna
نطنزی: darra


گویش مازنی

۱اطراف – حوالی ۲دوباره خوانی


۱هست – وجود دارد ۲رشد بی رویه ی سرشاخه های کم محصول


شکاف و فاصله ی میان کوهدره


/dare/ داس درو وسیله ای برنده و فولادی برای قطع کردن و بریدن سرشاخه ی درختان & هست – وجود دارد - رشد بی رویه ی سرشاخه های کم محصول & شکاف و فاصله ی میان کوهدره & اطراف – حوالی - دوباره خوانی

داس درو وسیله ای برنده و فولادی برای قطع کردن و بریدن سرشاخه ...


گویش بختیاری

ساطور قصابى.


واژه نامه بختیاریکا

( دِرِه ) بزن
( دَره ) پایین
( دِرِّه ) خار؛ استخوان ماهی
( دَرَه ) درّه
( دِرِّه ) سریش؛ چسبنده
( دُُره ) ( ● ) ؛ گربه کوهی ( کشتم دُره ورداشتم مهره )
بُن رَه؛ تَنگِلایی؛ درّه؛ دَره شور؛ دول؛ شور؛ تنگ؛ کُهل؛ لا؛ لور؛ مقار

پیشنهاد کاربران

وادی، تنگ، دروا

گودال بزرگ

دره. و یا در ( "د" با آوای زبر، "ر" با آوای زیر ) ، ( ا ) ، ( زبان مازنی ) ، داس ویژه ای است که در مازندارن برای تراشیدن شالی، گندم و علف استفاده میشود.

تنگ. دوار

دیوس، دیوانه، اوزی

صخره: [اصطلاح کوهنوردی] به سنگ های یکپارچه و بزرگ که صعود با یک طناب ۴۰ متری ممکن باشد صخره گفته می شود.
منبع https://sporton. ir



کلمات دیگر: