مترادف خلع : اخراج، انفصال، برکناری، عزل ، معزول، برکنار، مخلوع ، در آوردن، ریشه کن کردن، کندن
متضاد خلع : نصب، منصوب، برگماری
برابر پارسی : برکناری، برکندن
deposal, removal from an office, dethronement
deposition, dethronement, divestment, divesture
اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب
۱. اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب
۲. معزول، برکنار، مخلوع ≠ منصوب، برگماری
۳. در آوردن، ریشهکن کردن، کندن
(خُ) [ ع . ] (مص م .) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال .
(خَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - کندن ، برکندن . 2 - جدا کردن . 3 - برکنار کردن کسی از شغل .
خلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).
- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .
- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی ).
- خلع کردن ؛ عزل کردن . معزول کردن . از شغل و عمل خارج کردن : و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنه ٔ احدی و ثلاثین و ثلاثمائة او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || برآمدگی عضو از بندگاه . (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی ... خلع را. (نوروزنامه ).
- رد الخلع ؛ جا انداختن استخوان . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع شدن ؛ بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء).
|| بیرون شدگی جامه و موزه . (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع کردن ؛ بیرون کردن جامه و موزه . (از ناظم الاطباء).
- خلع نعلین ؛ آهنجیدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فاخلع نعلیک گفت : موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
خلع. [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلعت . خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).
خلع. [ خ ُ ] (ع مص ) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی . || خلعت دادن . خلعت پوشانیدن . خلع علی فلان . || عاق کردن فرزند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || معزول کردن از عمل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). یقال : خلع الوالی فهو مخلوع : و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
مولوی .
۱. عزل کردن کسی از شغل و عمل خود؛ برکنار کردن.
۲. کندن؛ برکندن: خلع لباس.
خلعت#NAME?
طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش.