کلمه جو
صفحه اصلی

خلع


مترادف خلع : اخراج، انفصال، برکناری، عزل ، معزول، برکنار، مخلوع ، در آوردن، ریشه کن کردن، کندن

متضاد خلع : نصب، منصوب، برگماری

برابر پارسی : برکناری، برکندن

فارسی به انگلیسی

deposal, removal from an office, dethronement, repudiation, deposition, divestment, divesture

deposal, removal from an office, dethronement


deposition, dethronement, divestment, divesture


مترادف و متضاد

discharge (اسم)
تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال

deposal (اسم)
اخراج، عزل، خلع

dethronement (اسم)
خلع، عزل از پادشاهی

اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب


۱. اخراج، انفصال، برکناری، عزل ≠ نصب
۲. معزول، برکنار، مخلوع ≠ منصوب، برگماری
۳. در آوردن، ریشهکن کردن، کندن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال .
رها کردن زوجه برمالی که از وی ستاند

فرهنگ معین

(خُ ) [ ع . ] (مص م . ) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال .
(خَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - کندن ، برکندن . ۲ - جدا کردن . ۳ - برکنار کردن کسی از شغل .

(خُ) [ ع . ] (مص م .) طلاق گرفتن زن از شوهر با بخشیدن مهر خود یا با دادن مال .


(خَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - کندن ، برکندن . 2 - جدا کردن . 3 - برکنار کردن کسی از شغل .


لغت نامه دهخدا

خلع. [ خ َ ] ( ع مص ) برگ آوردن. یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه. || برکندن جامه را از تن. منه : خلع ثوبه. || برکندن نعلین و چکمه. منه : خلع نعله و خلع خفه. || خار برآوردن خوشه. منه : خلع السنبل. || کلان ذکر گردیدن. منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی. || خلعت دادن. خلعت پوشانیدن. خلع علی فلان. || عاق کردن فرزند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || معزول کردن از عمل. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). یقال : خلع الوالی فهو مخلوع : و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

خلع. [ خ ِ ل َ ] ( ع اِ ) ج ِ خلعت. خلعتها. ( یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. ( جهانگشای جوینی ).

خلع. [ خ َ ] ( ع اِمص ) عزل. معزولی. ( ناظم الاطباء ).
- خلع شدن ؛ معزول شدن. از شغل و عمل خارج شدن.
- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. ( تاریخ بیهقی ).
- خلع کردن ؛ عزل کردن. معزول کردن. از شغل و عمل خارج کردن : و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 73 ). در شعبان سنه احدی و ثلاثین و ثلاثمائة او را از خلافت خلع کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || برآمدگی عضو از بندگاه. ( ناظم الاطباء ). از جا دررفتگی اندامی. ( یادداشت بخط مؤلف ) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی... خلع را. ( نوروزنامه ).
- رد الخلع ؛ جا انداختن استخوان. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع شدن ؛ بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. ( ناظم الاطباء ).
|| بیرون شدگی جامه و موزه. ( ناظم الاطباء ). مقابل لبس که پوشش است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع کردن ؛ بیرون کردن جامه و موزه. ( از ناظم الاطباء ).
- خلع نعلین ؛ آهنجیدن آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : فاخلع نعلیک گفت : موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن... ( ترجمه تاریخ طبری ).

خلع. [ خ ُ ] ( ع مص ) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). رها کردن زنی را بکابین و جز آن. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).
- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .
- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد. (تاریخ بیهقی ).
- خلع کردن ؛ عزل کردن . معزول کردن . از شغل و عمل خارج کردن : و چون چهار سال پادشاهی کرده بوده اورا خلع کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). در شعبان سنه ٔ احدی و ثلاثین و ثلاثمائة او را از خلافت خلع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || برآمدگی عضو از بندگاه . (ناظم الاطباء). از جا دررفتگی اندامی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خلع و تفرق الاتصال را که عضوی را از عضوی دور کند، چنانکه بند و گشاد عضوی از جای بیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و ماءالشعیر... سود دارد... طلی شکستگی و طلی ... خلع را. (نوروزنامه ).
- رد الخلع ؛ جا انداختن استخوان . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع شدن ؛ بیرون شدن عضوی از بندگاه خود. (ناظم الاطباء).
|| بیرون شدگی جامه و موزه . (ناظم الاطباء). مقابل لبس که پوشش است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلع کردن ؛ بیرون کردن جامه و موزه . (از ناظم الاطباء).
- خلع نعلین ؛ آهنجیدن آن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فاخلع نعلیک گفت : موسی را که نعلین بیاهنج یعنی از پا بدر کن ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).


خلع. [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلعت . خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).


خلع. [ خ ُ ] (ع مص ) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).


خلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسیدگی . || خلعت دادن . خلعت پوشانیدن . خلع علی فلان . || عاق کردن فرزند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || معزول کردن از عمل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). یقال : خلع الوالی فهو مخلوع : و اغلب امت بر خلع او اجتماع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بسبب قرابت نسبت و... خلع او رقت آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).


خلع. [ خ ُ ] (ع اِمص ) رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی . (ناظم الاطباء).
- طلاق خلعی ؛ یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقه ٔ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بزوج داشته باشد و در آن بلوغ و رشد و عقل خالع وحضور دو شاهد عادل واجب است . در چنین طلاقی زوجه حق رجوع از بذل را در ایام عده دارد و اگر از این حق خود استفاده نمود برای زوج حق رجوع از طلاق ایجاد می شود.
- خلع و مبارا ؛ نام دو قسم طلاق است رجوع به «خلع» و «مبارا» در این لغت نامه شود:
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.

مولوی .



فرهنگ عمید

۱. عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن.
۲. کندن، برکندن: خلع لباس.
= خلعت
طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش.

۱. عزل ‌کردن کسی از شغل و عمل خود؛ برکنار کردن.
۲. کندن؛ برکندن: خلع لباس.


خلعت#NAME?


طلاق دادن زن با گرفتن مالی از او یا بخشیدن مهریۀ خودش.


دانشنامه عمومی

خلع می تواند به موارد زیر اشاره کند:
طلاق خلع و مبارات
عزل (سیاست)
خلع لباس (Defrocking)

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خُلع به ضم خاء طلاق در ازای دریافت مالی معیّن است. از آن در باب خلع سخن گفته اند.
خلع عبارت است از طلاق دادن زوجه توسط زوج در ازای گرفتن مالی معیّن (فدیه) از زوجه با کراهت وی از زوج.
حکم خلع
خلع از راههای تحقق جدایی بین زوج و زوجه است که با فراهم آمدن شرایط، مشروع است. برخی قدما گفته اند:چنانچه زن به شوهرش بگوید: «اگر طلاقم ندهی نافرمانی ات می کنم و از جنابت حاصل از آمیزش با تو غسل نمی کنم و در خانه ات کسی را که دوست نداری می آورم» یا حال و رفتار او بیانگر امور یاد شده باشد، نگهداشتن او بر مرد جایز نیست و خلع او واجب است. برخی در این صورت تصریح به استحباب خلع کرده اند.
حقیقت خلع
خلعی که با لفظ طلاق انجام گیرد، قسمی از اقسام طلاق به شمار می رود، لیکن بنابر قول به کفایت لفظ خلع در تحقق جدایی، بدون نیاز به لفظ طلاق، آیا جدایی حاصل از خلع، فسخ به شمار می رود یا طلاق؟ مشهور قائل به قول دوم اند، بلکه برای قول نخست قائلی یافت نشده است.
ارکان خلع
...

پیشنهاد کاربران

خُلع: یکی از اقسام طلاق که از جانب زوجه در مقابل پرداخت بهاء حاصل میشود.

کم تجربه و نپسندیدن یک پروژه
مثلا میگن نقاشیت خوبه ولی خلع داره ینی کم کاری داره و اماتوره

مطابق تعریف ماده ۱۵۶ قانون مدنی افغانستان، خلع عبارت است از انحلال عقد ازدواج در بدل مالی که زوجه آن را برای زوج می پردازد.


کلمات دیگر: