کلمه جو
صفحه اصلی

فقیر


مترادف فقیر : بیچاره، بی نوا، تنگدست، تهی دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند

متضاد فقیر : غنی

برابر پارسی : تهیدست، تنگدست، تهی دست، گدا، مستمند، نیازمند

فارسی به انگلیسی

depressed, deprived, indigent, needy, pauper, penniless, poor, have-not, destitute, meek, poor fellow

poor, destitute, needy, poverty-stricken, penniless, have-not, pauper, indigent, impecunious, fakir, badly off, beggarly, disadvantaged, down and out, beggar, penurious, impoverished, mendicant


depressed, deprived, indigent, needy, pauper, penniless, poor, have-not


فارسی به عربی

فقیر

عربی به فارسی

تهيدست , تهي , خالي , تنگدست , فقير , مسکين , بينوا , بي پول , مستمند , معدود , ناچيز , پست , نامرغوب , دون


مترادف و متضاد

dervish (اسم)
درویش، فقیر

fakir (اسم)
فقیر

have-not (اسم)
فقیر

poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

penurious (صفت)
خسیس، بی قوت، فقیر، تنگ چشم

needy (صفت)
محتاج، فقیر، نیازمند، مستمند

بیچاره، بی‌نوا، تنگدست، تهی‌دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم‌بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند ≠ غنی


فرهنگ فارسی

← فقرزده


بی‌چیز، تنگدست، تهی‌دست


دهلوی ( میر ) شمس الدین ادیب و شاعر ( و. شاه جهان آباد ۱۱۱۵ ه ق. - ف. بین ۱۱۸۳ - ۱۱۸٠ ه ق . ) . وی مولف کتاب [ حدائق البلاغه ] است و دیوان او حدود ۷٠٠٠ بیت داشته . فقیر گاه خود را [ مفتون ] نامیده . وی در مراجعت از زیارت مکه در گذشت و بقولی بین هند و بصره در دریا غرق گردید.
تنگدست، تهیدست، محتاج، درویش
( صفت ) ۱ - تهیدست تنگدست محتاج ۲ - الف - کسی است که نیازمند بحق باشد و ذلت سوال را تنها در آستانه حق تحمل کند . ب - آن بود که طبعش از مراد خالی بود و لا یملک و لا یملک . جمع : فقرا (ئ ) .

جملات نمونه

کمک به فقیران قلب انسان را شاد می‌کند

helping the poor gladdens the heart


او فقیر است ولی تکدی نمی‌کند

he is poor, but he doesn't ask for handouts


فرهنگ معین

(فَ ) [ ع . ] (ص . ) تهیدست ، تنگدست .

لغت نامه دهخدا

فقیر. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ فقیر و محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


فقیر. [ ف َ ] ( ع ص ، اِ ) درویش که به اندازه کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج ، فقراء. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). درویش. ( ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بی چیز. ( یادداشت مؤلف ). گدا. بیچاره. نادار. ( یادداشت مؤلف ). درویش که قوت و کفایت چند روزه عیال داشته باشد. مسکین. آنکه بسیار محتاج است و هیچ چیز ندارد. ( غیاث از منتخب ) :
برنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خامش بود.
سعدی.
نه بم دارد آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی.
|| شکسته استخوان پشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شتر بینی بریده جهت رام شدن. || گو که نهال خرما نشانند در آن. ج ، فُقُر. || جوی گرداگرد نهال خرما. ( منتهی الارب ). || چاههائی که یکی بسوی دیگری روان باشد. || زمین نرم که در آن چاهها برابر و مقابل کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دهانه کاریز و آب راهه کاریز. ( منتهی الارب ).

فقیر. [ ف َ ] ( اِخ ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد، دارای 240تن سکنه. آب آن از چشمه فقیر و محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

فقیر. [ ف َ ] (ع ص ، اِ) درویش که به اندازه ٔ کفایت عیال مال دارد یا درویشی که اندک چیزی دارد و قوت میسر باشد او را. ج ، فقراء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). درویش . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بی چیز. (یادداشت مؤلف ). گدا. بیچاره . نادار. (یادداشت مؤلف ). درویش که قوت و کفایت چند روزه ٔ عیال داشته باشد. مسکین . آنکه بسیار محتاج است و هیچ چیز ندارد. (غیاث از منتخب ) :
برنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی .

سعدی .


مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خامش بود.

سعدی .


نه بم دارد آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.

سعدی .


|| شکسته استخوان پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتر بینی بریده جهت رام شدن . || گو که نهال خرما نشانند در آن . ج ، فُقُر. || جوی گرداگرد نهال خرما. (منتهی الارب ). || چاههائی که یکی بسوی دیگری روان باشد. || زمین نرم که در آن چاهها برابر و مقابل کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دهانه ٔ کاریز و آب راهه ٔ کاریز. (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. تنگ دست، تهیدست.
۲. فاقد امکانات: شهرستان فقیر.
۳. (تصوف ) سالک.

دانشنامه آزاد فارسی

واژه ای عربی، در اصل به معنای نادار و تهی دست، از ریشۀ فقر (نداری، تهی دستی) این واژه تدریجاً تحول یافت و بر وسعت معنایش افزوده گشت و علاوه بر مفهوم نیاز مادی بر نیازهای معنوی نیز دلالت پیدا کرد. در اصطلاح صوفیه، آن کس که به اختیار ترک دنیا کند، چه از بیم بازخواست در روز حساب، چه از بهر ثواب و چه به جهت آسایش خاطر، فقیر گویند. صوفیه فقر را هدایت تصوف و از مقامات آن می شمارند و عقیدۀ خود را به سخن منسوب به پیغمبر (الفقر فخری) مستند می سازند و فقر واقعی را نه تنها ترک مال، که ترک میل و رغبت به غنا می دانند و فقیران واقعی را دارای زهد و مقام صدیقان و رسم ایشان را تشّبه و تقلید از پیامبران و اولیا می دانند. در هندوستان پارسایان و ریاضت کشان هندو را فقیر می خوانند؛ امّا همچنان که در ایران در تداول عامه گدایان را فقیر یا درویش هم می گویند، در هند، شعبده بازان دوره گرد چنین عنوانی دارند. در نزد مسیحیان، شهسواران معبد نیز خود را «فقیر مسیح» می دانستند.

فرهنگ فارسی ساره

تهی دست، تهیدست، تنگدست


فرهنگستان زبان و ادب

[جامعه شناسی] ← فقرزده

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] گدا آن است که: دنیا از او دست برداشته، و فقیر آن است که: او دست از دنیا برداشته است.
گدا کسی دیگر و فقیر کسی دیگر است. گدا آن است که: دنیا از او دست برداشته، و فقیر آن است که: او دست از دنیا برداشته است. و از برای فقیر، شرایطی است که: چنانچه فقیر به آنها متصف باشد فضیلت فقر از برای او خواهد بود.
وظایف فقیر
به علت تفاوت گدا و فقیر، برخی امور بر فقیر سزاوار است که در روایات اشاره شده است.
← راضی بودن به فقر
۱. ↑ غزالی، محمد بن محمد، احیاء علوم العلوم، ج۴، ص۱۷۸.۲. ↑ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۳۹، ص۱۳۳.
...

واژه نامه بختیاریکا

( عر ) ؛ از کلماتی که پسوند اسامی اشخاص قرار می گیرد جهت بیان خصلت های مثبت از جمله مظلومیت یا پاکی یا بیان ضعف های جسمی و مادی. مثلاً ساتیار فقیر خه یه دست نداره
آس؛ بورِستین؛ چو به دست؛ رِستین؛ عاص کاس؛ سُدِه بِرِشتِه

جدول کلمات

رامق, ژبکوک

پیشنهاد کاربران

تهی مایه . [ ت َ / ت ِ / ت ُ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) بی مایه . فقیر. بی چیز. محروم :
ترنم سرای تهی مایگان
پیام آور دیگ همسایگان .

نظامی .


رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.

بی پول گرفتار

واژه ی فقیر از فاقره گرفته شده است و ( فاقرة ) هم از ماده ( فقرة ) ( بر وزن ضربة ) و جمع آن فقار به معنی مهره هاى پشت است ، بنابراین ( فاقره ) به حادثه سنگینی می گویند که مهره هاى پشت را درهم می شکند، و فقیر را از این رو فقیر گفته اند که گوئی پشتش شکسته است .

با اقتباس از آیه 15 از سوره فاطر، به هر یک از راهروان و سالکان طریقت "فقیر" یا " درویش" اطلاق میشود. "یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ" ای مردم شما فقیر ( درویش ) به خداوند هستید و خداست که دارا و ستوده است.

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
دوژیسنا ( دوژیس از اوستایی: دوچیثرَ= فقر + «نا» )
دایدنا dãydnã ( داید از سنسکریت: داریدرْیَ= فقر + «نا» )
دورْگنا durgnã ( دورگ از سنسکریت: دورگَتی= فقر + «نا» )
هِژارنا ( هِژار= فقر؛ کردی + «نا» )
آرتین ( سنسکریت: اَرتهین )
آکیم ( سنسکریت: اَکیم چَنا )
آدْنیا ãdnyã ( سنسکریت: اَدهَنیا )
کیناش ( سنسکریت: کیناشَ )
نیرار ( سنسکریت: نیرَرتهَ )

نادار

ندار ٫تنگدست

بک لا قبا

اسمان جل

رعیت

بیچاره، بی چیز، بی نوا، تنگدست، تهیدست، ندار، گدا، مفلس، مسکین، مستمند، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، محتاج، نیازمند

فقیر
واژهء بینوا نمی تواند برابر درست و مویینی ( دقیقی ) از فقر باشد ، چون :
مینهء اَسلی واژهء : بینَوا
بینَوا : بی - نَ - وا
بی = بدون ، نا
نَ یا نِ = پیش وند به سوی پایین
وا = کوتاه شدهء : واک در پژواک ، واکه
کوتاه شدهء : واز در آواز
کوتاه شدهء : واژ در واژه
کوتاه شدهء : واج
کوتاه شدهء : واق، واغ در واق واق سگ ( یا وَق )
کوتاه شدهء : واخ در آخ و واخ
هم ریشه با : voice , vote
مینهء یکم ِ وا : سِدا ، نِدا ، سوت ، صوت ( اَرَبیدهء سوت )
مینهء واج به واج بینوا = نَدارَندهء سِدای پایین
فهمیدهء ( مفهوم ) بینوا = کسی که از خانه اش سدای خُنیا یا موسیقی آرامش بخش ( نِوا = سدای آهسته و زیر ) شنیده نمی شود بنابراین : بی نِ وا ، است ، یَنی ( یعنی ) شاد و خوش نیست.
در بارهء واژه ء مُست در مُستمَند باید بیش تَر پَژوهیده شود.
واژه های شایسته در برابر فقیر :
تَنگ دَست ، تُهی دَست ، نَدار ، نادار ، بی چیز ، گِدا ، نیازمند ( نی - آز - مَند : کسی که آز ندارد ، ینی آنچه میخاهد از روی آز و بیش خاهی ( زیاده خواهی ) نیست بلکه از روی نی آز یا ناآز یا بی آزی است )
واژهء اَرَبیدهء مُفلِس ( در ریختار مُفعِل مانند : مُبصِر ، مُخبِر . . . ) = کَسی که فَلس ( پول ) ندارد، بی پول
( فَلس واژه ای پارسی و هم ریشه با فَلس = پوست ماهی؛ پولک = پوست ماهی ؛ پولکی = گونه ای آب نبات و پَرد ( فَرد ) پول دوست ؛ پول = اَرز ، نرخ ، میانگر داد و ستد
فیلم = film نوار نازک و تلق مانند )
با دانش ریشه شناسی می توانیم به نام گذاری واژه ها در فرهنگ های گوناگون انسان ها ( هومَن ها ) پِی ببریم و با واژه های فرهنگ خودمان هم آشنا شویم و خود را برای زبان دانشورانه ( عِلمی ) آماده سازیم.


فقیر عربی است
و ایرانی آن میشود
فارسی . . . تنگدست
کردی. . . هژار یا بلنگاز
کردی همان زبان ایرانیان باستان است زبان کردی زبان اوستایی است و فارس زبانان بهتر است که کلمات عربی را کنار گذاشته و از یک زبان ایرانیه کمتر دستکاری شده یعنی کردی واژگان خودشان را ترمیم . . . کنند. . .

فقیر تازی است

ایرانی:👇👇👇👇

کردی��بلنگاز یا خیز. کرمانج
سورانی ��هژیر یا هژار یا ژار

پارسی��ولنگار. یا ولنگواز. یا تنگدست


کرمانجی زبان حال حاضر کردان ترکیه زبان باستانی و مادریه ایرانیان است زبان مادها و هخامنشیان و ساسانیان



فقیر که در اسل فغیر بوده واژه ای ایرانیست
فغ به مینوی کم بودن است که در واژه های دیگر مانند فغت ( فقط ) و فغان و. . . میبیند ناگفته نماند پسوند ات در واژه فغت پسوند ایرانی و اوستاییست.
یر نیز پسوند دارنده بودن است مانند دبیر ( ادبیر ) ، خمیر، پنیر و. . .
فغیر در کل به مینوی کمدار یا ندار است ب مانای کسیکه پول ندارد

تنگ معاش

ناداشت. ( ص مرکب ) ( از: نا ( نفی، سلب ) داشت ) در این جا بجای �نادار� اسم فاعل مرخم بکار رفته. ( حاشیه ٔ برهان چ معین ) . مفلس. پریشان. بی نوا. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . مفلس. پریشانحال. تهیدست. بینوا. ( ناظم الاطباء ) . مفلس. ( سروری بنقل رشیدی ) ( غیاث اللغات ) . درویش. تنک مایه. نادار : و بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند و ناداشت. . . او را تبع بسیار جمع شد. ( فارسنامه ٔ ابن بلخی ) . و از مال و ملک می ستد و به ناداشتان میداد. ( فارسنامه ٔ ابن بلخی ) . || قومی از گدایان را نیز گویند که بر در دکانها روند و چیزی طلبند اگر چیزی به ایشان ندهند گوشت اعضای خود را ببرند. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . و آن جماعت را کنگر نیز گویند. ( جهانگیری ) ( شمس اللغات ) ( انجمن آرا ) ( از رشیدی ) . گروهی از گدایان که آنها را شاخشانه نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) :
شوخی ناداشت ز جلاد بیش
کو تن غیری برد این جان خویش.
امیرخسرو ( از انجمن آرا ) .
|| ( مص مرخم ) ناداشتن. فقر. افلاس. تنگدستی. بینوائی. مفلسی. تهیدستی :
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرومانده باشد نه پرهیزگار.
عنصری.
|| ( ص مرکب ) بی شرم. بی حیا. بی آزرم. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( رشیدی ) :
چنین آمده ست از بزرگان پیر
که با هیچ ناداشت کشتی مگیر.
نظامی ( از انجمن آرا ) .
|| بی اعتقاد. ( ناظم الاطباء ) . مردم بی اعتقاد. از ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .


فقیر یعنی آسیب دیدن ، بی نوا ، مسکین ، نیازمند ، بی پول

ژبکوک

بی برگ

بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. ( آنندراج ) . بینوا. فقیر. محتاج. ( فرهنگ فارسی معین ) . درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه :
همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانه ٔ دودر دارد.
ناصرخسرو.
بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 112 ) . گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. ( کلیله و دمنه ) .
این فضیلت خاک را زآن رو دهیم
زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم.
مولوی.
بهیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
- بی برگ و بر ؛ فقیر و محتاج. ( ناظم الاطباء ) .


کلمات دیگر: