قاسم انوار. [ س ِ م ِ اَن ْ ] ( اِخ ) سید علی بن نصربن هارون بن ابوالقاسم حسینی یا موسوی تبریزی ملقب به معین الدین یا صفی الدین و متخلص به قاسم و مشهور به قاسمی و شاه قاسم ، عارفی است فاضل و شاعری است ماهر از اکابر صوفیه و عرفای قرن نهم هجری که در اصول طریقت و سیر و سلوک دست ارادت به سلطان صدرالدین موسی بن شیخ صفی الدین سید اسحاق اردبیلی جد سلاطین صفویه داده و در خدمت آن پیر روشن ضمیر ریاضات بسیاری کشیده و هم از طرف او به قاسم الانوار ملقب گردیده و صحبت شاه نعمت اﷲ ولی ماهانی را نیز دریافته و در قزوین و سمرقند و گیلان و هرات و خراسان سیاحتها کرده و در هرات به ارشاد عباد آغازیده و محل توجه عامه گردیده و نفوذ بسیار داشته و به همین جهت شاهرخ میرزا به هراس افتاده و صلاح شاه را در بیرون شدن قاسم از هرات دیدند. قاسم مدتی در بلخ و سمرقند روزگار گذرانید و مشمول عنایت الغبیک گردید و سرانجام در اثنای مراجعت به وطن خود در قریه خرجرد یا قصبه لنکر جام از توابع نیشابور به مناسبت لطافت آب و هوا اقامت کرد و به سال 835 یا 837 یا 838 هَ. ق. در همانجا وفات یافت و در اواخر قرن نهم به امر امیرعلی شیرنوائی عمارتی زیبا بر قبر وی بنا کردند. وی تألیفاتی دارد. او راست : 1- انیس العاشقین. این کتاب مثنوی فارسی است. 2- تذکرة الاولیاء یا مقامات العارفین و این نیز مثنوی است. 3- دیوان شعر مشتمل بر غزلیات و قطعات و رباعیات و این دیوانی است نیکو و بیشتر آن در تصوف و نصیحت است و یک نسخه خطی آن به ضمیمه دیوان حافظ به شماره 202 و یک نسخه دیگر که علاوه بر غزلیات و قطعات و رباعیات او شامل دو مثنوی مذکور هم هست و در حاشیه دیوان کمال خجندی از اول تا آخر نوشته شده اند به شماره 266 در کتابخانه مدرسه سپهسالار جدید تهران موجود است. این اشعار از اوست :
از هرطرفی چهره گشائی که منم
در هر صفتی جلوه گر آئی که منم
با اینهمه گه گاه غلط می افتم
نادان کس و بله روستائی که منم.نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی بروی حقیقت حقیقت همه اوست.از مسجد و میخانه وزکعبه و بتخانه
مقصودخدا عشق است باقی همه افسانه.درملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سر گذشت قضا شخصی است پنج انگشت دارد
چو خواهد از کسی کامی برآرد
از هرطرفی چهره گشائی که منم
در هر صفتی جلوه گر آئی که منم
با اینهمه گه گاه غلط می افتم
نادان کس و بله روستائی که منم.نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست
ولی بروی حقیقت حقیقت همه اوست.از مسجد و میخانه وزکعبه و بتخانه
مقصودخدا عشق است باقی همه افسانه.درملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که اول ز سر گذشت قضا شخصی است پنج انگشت دارد
چو خواهد از کسی کامی برآرد