تمکین. [ ت َ ] ( ع مص ) دست دادن. || جای دادن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( آنندراج ). جای دادن و پابرجا کردن. ( غیاث اللغات ). پای بر جای کردن و توانا و قادر گردانیدن برچیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). قادر و مسلط گردانیدن کسی را بر چیزی. ( از اقرب الموارد ) :
ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید
ز کردگارش توفیق وز ملک تمکین.
فرخی.
بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمکین و امکان خسرو ملک.
مسعودسعد.
|| ( اِ ) شوکت و وقار و هنگ و جاه و جلال و
قدرت و قوت و عدم حرکت. ( ناظم الاطباء ). مکانت بخشیدن : آن جماعتی که در روی زمین صاحب تمکین ساختیم ایشان را، نماز را برپاداشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314 ).
گر گوئیش که یکدم بنشین و علم بشنو
کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین.
ناصرخسرو.
گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خرگاه.
نظامی.
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند.
نظامی.
کرا وصف لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه ویس بس است.
سعدی ( بوستان ).
چو تمکین وجاهت بود بر دوام
مکن زور بر
مرد درویش عام.
که افتدکه با جاه و تمکین شود...
سعدی ( بوستان ).
فلک را این همه تمکین نباشد
فروغ مهر و مه چندین نباشد.
سعدی.
|| استواری. پایداری :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
مولوی.
|| اطاعت و فرمانبرداری. ( ناظم الاطباء ). || یکی از مقامات سالکان. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). تمکین زوال بشریت است که آن را مرتبت فنا و فقر گویند... تمکین عبارت از اقامت محققان است در محل کمال و درجت اعلی و اهل مقام از مبتدیانند و اهل تمکین از منتهیان. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کشف اللغات و مصطلحات عرفانی دکتر سجادی شود. || جرأت. یارائی. توانائی : هیچکس را تمکین آن نباشد که خداوند را گوید که فلان کار بد کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61 ). گفتم بنده این به هراه باز گفته است و بر لفظ عالی رفته که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده می شنود و می بیند ایشان را تمکین سخت تمام است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81 ). || قدرت. بسطت. نفاذ امر : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر دررسد در هرچه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که برحسب آن کارکنی و صاحب بریدی نامزد می شود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر باز می نماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). || ( اصطلاح فقه ) حاضر بودن
زوجه در بهره مند شدن
زوج از او. اطاعت
زن شوی را و فرمانبرداری کردن از او.