مترادف احوال : حال، اعمال، حالات، اوضاع، سرگذشت
برابر پارسی : چگونگی، سرگذشت
condition(s), circumstances
حال
اعمال، حالات
اوضاع
سرگذشت
۱. حال
۲. اعمال، حالات
۳. اوضاع
۴. سرگذشت
احوال . [ اَح ْ ] (ع اِ) ج ِ حَول و حال و حویل .
فردوسی .
مسعودسعد.
مسعودسعد
مسعودسعد.
انوری .
حافظ.
؟
تأثیر (آنندراج ).
احوال . [ اِح ْ ] (ع مص ) احال اﷲ الحول َ؛ تمام کرد خدا سال را. || مسلمان شدن . || محال گفتن . || خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن . || بحال دیگر شدن . || بجای دیگر شدن . احوال حول ؛ گشتن سال بر... رسیدن سال را. یکساله شدن . || احوال شی ٔ؛ سال گشت شدن چیز. بحال دیگر یا بجای دیگر گشتن چیز. سالی برآمدن بر چیزی . (تاج المصادر). || احوال بمکانی ؛ یکسال در آنجا مقیم ماندن . یکسال بر جائی مقام کردن . (تاج المصادر). || برات دادن . حواله کردن . || احوال بر کسی ؛ ضعیف شمردن او. || احوال ماء؛ ریختن آب بر... || احوال بسوط؛ پیش آمدن بر کسی بتازیانه . || احوال لیل ؛ ریختن تاریکی شب بر زمین . || احوال بر ظهر دابه ؛ برجستن بر پشت اسب و برنشستن . || احوال صبی ؛ یکساله شدن کودک . || احوال دار؛ گذشتن سالها بر خانه و سرای . || احوال ناقه ؛ آبستن شدن ناقه بعد ازگشن دادن . || احوال عَین ؛ کاج و لوچ و حولا گردانیدن چشم . کژچشم کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
سرگذشت، چگونگ