کلمه جو
صفحه اصلی

احوال


مترادف احوال : حال، اعمال، حالات، اوضاع، سرگذشت

برابر پارسی : چگونگی، سرگذشت

فارسی به انگلیسی

condition, circumstances, health, condition(s)

condition(s), circumstances


مترادف و متضاد

حال


اعمال، حالات


اوضاع


سرگذشت


۱. حال
۲. اعمال، حالات
۳. اوضاع
۴. سرگذشت


فرهنگ فارسی

جمع حال و حول
( اسم ) جمع حال . ۱ - حال ها وضع ها. ۲ - چگونگی مزاج ( بیماری و تندرستی ). ۳ - امور و اعمال و کردار و کار و بار . ۴ - سرگذشت . ۵ - معنی ها که به قلب سالک بدون اختیار و تعمد و جلب و اکتساب وارد میشود از قبیل طرب و حزن و بسط یا قبض و شوق و انزعاج و امثال آنها. یا احوالت چطور است ? جملهای است برای پرسش از تندرستی یا بیماری کسی و چگونگی کار و بار و زندگی او .
مسلمان شدن تمام کرد خدا سال را

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ حال . ۱ - حال ها، وضع ها. ۲ - چگونگی مزاج . ۳ - کار و بار. ۴ - سرگذشت .

لغت نامه دهخدا

احوال . [ اَح ْ ] (ع اِ) ج ِ حَول و حال و حویل .


احوال . [ اِح ْ ] (ع اِ) ج ِ حال . چیزها که آدمی بر آن است . حالات . اوضاع . حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی . || امور و اعمال و کردار و کار و بار. || سرگذشت و سرانجام . حوادث . ماجراها. کیفیات :
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان .

فردوسی .


خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است . (تاریخ بیهقی ). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی ). و ماجری من احواله . (تاریخ بیهقی ). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی ). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه . (تاریخ بیهقی ). پدر امیر ماضی ... احوال مصالح ملک با وی گفتی . (تاریخ بیهقی ). بحضرت خلافت ... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی . (تاریخ بیهقی ). سلطان مسعود... گفت :... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم . (تاریخ بیهقی ).برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی ). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی . (تاریخ بیهقی ).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.

مسعودسعد.


ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت .

مسعودسعد


احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.

مسعودسعد.


چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت ... در آن بیاید. (کلیله و دمنه ). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه ). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه ). [ دمنه ] گفت : اگر قربتی یابم ... از تقبیح احوال و افعال وی [ شیر ] بپرهیزم . (کلیله و دمنه ).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست .

انوری .


بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.

حافظ.


- احوال کسی گرفتن ؛ استفسار احوال او کردن :
تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو
روز محشر اگر احوال دل ما گیرند.

؟


|| ج ِ حَول . سالها. || گشت های چیزها. انقلابات .
- احوال دهر؛ گردشهای روزگار. || پیرامون : و هو احواله ؛ او پیرامون آن است . || اوقات که تو در آن هستی . احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات ). فارسیان احوال را که صیغه ٔ جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند :
ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها
آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها.

تأثیر (آنندراج ).


و آن را به احوالات جمع بندند.

احوال. [ اَح ْ ] ( ع اِ ) ج ِ حَول و حال و حویل.

احوال. [ اِح ْ ] ( ع اِ ) ج ِ حال. چیزها که آدمی بر آن است. حالات. اوضاع. حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی. || امور و اعمال و کردار و کار و بار. || سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات :
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان.
فردوسی.
خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. ( تاریخ بیهقی ). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. ( تاریخ بیهقی ). و ماجری من احواله. ( تاریخ بیهقی ). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. ( تاریخ بیهقی ). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. ( تاریخ بیهقی ). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. ( تاریخ بیهقی ). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. ( تاریخ بیهقی ). سلطان مسعود... گفت :... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. ( تاریخ بیهقی ).برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. ( تاریخ بیهقی ). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. ( تاریخ بیهقی ). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. ( تاریخ بیهقی ).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.
مسعودسعد.
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت.
مسعودسعد
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.
مسعودسعد.
چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت... در آن بیاید. ( کلیله و دمنه ). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. ( کلیله و دمنه ). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. ( کلیله و دمنه ). [ دمنه ] گفت : اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی [ شیر ] بپرهیزم. ( کلیله و دمنه ).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.
حافظ.
- احوال کسی گرفتن ؛ استفسار احوال او کردن :

احوال . [ اِح ْ ] (ع مص ) احال اﷲ الحول َ؛ تمام کرد خدا سال را. || مسلمان شدن . || محال گفتن . || خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن . || بحال دیگر شدن . || بجای دیگر شدن . احوال حول ؛ گشتن سال بر... رسیدن سال را. یکساله شدن . || احوال شی ٔ؛ سال گشت شدن چیز. بحال دیگر یا بجای دیگر گشتن چیز. سالی برآمدن بر چیزی . (تاج المصادر). || احوال بمکانی ؛ یکسال در آنجا مقیم ماندن . یکسال بر جائی مقام کردن . (تاج المصادر). || برات دادن . حواله کردن . || احوال بر کسی ؛ ضعیف شمردن او. || احوال ماء؛ ریختن آب بر... || احوال بسوط؛ پیش آمدن بر کسی بتازیانه . || احوال لیل ؛ ریختن تاریکی شب بر زمین . || احوال بر ظهر دابه ؛ برجستن بر پشت اسب و برنشستن . || احوال صبی ؛ یکساله شدن کودک . || احوال دار؛ گذشتن سالها بر خانه و سرای . || احوال ناقه ؛ آبستن شدن ناقه بعد ازگشن دادن . || احوال عَین ؛ کاج و لوچ و حولا گردانیدن چشم . کژچشم کردن . (تاج المصادر بیهقی ).


فرهنگ عمید

۱. [جمعِ حال] = حال hāl
۲. کیفیت حال و وضع کسی یا جایی.
۳. اوضاع معیشت، کاروبار.
۴. وقایع، پیشامدها.
۵. شرح حال، سرگذشت زندگی.
۶. [جمعِ حَول] سال ها.

دانشنامه آزاد فارسی

اَحوال
(جمعِ حال، در لغت به معنی کیفیت، چگونگی) اصطلاحی عرفانی، با دو معنی در دو بُعد عرفان عملی و عرفان نظری. از نظر عرفان عملی، احوال یکی از اقسام ده گانۀ سلوک است که پس از ده منزلِ قسم أودِیَهْ و پیش از قسمِ ولایات قرار دارد. در این سیر، چنانچه سالک، به مرتبۀ دریافتِ مواهب محضه ای که هیچ نقشی در کسب آن ندارد واصل شود، او را سائر در منازل قسم احوال می دانند. از همین روست که شماری از عارفان، منزل محبت را، که اولین منزل از منازل قسم احوال است، موهبتی و محض عنایت محبوب دانسته اند. اما در عرفان نظری، احوال عبارت از وارداتی است که بر قلب سالک وارد می شود. در این اصطلاح، سالک می تواند به وسیلۀ اعمالِ خاصی، در جذبِ واردات مؤثر باشد همان گونه که شماری از این واردات نیز، صرفاً اعطایی است.

فرهنگ فارسی ساره

سرگذشت، چگونگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] احوال (عرفان). حال/ احوال، اصطلاحی پرکاربرد در تصوف و عرفان، به معنای حالتی که بی اختیار در ضمیر سالک پدیدار و در مدت کوتاهی ناپدید می شود اما اثری نافذ و ماندگار از خود برجای می گذارد.
حال (مؤنث آن: حالت، جمع آن: احوال و حالات) در لغت به معنای نوعِ خاصِ بودنِ انسان اعم از خوب و بد و به طور کلی به معنای وضع و صفت و چگونگی است.
خلیل بن احمد، کتاب العین، ج۳، ص۲۹۸ـ۲۹۹، چاپ مهدی مخزومی و ابراهیم سامرائی، قم ۱۴۰۵.
درباره نحوه راه یافتن این واژه به اصطلاحات صوفیان، ماسینیون معتقد است که حارث محاسبی آن را از پزشکان اقتباس کرده است. در سیاق علمِ پزشکی، حال به حالتِ تعادلِ اعمالِ زیستیِ موجود زنده دلالت دارد، اما در علم النفس و اخلاق فلسفی اصطلاح حال به معنای امر سریع الزوال، در کنار ملکه به معنای صفت ثابتِ نفس، در آثار متقدم فلسفی به کار رفته است.
سهیل محسن افنان، واژه نامه فلسفی، ج۱، ص۸۲، تهران ۱۴۰۴.
حال در اصطلاح صوفیان، معنا یا واردی از قبیل حزن و سرور یا قبض و بسط است که به واسطه صفای قلب بر اثر ذکر خدا، در اوقاتی مانند نماز، سماع و خلوت، پدید می آید،
ابونصر سراج، کتاب اللُّمَع فی التصوف، ج۱، ص۴۲، چاپ رینولد آلن نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴، چاپ افست تهران.
...

واژه نامه بختیاریکا

مِنگ؛ مجاز؛ دماق؛ حال و بال

پیشنهاد کاربران

به نظز من احوال به معنی حال یا حس فرد می باشد

احوال: [اصطلاح حقوق] مجموع اوصاف یک شخص که قانون مدنی آنها را موضوع آثار حقوقی برای آن شخص قرار داده است.

نهشت، بودن

مجموع اوصاف یک شخص که قانون مدنی آنها را موضوع آثار حقوقی برای آن شخص قرار داده است.

دگرگون گشت بس روز و مه و سال مرا جاوید یکسان بود احوال ( پروین اعتصامی )

چگونگی


کلمات دیگر: