مترادف صف : خط، رج، رجه، رده، ردیف، رسته، طبقه، قطار، کلاس
برابر پارسی : رده، ردیف، رج، رسته
lineup, queue, column, array, row, alignment, file, train, rank, line, procession
group
alignment, file, line, lineup, queue, rank, row, train
ارايه , رديف ستون , ستون بندي , رديف درخت , سطر , رديف
شرح دادن , وصف کردن , تسويه کردن , حساب را واريز کردن , برچيدن , از بين بردن , مايع کردن , بصورت نقدينه دراوردن , سهام , تجويز کردن , نسخه نوشتن , تعيين کردن
(مجازی) دسته، گروه
مجموعهای از برخوانیها که در نوبت پردازش قرار میگیرند
به صف کردن
to rank, to line up, to make stand in line
افسر سربازان را به صف کرد
the officer made the soldiers from a line
صف بستن، صف کشیدن
to line up, to queue up, to marshal, to form a file or row
شاگردان در دو طرف خیابان صف بسته بودند
students had lined up on both sides of the street
صف مُقدم
forefront, foreground, front, front rank
حسن هم در صف مخالفان دولت قرار گرفته بود
Hassan too had joined the group opposing the government
به صف ایستادن
to stand in line, to queue up
به صف حرکت کردن
to move in a line or procession
فرمانده از جلو صف سربازان رد شد
the commander passed in front of the line of soldiers
صفی از اتومبیلهای شیک دنبال ماشین عروس و داماد در حرکت بود
a procession of sleek cars was trailing the cars of the bride and groom
سربازان ما در صفوف دشمن رخنه کردند
our soldiers penetrated the enemy lines
(صَ فّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - رده ، رج ، هر چیزی که با نظم و ترتیب در یک خط قرار گرفته باشد. 2 - گروه ، دسته . 3 - ردیف ، مرتبه . 4 - سورة شصت و یکم از قرآن کریم . 5 - جنگ . ج . صفوف .
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) ایوان خانه و دالان ، صفه .
صف . [ ص َف ف ] (اِخ ) ضیعه ای است در معرة که سیف الدولة آن را به متنبی به اقطاع داد و او از آنجابه دمشق و از دمشق به مصر گریخت . (معجم البلدان ).
صف . [ ص ُف ف ] (ع اِ) ایوان خانه و دالان . (غیاث اللغات ). رجوع به صفه شود.
شهید.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
اسدی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنائی .
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
رودکی .
صف . [ ص َف ف ] (ع مص ) در صف جنگ و جز آن ایستاده کردن قوم را. (منتهی الارب ). رسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || صفه ساختن زین را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || گوشت در سیخ کشیدن . (منتهی الارب ). گوشت تنک باز کردن تا بریان شود. (تاج المصادر بیهقی ). || در دو شیردوشه یا زاید پی یکدیگر دوشیدن ناقه را. || گستردن مرغ هر دو بازو را. (منتهی الارب ). || مقابل دف ، آرام بودن و سکون بال گاه پریدن چنانکه در دال و کرکس و باز و جز آن از جوارح و طیور. و آن پرنده که صف آن بیش از دف آن بود حرام گوشت است . || بصف کشیدن شتران پایها را. (منتهی الارب ). || مزیت داشتن . برتر بودن . (دزی ). || خود را بجای بلند کشانیدن . (دزی ).
۱. آنچه با نظموترتیب در یک خط قرار گرفته باشد؛ رده؛ رج؛ ردیف؛ راسته.
۲. شصتویکمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۴ آیه؛ حواریین.
〈 صف بستن (کشیدن): (مصدر لازم) در یک ردیف قرار گرفتن: ◻︎ مهتران آمدند از پسوپیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴: ۷۲۱).
〈 صف زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = 〈 صف بستن (کشیدن)
〈 صفّ نعال: [قدیمی] پایین مجلس و نزدیک کفشکن: ◻︎ بُوَد که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال؟ (سعدی۲: ۶۵۷).
رسته