کلمه جو
صفحه اصلی

مستمند


مترادف مستمند : بدبخت، بیچاره، بی نوا، فقیر، تهی دست، محتاج، مفلس، نیازمند ، گله مند، شاکی، غمگین، غمناک، اندوهناک

متضاد مستمند : دارا، منعم

فارسی به انگلیسی

afflicted, needy, beggar, indigent, poor

helpless, remediless, poor, poor fellow!, poor thing!


afflicted, needy


beggar, indigent, poor


فارسی به عربی

فقیر

مترادف و متضاد

poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

needy (صفت)
محتاج، فقیر، نیازمند، مستمند

unhappy (صفت)
ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال

بدبخت، بیچاره، بی‌نوا، فقیر، تهی‌دست، محتاج، مفلس، نیازمند ≠ دارا، منعم


۱. بدبخت، بیچاره، بینوا، فقیر، تهیدست، محتاج، مفلس، نیازمند ≠ دارا، منعم
۲. گلهمند، شاکی
۳. غمگین، غمناک، اندوهناک


فرهنگ فارسی

بینوا، بیچاره، اندوهگین، گله مند
( صفت ) ۱- گله مند شاکی . ۲- غمگین اندوهناک : امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی برمستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا. ( دیوان کبیر ) ۳ - تهیدست فقیر .

فرهنگ معین

(مُ مَ ) [ په . ] (اِمف . ) بینوا، بیچاره .

لغت نامه دهخدا

مستمند. [ م ُ م َ ] (ص مرکب )غمین و اندوهناک . (جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه . چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان ). اندوهگین . غمگین . (غیاث ). مستومند. زار. ملول . پریشان . غمنده :
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.

فردوسی .


اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان .

فردوسی .


جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.

فردوسی .


گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .

ناصرخسرو.


مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.

ناصرخسرو.


مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.

انوری .


بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.

عطار (منطق الطیر).


کمان ابروی ترکان به تیر غمزه ٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.

سعدی .


- مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن . قرین اندوه داشتن . غمگین کردن :
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.

فردوسی .


چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.

فردوسی .


الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.

فردوسی .


- مستمند شدن ؛ غمگین شدن :
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.

فردوسی .


چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.

فردوسی .


خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.

فردوسی .


- مستمند گشتن ؛ غمگین شدن :
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.

فردوسی .


|| محتاج و نیازمند. (برهان ). حاجتمند. (غیاث ). بی نوا و تهیدست . (ناظم الاطباء). بی برگ :
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.

فردوسی .


یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.

فردوسی .


ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.

فردوسی .


روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.

اسدی (گرشاسب نامه ص 99).


از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.

ابولیث طبری .


ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چاره ٔ من مستمند.

سوزنی .


گر نه من ِ مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی .

خاقانی .


ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان .

نظامی .


ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟

نظامی .


نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی .

نظامی .


به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست . (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی .

عطار.


آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند .

سعدی (گلستان ).


کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.

سعدی (گلستان ).


قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست .

اوحدی .


- خانه ٔ مستمندان ؛ منزلگاه بینوایان :
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه ٔ مستمندان شدی .

فردوسی .


|| بدبخت و بی نصیب و دل شکسته . (ناظم الاطباء). || گله مند و شکوه ناک . (برهان ). شاکی . عارض .

مستمند. [ م ُ م َ ] ( ص مرکب )غمین و اندوهناک. ( جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. ( برهان ). اندوهگین. غمگین. ( غیاث ). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده :
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.
فردوسی.
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار ( منطق الطیر ).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزه جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
- مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن :
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- مستمند شدن ؛ غمگین شدن :
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی.
- مستمند گشتن ؛ غمگین شدن :
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
|| محتاج و نیازمند. ( برهان ). حاجتمند. ( غیاث ). بی نوا و تهیدست. ( ناظم الاطباء ). بی برگ :
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.

فرهنگ عمید

۱. بینوا، بیچاره.
۲. [قدیمی] اندوهگین، گله مند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] فقر در لغت در معنای نیاز و تهی دستی به کار رفته است. به فردی که فقر دارد، مستمند و تهی دست اطلاق می شود.
بدان که ضد غنا، فقر است. و آن بر دو قسم است:
← فقر حقیقی
همچنان که دل حریص، مشغول محبت آن است. و هر چه دل را مشغول کند حجابی است میان بنده و خدا. و لیکن دل مشغول به بغض دنیا بهتر است از دل مشغول به حب آن. و دوم، مثل کسی است که: بر خلاف راه مقصود برود و از مقصود غافل باشد. و اول، چون کسی است که: راه مقصود را طی کند، و لیکن از مقصود غافل شود. و از برای این حالت منتظره، به غیر از زوال غفلت نیست. به خلاف اول، که اگر غفلت او زایل شود باید مدتها از آن راهی که رفته برگردد تا به راه مقصود افتد. اگر کسی گوید که: شکی نیست که انبیا و اولیا، فقر را طالب بودند و از غنا کراهت داشتند و از مال دنیا گریزان بودند، - همچنان که از اخبار مستفاد می شود -. پس باید مرتبه ایشان نازل تر از مرتبه فقیر مستغنی باشد. و دل ایشان مشغول باشد. جواب گوییم که: از اخبار بیش از این بر نمی آید که: ایشان از مال دنیا نفرت و کناره می کردند، نه اینکه عداوت و بغض به آن داشتند و دل ایشان مشغول بوده به کراهت آن. مانند کسی که به قدر تشنگی آب از نهر بیاشامد و بقیه را اعتنا نکند. و بر فرض اظهار کراهت و تنفراز دنیا و مال، به جهت تنبه سایر مردمان بوده، همچنان که می بینیم: پدر، از لب حوض به کنار می جهد تا طفل او بترسد و حذر کند. و افسونگر در برابر اولاد خود از مار فرار می کند که آنها نیز بترسند. نه اینکه خود از مار خوفی داشته باشد. و مخفی نماند که: بعضی از این اقسامی که از برای فقر ذکر کردیم ممدوح، و بعضی مذموم است. و اختلاف اخباری که در خصوص فقر رسیده که در بعضی مدح آن شده و در بعضی ذم آن، به جهت اختلاف اقسام آن است. به هر نحوی که باشد، به هر طور که باشد. یعنی: ای مردم! شما (همگی) نیازمندان به خدا هستید، تنها خداوند است که بی نیاز و شایسته هرگونه حمد و ستایش است.
در ذم دوری از مستمندان
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلّم) طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرت حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان - که مرد فقیر ژنده پوشی بود - از در رسید و طبق سنت اسلامی - که هر کس در هر مقامی هست، همینکه وارد مجلسی می شود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همان جا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شان من چنین اقتضا می کند در نظر نگیرد - آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: «ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟! » - نه یا رسول الله! - ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟ - نه یا رسول الله! - ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟ - نه یا رسول الله- پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟ - اعتراف می کنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: «ولی من حاضر نیستم بپذیرم.» جمعیت: چرا؟ - چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.

گویش اصفهانی

تکیه ای: nadâr
طاری: faqir
طامه ای: nadâr / zayif
طرقی: feqir
کشه ای: faqir
نطنزی: nadâr


واژه نامه بختیاریکا

دست نِیَر

پیشنهاد کاربران

مستمند:بینوا ، تیره روز و نالان
دکتر کزازی در مورد واژه ی " مستمند" می نویسد : ( ( مستمند در پهلوی در ریخت مستومند mustōmand بکار می رفته است. از دو پاره مُست /مند ( = پساوند ) ساخته شده است . مُست در این آمیغ ، اسم است که با پساوند"مند " از آن صفت ساخته شده است، اما " مُست "در پارسی چونان صفت نیز به کار می تواند رفت، نمونه را مُستی اسمی است که با پساوند " ی " ساخته شده است . ) )
( ( دلت گر نخواهی که باشد نِژند،
همان تا نگردی تن ِ مستمند، ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 206 )


فقیر، بدبخت، بیچاره

فقیر، بد بخت، نگون بخت


کلمات دیگر: