کلمه جو
صفحه اصلی

عمامه


مترادف عمامه : دستار، عصابه، مندیل

برابر پارسی : دستار

فارسی به انگلیسی

turban

مترادف و متضاد

headband (اسم)
شیرازه، پیشانی بند، عمامه، روسری

headdress (اسم)
ارایش مو، عمامه، روسری زنانه، پوشاک سر، ارایش سر

head hugger (اسم)
عمامه

turban (اسم)
عمامه، دستار، کلاه عمامه مانند

دستار، عصابه، مندیل


فرهنگ فارسی

دستار، شال که دورسرببندند
( اسم ) پارچه ای دراز که دور سر پیچند دستار جمع : عمائم ( عمایم ) .

فرهنگ معین

(عِ مِ ) [ ع . عمامة ] (اِ. ) دستار، پارچه ای دراز که دور سر پیچند.

لغت نامه دهخدا

( عمامة ) عمامة. [ع ِ م َ ] ( ع اِ ) زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مِغفَر. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || خود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بَیضة و خود. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || دستار سر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). از پوششهای سر، و مشهور است. ( از لسان العرب ). آنچه بر سر پیچند. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). دستار. ( دهار ). سرپایان. مندیل. دولبند. نَصیف. صَوقَعة. ج ، عَمائم ، عِمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است ، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی «عمامه » را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح ، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفه آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند : از شوش جامه و عمامه خز خیزد. ( حدودالعالم ).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری.
قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامه قصب بزرگ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ). سلطان محمود گفت : مردی کافی است ، امابالا و عمامه او را دوست ندارم. ( تاریخ بیهقی ص 373 ). این عمامه که دست بسته ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. ( تاریخ بیهقی ص 377 ).
مرا بر سرعمامه خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون.
ناصرخسرو.
بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامه قصب و اسب و سیم و زر دارد.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست.
ناصرخسرو.
گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب.
اثیر اخسیکتی.
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.
خاقانی.
اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان ، تندی بسان تندر.
خاقانی.
خورشید بر عمامه او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.

عمامة. [ع ِ م َ ] (ع اِ) زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِغفَر. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بَیضة و خود. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دستار سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است . (از لسان العرب ). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). دستار. (دهار). سرپایان . مندیل . دولبند. نَصیف . صَوقَعة. ج ، عَمائم ، عِمام . عمامه دارای رنگهای مختلفی است ، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی «عمامه » را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح ، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفه ٔ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه ٔ عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند : از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. (حدودالعالم ).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.

منوچهری .


قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت : مردی کافی است ، امابالا و عمامه ٔ او را دوست ندارم . (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377).
مرا بر سرعمامه ٔ خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون .

ناصرخسرو.


بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامه ٔ قصب و اسب و سیم و زر دارد.

ناصرخسرو.


بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست .

ناصرخسرو.


گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب .

اثیر اخسیکتی .


گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.

خاقانی .


اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان ، تندی بسان تندر.

خاقانی .


خورشید بر عمامه ٔ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان .

خاقانی .


دستار من وقایه ٔ جان شد و عمامه ٔ من دربند کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .

نظامی .


از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش .

نظامی .


فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی .

نظامی .


یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ی ْ خویش درپیچیده بود.

مولوی .


وز دمشقی عمامه برباییم
افسر از فرق گنبد دوار.

نظام قاری .


بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل .

نظام قاری .


خامه ٔ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323).
مخور صائب فریب فضل از عمامه ٔ زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.

صائب تبریزی .


کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند.

صائب تبریزی .


تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز
دور پرواری عمامه و قطر شکم است .

صائب تبریزی .


استعمام ، اشتیاذ؛ عمامه بر سر بستن . (ناظم الاطباء). اعتصاب ؛ عمامه بر سر نهادن . اعتمار؛ عمامه و جز آن بر سر بستن . اعتمام ؛ عمامه بستن . اقتعاط؛ عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ . عمامه بستن بی تحت الحنک . تحنک ؛ عمامه را اززیر زنخ برآوردن . (از منتهی الارب ). تختمة؛ عمامه بندی . (ناظم الاطباء). تشوذ؛ عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج ). تعمم ؛ عمامه بر سر بستن . (منتهی الارب ).تعمیم ؛ عمامه پوشانیدن . (ناظم الاطباء). تکویر؛ پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب ). عمامه بر سر بستن . تلحی ؛ عمامه به زیر حنک درآورده ، بستن . (آنندراج ). تلفم ؛ عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب ، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریة؛ زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قَفد؛ عمامه بستن بی شمله . کَور؛ پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لَوث ؛ دستار پیچیدن . (منتهی الارب ). عمامه پیچیدن . مُعمَّم ؛ عمامه بر سر گذاشته . (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته .
أرخی عمامته ؛ عمامه ٔ خود را سست و نرم گردانید،کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- اهل عمامه ؛ آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی :
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم .

ناصرخسرو.


به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه ، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404).
- عمامه آرائی ؛ کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن . (از آنندراج ) :
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی .

صائب (از آنندراج ).


- عمامه افکندن ؛ برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن . بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه ، و آن نشانه ٔ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد :
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند.

نظامی .


- عمامه ای ؛ آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل «کلاهی ». عمامه بسر. دستاربند.
- عمامه بستن ؛ پیچیدن عمامه بنحو مطلوب .
- عمامه ٔ بسته ؛ عمامه ای که پیچیده باشند و آماده ٔ بر سر گذاشتن باشد : عمامه ٔ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- نخ عمامه ای ؛ قسمی گلوله ٔنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است .
- امثال :
عمامه گذاشت تا کله بردارد . (امثال و حکم دهخدا).
|| چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه . عامة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به عامَة و عامَّة شود. || قحطی و خشکسالی . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).

فرهنگ عمید

شالی که دور سر می بندند، دستار.

دانشنامه عمومی

نوعی کلاه


عَمّامَه یا دستار گونه ای سربند با سبک های گوناگون میان مردم خاورمیانه و شمال آفریقا و جنوب آسیاست. شخصی که عمامه بر سر دارد مُعَّمَم می گویند. در هندوستان نیز عمامه بسته می شود، و نیز در میانِ همهٔ روحانیان مسلمان در جهان گونه ای از آن بسته می شود. در سده های میانه، در جهان اسلام همهٔ مردان سعی می کردند عمامه یا دستار بر سر بگذارند؛ به طوری که نداشتنِ آن را نشانهٔ «مست بودن» «مرد نبودن» «خارجی بودن» و نابالغ و… می دانستند. پیش از اسلام، عمامه سربندِ زنان مکّه نیز بوده است. انواع عمامه به سه نوع، سفید، سیاه، و سبز تقسیم بندی می شوند
عمامه سیاه برای سادات است.
عمامه سفید برای عام است.
عمامه سبز برای علوی ها است
در تمامی زبان های از ریشه لاتین و یونانی عمامه را «توربان» (Turban) می نامند که از زبان فارسی برگرفته شده. فرهنگ دهخدا آورده: «دول بند» دستار و عمّامه را گویند که توربان متداول در فرانسه به معنی عمامه مأخوذ از کلمهٔ دولبند فارسی است. «دول بند» یا «دولبند» (Dolband) در زبان ها غربی تبدیل به توربان گشته.
در عربستان سده نهم؟ میلادی (پیش؟ از اسلام) بزرگان عرب درمراسم ویژه و جمعه ها و بازارها از جمله بازار عکاظ و ذی المجاز و… عمامه برسر می نهادند. گذشته از اشراف و بزرگان عرب، خطبا و سخنرانان نیز عمامه می بستند، و داشتن عمامه و عصا برای این دسته ضروری بود.
در بین مسلمانان در خصوص چگونگی گزینش لباس و انتخاب رنگ آن، شرایط و آداب خاص پیش بینی شده است. در برخی از روایات یا احادیث به پوشیدن برخی از لباس ها برای مردان مسلمان سفارش شده است. بزرگان دینی مسلمان نیز از آن ها بهره می گرفتند تا به عنوان سنّت پذیرفته گردند و مقبول جامعه شود. از جمله لباس هایی که در اسلام بدان سفارش شده، عمامه است. بزرگان مسلمان و علمای اسلامی و حتی مردم عادی در طول تاریخ از عمامه استفاده می کردند، اگر چه رنگ پارچه و نحوه بهره گیری از آن به حسب شرایط زمان و مکان تفاوت داشته است. در بین اهالی خراسان عمامه یک سربند رایج است که هنوز به شکل محدود بر سر گذاشته می شود.در ادبیات فارسی، امیر خسرو سروده است:

دانشنامه آزاد فارسی

عَمامه
(در عرف امروز عَمّامِه؛ نیز: دستار؛ مندیل) پوشش سر برای مردان؛ پارچه ای دراز و بلند که با شکلی خاص به دور سر پیچند. عمامه در میان اعراب (از دورۀ جاهلی به بعد) حکم تاج شاهان را داشته و مخصوص رؤسا و بزرگان عرب بوده است. هرگاه کسی را به ریاست برمی گزیدند بر سرش عمامۀ سرخ با تزیینات زربفت گوهرنشان، می گذاشتند و آن را تاج می نامیدند. عمامۀ اصلی پیامبر(ص) به رنگ سیاه از بُرد یمانی به نام «مرقانیه» و عمامۀ دیگرشان سفید به نام سَحاب (ابر) بود؛ ایشان زیر عمامۀ خود شب کلاه می گذاشتند. اشکال ابتدایی پوشش سر در دورۀ امویان عمامه ای پیازی شکل بود؛ احتمالاً از ابریشم آراسته بود، که با خطوط شبه کوفی (← طراز) و یک برجستگی تَه مناری در انتها تزیین می شد. عمامه های خلفای عباسی عموماً سیاه و گاه سفید، همراه با عرقچینی سفید، بود. عمامه بیشتر ویژۀ رؤسا و اعراب شهرنشین بود و صحرانشینان بدوی سر برهنه بودند یا فقط تکه پارچه ای به صورت عرقچین بر سر داشتند. جنس عمامه ها از پشم، پنبه، کتان، حریر، ابریشم، دیبا، خز، راکۀ هندی و جز آن ها و معمولاً به رنگ سیاه و سفید و گاه نیز سبز و قرمز بود. عمامۀ هر کسی موقعیت اجتماعی او را نشان می داد. خلفا، فقیهان، بقال ها، اعراب، صحراگردان، جنگجویان و دیگر طبقات هر یک عمامه ای خاص با اندازه هایی متفاوت داشتند. کیفیت پیچیدن عمامه بر سر متفاوت بود؛ گاه پارچه را فقط به دور سر می پیچند؛ گاه یک سر آن را از زیر چانه گذرانده، به سر می پیچند و سَرِ دیگر آن را به دوش می افکنند که آن را حَنَک یا تحت الحنک گویند؛ و گاه یک سر آن را از جلوی سینه و سر دیگرش را از پشت آویزان می کنند. اعرابی که می خواستند ناشناس بمانند، یا سرداران در نبردها، با آن سَرِ عمامه که جلوی سینه آویزان بود چهرۀ خود را می پوشاندند که به این کار لِثام زدن می گفتند. این رسم در دوره های بعدی نیز معمول بود. علما و فقها روی عمامۀ خود طیلسان می انداختند. عمامه را روی قلنسوه نیز می بستند. عمامه های دورۀ صفاریان بزرگ و قطور و به قول نظامی عروضی سگزی وار بود. هَری عمامه، که زردْرنگ و از نواحی هرات بود، ارزش و اعتبار زیادی داشت. علما و فقهای دورۀ سامانی و آل بویه عمامه ای بزرگ به نام عمامةالکبیره و تحت الحنک دار بر سر می گذاشتند. دامغان و نیشابور و مصر عمامه های خوبی تولید می کردند. سر برهنه بودن خلاف ادب بود و بزرگان حتی جلوی کودکان عمامه از سر برنمی داشتند، اما در مراسم سوگواری عمامه را از سر برمی داشتند. برای مجازات مجرمان یا تحقیر آنان عمامه را از سر مجرم برمی داشتند یا گاه آن را به گردنش می انداختند. شاهان غزنوی عمامه ای دوّار و نسبتاً بزرگ داشتند که جلوی آن نگینی درشت و جقه ای با پرهای تزیینی داشت. کاتبان عمامه هایی مطبق (پنج لایه) داشتند. در پایان قرن ۶م (اواخر دورۀ سلجوقی) کماکان مردان عالی مقام عمامه های بزرگ ساده یا آراسته با قسمت فوقانی پهن بر سر می گذاشتند. به نظر می رسد این نوع عمامه ها بیشتر در کشورهای عرب زبان سوریه و شمال بین النهرین، که در آن جا با گذر زمان حجیم تر هم شده، رواج داشته است، اما در ایران آن روزگار (اواخر قرن ۶ و اوایل قرن ۷ق) چندان رواج نیافت. در دورۀ مغول و تیموریان عمامه ها در اندازه های متوسط بودند. عمامۀ اوایل دورۀ صفویه (مندیل) معمولاً دور یک کلاه زربفت به نام «تاج» با کلاه نَمَدی دوازده ترک (تاج قزلباش) با یک آرایۀ ته مناری بلند و نوک تیز پیچیده می شد؛ به آن تاج کلاه هم می گفتند. در دورۀ قاجار زنان نیز عمامه می گذاشتند، ازجمله همسر فتحعلی شاه قاجار که عمامۀ زنانه اش به جواهرات مزین بود. عمامه امروزه در میان بسیاری از اقوام و ملیّت ها مرسوم است، ازجمله در تاجیکستان، بخارا، سمرقند، در میان کردان کرمانشاه و مردان بلوچ. در اسپانیا فقیهان غالباً عمامۀ بسیار بزرگ بر سر می گذاشتند و آن را رب العمامه می نامیدند و اندازۀ عمامه معرف درجۀ احترام و اعتبار آن ها بود. در طرابلس افریقا نیز عمامه مرسوم بود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عِمامه، پارچه به نسبت درازی که به دور سر می پیچند.
از احکام مرتبط با آن در باب های طهارت ، صلات ، جهاد ، ظهار و ارث سخن گفته اند.
بر سرنهادن
بر سر نهادن عمامه در آغاز سفر ؛ هنگام رفتن پی حاجت، برای نماز جمعه و نماز عید ، بر خطیب نماز جمعه و عید و هنگام خروج از حمام ، مستحب است. آیا بر سر نهادن عمامه به طور مطلق در هر حال نیز استحباب دارد یا نه؟ جمعی قائل به استحباب آن شده اند.
← حکم بر سر نهادن عمامه
در برخی روایات، تحنّک (تحت الحنک قرار دادن) برای عمامه وارد شده است. در مقابل، در روایات متعددی، اسدال (رها کردن یک طرف عمامه بر سینه و طرف دیگر آن بر پشت یا میان دو کتف و یا رها کردن یک طرف آن) آمده است. در بعضی روایات اندازه طرفی که به پشت رها می شود مقدار چهار انگشت ذکر شده است.
← تعریف تحنّک
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: ammâma
طاری: amume
طامه ای: amâma
طرقی: amâma
کشه ای: amâma
نطنزی: amâma


جدول کلمات

سرپیچ

پیشنهاد کاربران

دستار


کلمات دیگر: