عمامة. [ع ِ م َ ] (ع اِ) زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِغفَر. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بَیضة و خود. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دستار سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است . (از لسان العرب ). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). دستار. (دهار). سرپایان . مندیل . دولبند. نَصیف . صَوقَعة. ج ، عَمائم ، عِمام . عمامه دارای رنگهای مختلفی است ، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی «عمامه » را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح ، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفه ٔ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه ٔ عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند
: از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. (حدودالعالم ).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری .
قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
150). سلطان محمود گفت : مردی کافی است ، امابالا و عمامه ٔ او را دوست ندارم . (تاریخ بیهقی ص
373). این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص
377).
مرا بر سرعمامه ٔ خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون .
ناصرخسرو.
بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامه ٔ قصب و اسب و سیم و زر دارد.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست .
ناصرخسرو.
گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب .
اثیر اخسیکتی .
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.
خاقانی .
اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان ، تندی بسان تندر.
خاقانی .
خورشید بر عمامه ٔ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان .
خاقانی .
دستار من وقایه ٔ جان شد و عمامه ٔ من دربند کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست .
نظامی .
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش .
نظامی .
فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی .
نظامی .
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ی ْ خویش درپیچیده بود.
مولوی .
وز دمشقی عمامه برباییم
افسر از فرق گنبد دوار.
نظام قاری .
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل .
نظام قاری .
خامه ٔ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج
3 ص
323).
مخور صائب فریب فضل از عمامه ٔ زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.
صائب تبریزی .
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی .
تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز
دور پرواری عمامه و قطر شکم است .
صائب تبریزی .
استعمام ، اشتیاذ؛ عمامه بر سر بستن . (ناظم الاطباء). اعتصاب ؛ عمامه بر سر نهادن . اعتمار؛ عمامه و جز آن بر سر بستن . اعتمام ؛ عمامه بستن . اقتعاط؛ عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ . عمامه بستن بی
تحت الحنک . تحنک ؛ عمامه را اززیر زنخ برآوردن . (از منتهی الارب ). تختمة؛ عمامه بندی . (ناظم الاطباء). تشوذ؛ عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج ). تعمم ؛ عمامه بر سر بستن . (منتهی الارب ).تعمیم ؛ عمامه پوشانیدن . (ناظم الاطباء). تکویر؛ پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب ). عمامه بر سر بستن . تلحی ؛ عمامه به زیر حنک درآورده ، بستن . (آنندراج ). تلفم ؛ عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب ، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریة؛ زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قَفد؛ عمامه بستن بی شمله . کَور؛ پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لَوث ؛ دستار پیچیدن . (منتهی الارب ). عمامه پیچیدن . مُعمَّم ؛ عمامه بر سر گذاشته . (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته .
أرخی عمامته ؛ عمامه ٔ خود را سست و نرم گردانید،کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
-
اهل عمامه ؛ آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی
: وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم .
ناصرخسرو.
به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه ، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ
جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص
404).
-
عمامه آرائی ؛ کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن . (از آنندراج )
: یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی .
صائب (از آنندراج ).
-
عمامه افکندن ؛ برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن . بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه ، و آن نشانه ٔ ا
ظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد
: چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند.
نظامی .
-
عمامه ای ؛ آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل «کلاهی ». عمامه بسر. دستاربند.
-
عمامه بستن ؛ پیچیدن عمامه بنحو مطلوب .
-
عمامه ٔ بسته ؛ عمامه ای که پیچیده باشند و آماده ٔ بر سر گذاشتن باشد
: عمامه ٔ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
378).
-
نخ عمامه ای ؛ قسمی گلوله ٔنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است .
-
امثال :
عمامه گذاشت تا کله بردارد . (امثال و
حکم دهخدا).
|| چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه . عامة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به عامَة و عامَّة شود. || قحطی و خشکسالی . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).