کلمه جو
صفحه اصلی

پلیدی


مترادف پلیدی : آلودگی، چرک، چرکینی، خباثت، خبث، ریم، غایط، گه، مدفوع، ناپاکی، نجاست، نجسی، نجسی

متضاد پلیدی : پاکیزگی، طهارت

فارسی به انگلیسی

uncleanness, abomination, filth, filthiness, vice

uncleanness, abomination


filth, filthiness, vice


فارسی به عربی

غزارة , فضاعة

مترادف و متضاد

abomination (اسم)
بیزاری، عمل شنیع، نفرت، زشتی، پلیدی، کراهت، نجاست

filth (اسم)
پلیدی، الودگی، هرزه، کثافت، چرک، خرده ریز

آلودگی، چرک، چرکینی، خباثت، خبث، ریم، غایط، گه، مدفوع، ناپاکی، ناپاکی، نجاست، نجسی، نجسی ≠ پاکیزگی، طهارت


فرهنگ فارسی

۱- ناپاکی شوخگنی شوخی چرک فژ آژیخ وژن وسخ چرک قذرات . ۲- زباله آشغال خاکروبه خاشاک آخال خس و خاک . ۳- مواد زاید خبث ریم . ۴- نجاست خبث سرگین آدمی گوه گه فضله عذره . توضیح فرهنگستان کلم. ( پلیدی ) را بمعنی اخیر پذیرفته است .

فرهنگ معین

(پَ ) (حامص . ) ۱ - ناپاکی . ۲ - نجاست .

لغت نامه دهخدا

پلیدی. [ پ َ ] ( حامص ) ناپاکی. شوخی. شوخگنی. وژن. آژیخ. چرک. فژ. رِجس. قَذْر.وَسخ. قذارت. رَجاست : همه پلیدی ها را با آب شویند و پلیدی آب از هیچ چیز شسته نشود. ( از مجموعه امثال طبع هند ). فَشَف ؛ پلیدی پوست. ربذَة؛ هر پلیدی. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) زُبالة. آخال. آشغال. ( در تداول عوام ). آل آشغال ( در تداول عوام ). خَماش. خماشه. خاش. خس و خاش. خاش و خس. خاشاک. خاکروبه : هوائی به این تندرستی و پاکیزگی بسبب نجار پلیدیها که اندر شهر هست هوا ناخوش و زیانکار میشود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || مواد زائد. خبَث َ. ریم : پلیدی را چنان بیندازد که آتش پلیدی سیم را. ( تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 19 س 2 ). || نجاست.خبثة. خبیث. خبث. ( دهار ). خباثت. گوه. گه. سرگین آدمی. براز. غائط. نجو. طوف. رجیع. طُمة. سخیمه. قَذَع. قثمة. دبوقا. دَخض. مَلعنة. رُجز. رِجز. رِکس. رَجس. رَجَس. ( منتهی الارب ). عَذِرة. ( دهار ). عاذر. عاذِرة. فضلة. ثقل. ذوالبطن. ( منتهی الارب ) : نوح بفرمود تا آنکس که با وی بکشتی اندر بودند آن روز روزه داشتند و این دو خلق زیادت که از کشتی بیرون آمده بودند یکی خوک بود و یکی گربه اینان بزمین بر نبودند پیش از طوفان و خدای تعالی ایشان را بکشتی اندر آفرید زیرا که در کشتی سرگین با پلیدی مردم بسیار شدو گند خاست و مردمان بی طاقت شدند نزدیک نوح رفتند وگفتند که ما را اندر این گند طاقت نماند دست به پشت پیل فرومالید خوک از کون پیل بیرون جست و آن پلیدیها همه بخورد و آن گند بشد... ( ترجمه طبری بلعمی ).
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار .
بهرامی.
خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.
عنصری.
چون ابرهه رفت آن خانه را بیند آنجا نجاست را دید گفت کرا زهره آن بود که این پلیدی کرده است. ( قصص الانبیاء ص 213 ). ( زحل دلالت کند بر )... رود کانی و پیشیارو پلیدی. ( التفهیم ).
این خورد گردد پلیدی زو جدا
و آن خورد گردد همه نور خدا.
مولوی.
پلیدی کند گربه در جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد بخاک.
سعدی.
خُرء؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن. خروءَة؛ ریدن و پلیدی انداختن. خَرء؛ ریدن و پلیدی انداختن. خراءة؛ ریدن و پلیدی انداختن.صصص الصبی ؛ حدث کودک و پلیدی آن. خنوة؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن. طَثَاءَ طَثاءَ؛ پلیدی افکند. سلح سلحاً؛ سرگین کرد. مَتزَ بسَلِحه ِ متزاً؛ پلیدی انداخت. مَتح َ بسَلحه متحاً؛ پلیدی انداخت. طاف طوفاً؛ پلیدی انداخت. اطیاف ؛ پلیدی انداختن. لتاء؛ پلیدی انداختن. قعمصة؛ پلیدی انداختن یکبار. جَلاَّلة؛ ماده گاو پلیدی خوار و فی الحدیث ، نهی عن لبن الجلالة. مَتس ؛ پلیدی و سرگین انداختن. ققَّه و قَقَقَة؛ پلیدی کودک. قُعموص ؛ پلیدی مردم و جز آن. عُرّة؛ پلیدی مردم. عَفارَة؛ خبیثی و پلیدی. هجانة؛ خبیثی و پلیدی. عرّة؛ پلیدی شترمرغ و پرنده. فضع؛ پلیدی انداختن. جعس ؛ پلیدی مردم. جعموس ؛ پلیدی مردم و غیر آن. ( منتهی الارب ). || ( حامص ) فسق ( مجازاً ). خبث نفس. شر. بدکاری. تباه کاری. بدکرداری : دریغ-ا مسلم-انیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشد. [ احمدبن ابی داود درباره افشین گوید ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ).

پلیدی . [ پ َ ] (حامص ) ناپاکی . شوخی . شوخگنی . وژن . آژیخ . چرک . فژ. رِجس . قَذْر.وَسخ . قذارت . رَجاست : همه ٔ پلیدی ها را با آب شویند و پلیدی آب از هیچ چیز شسته نشود. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند). فَشَف ؛ پلیدی پوست . ربذَة؛ هر پلیدی . (منتهی الارب ). || (اِ) زُبالة. آخال . آشغال . (در تداول عوام ). آل آشغال (در تداول عوام ). خَماش . خماشه . خاش . خس و خاش . خاش و خس . خاشاک . خاکروبه : هوائی به این تندرستی و پاکیزگی بسبب نجار پلیدیها که اندر شهر هست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || مواد زائد. خبَث َ. ریم : پلیدی را چنان بیندازد که آتش پلیدی سیم را. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 19 س 2). || نجاست .خبثة. خبیث . خبث . (دهار). خباثت . گوه . گه . سرگین آدمی . براز. غائط. نجو. طوف . رجیع. طُمة. سخیمه . قَذَع . قثمة. دبوقا. دَخض . مَلعنة. رُجز. رِجز. رِکس . رَجس . رَجَس . (منتهی الارب ). عَذِرة. (دهار). عاذر. عاذِرة. فضلة. ثقل . ذوالبطن . (منتهی الارب ) : نوح بفرمود تا آنکس که با وی بکشتی اندر بودند آن روز روزه داشتند و این دو خلق زیادت که از کشتی بیرون آمده بودند یکی خوک بود و یکی گربه اینان بزمین بر نبودند پیش از طوفان و خدای تعالی ایشان را بکشتی اندر آفرید زیرا که در کشتی سرگین با پلیدی مردم بسیار شدو گند خاست و مردمان بی طاقت شدند نزدیک نوح رفتند وگفتند که ما را اندر این گند طاقت نماند دست به پشت پیل فرومالید خوک از کون پیل بیرون جست و آن پلیدیها همه بخورد و آن گند بشد... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار .

بهرامی .


خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.

عنصری .


چون ابرهه رفت آن خانه را بیند آنجا نجاست را دید گفت کرا زهره آن بود که این پلیدی کرده است . (قصص الانبیاء ص 213). (زحل دلالت کند بر)... رود کانی و پیشیارو پلیدی . (التفهیم ).
این خورد گردد پلیدی زو جدا
و آن خورد گردد همه نور خدا.

مولوی .


پلیدی کند گربه در جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد بخاک .

سعدی .


خُرء؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن . خروءَة؛ ریدن و پلیدی انداختن . خَرء؛ ریدن و پلیدی انداختن . خراءة؛ ریدن و پلیدی انداختن .صصص الصبی ؛ حدث کودک و پلیدی آن . خنوة؛ پلیدی مردم و ستور و جز آن . طَثَاءَ طَثاءَ؛ پلیدی افکند. سلح سلحاً؛ سرگین کرد. مَتزَ بسَلِحه ِ متزاً؛ پلیدی انداخت . مَتح َ بسَلحه متحاً؛ پلیدی انداخت . طاف طوفاً؛ پلیدی انداخت . اطیاف ؛ پلیدی انداختن . لتاء؛ پلیدی انداختن . قعمصة؛ پلیدی انداختن یکبار. جَلاَّلة؛ ماده گاو پلیدی خوار و فی الحدیث ، نهی عن لبن الجلالة. مَتس ؛ پلیدی و سرگین انداختن . ققَّه و قَقَقَة؛ پلیدی کودک . قُعموص ؛ پلیدی مردم و جز آن . عُرّة؛ پلیدی مردم . عَفارَة؛ خبیثی و پلیدی . هجانة؛ خبیثی و پلیدی . عرّة؛ پلیدی شترمرغ و پرنده . فضع؛ پلیدی انداختن . جعس ؛ پلیدی مردم . جعموس ؛ پلیدی مردم و غیر آن . (منتهی الارب ). || (حامص ) فسق (مجازاً). خبث نفس . شر. بدکاری . تباه کاری . بدکرداری : دریغ-ا مسلم-انیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشد. [ احمدبن ابی داود درباره ٔ افشین گوید ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم .

امیرخسرو.


عَله ؛پلیدی نفس و پلیدنفس گردیدن . قذور؛ زن کناره کش از مردان و پاکیزه و دور از پلیدیها و مرد کناره گزین . عَسجَرَة؛ بدی و پلیدی . دَعَر؛ تباهی و فسق و پلیدی . دَعَرَة و دَعرَة؛ تباهی و فسق و پلیدی . دعارة؛ تباهی و فسق و پلیدی . (منتهی الارب ). || (اِ) نوعی از خربزه و در فرهنگ بعد از یای اول نون ساکن زیاده کرده و اﷲ اعلم . (فرهنگ رشیدی ). و نیز رجوع به پلیندی شود.

فرهنگ عمید

ناپاکی، آلودگی. نجاست.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] آلودگی های مادی و معنوی را پلیدی می گویند.
این واژه در فارسی در بُعد جسمانی به معنای ناپاکی، چرک ، زباله ، سرگین و در بُعد روحی به معنای بدکاری ، تبهکاری ، گناه و هرگونه انحطاط اخلاقی آمده و با کلمه آلودگی مرادف است، جز آن که واژه پلیدی از کاربرد و تنوع بیشتری برخوردار است.

مفاهیم دال بر پلیدی در عربی
در عربی واژگان نجس ، رجس ، رجز ، خبیث ، فحشاء و سوء بر این مفهوم دلالت دارند.

کاربرد واژگان پلیدی در قرآن
واژگان مترادف با پلیدی جمعاً نزدیک به ۱۰۰ بار در قرآن به کار رفته اند و نیز آیاتی که با تعبیرهایی چون «اجتبنوا» از اموری پرهیز می دهد و نیز مجموعه مشتقات واژه تحریم به موضوع این مقاله ارتباط دارند. مفهوم پلیدی در قرآن در دو شکل جسمی و روحی ناشی از آلودگی های طبیعی و گناهان نمود یافته است.

واژه نجس
...

واژه نامه بختیاریکا

هُخُره

جدول کلمات

پیشنهاد کاربران

خباثت

نا پاکی ، باطن بد ، بدکار. ، درویی ، ریا ،



کلمات دیگر: