مترادف بالش : بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش، بالین، رشد، رویش، نمو، بالندگی، افتخار کردن، مباهات کردن
بالش
مترادف بالش : بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش، بالین، رشد، رویش، نمو، بالندگی، افتخار کردن، مباهات کردن
فارسی به انگلیسی
pillow, bolster
bolster, development, pillow
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش
بالین
رشد، رویش، نمو
بالندگی
افتخار کردن، مباهات کردن
۱. بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش
۲. بالین
۳. رشد، رویش، نمو
۴. بالندگی
۵. افتخار کردن، مباهات کردن
فرهنگ فارسی
( اسم ) واحد مقیاس برای زر و سیم . یا بالش زر ( طلا ) . معادل ۸ مثقال و دو دانگ طلا یا معادل ۲٠٠٠ دینار . یا بالش سیم ( نقره ) . معادل ۸ درم و دو دانگ نقره یا ۲٠٠ دینار.
شهری در اسپانیا
فرهنگ معین
( ~. ) [ تر - مغ . ] (اِ. ) واحد مقیاس برای زر و سیم .
( ~. ) ( اِ. ) = بالشت : وسیله ای به شکل کیسه چهارگوش که آن را با مادة نرمی مثل پر، پنبه ، پشم شیشه یا اسفنج پر کرده و در هنگام خواب یا استراحت سر را روی آن می گذارند، متکا، مسند.
(لِ) (اِمص .) نمو، بالیدن .
( ~.) [ تر - مغ . ] (اِ.) واحد مقیاس برای زر و سیم .
( ~.) ( اِ.) = بالشت : وسیله ای به شکل کیسه چهارگوش که آن را با مادة نرمی مثل پر، پنبه ، پشم شیشه یا اسفنج پر کرده و در هنگام خواب یا استراحت سر را روی آن می گذارند، متکا، مسند.
لغت نامه دهخدا
به مالش پدران است بالش پسران
به سر بریدن شمع است سرفرازی نار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
از آفتاب و هوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند.
خاقانی .
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایه ٔ خفتان .
سنائی .
دگر گفت از خورشها تن چو سیرست
در آن بالش ز بالا باز زیرست .
امیرخسرو.
|| فخر. عجب . تفاخر. مباهات .فخار. فخاره . افتخار. نازش . تباهی :
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش .
سنائی .
چه باید بالش و نالش ز اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این بینی ، نه آن بینی .
سنائی .
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش خواهد نیابد او افسر.
همه بالش پر از مه بود و شکر.
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر وبالش آتش و خار است.
مرا در همسری بالش نهاده.
گر تواش بالش کنی هم میشود.
علم بود و دانش و ارشاد و سود.
خواب توان کرد حجر زیر سر.
سر مردم آزار بر سنگ به.
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند.
پنبه بنهادند بالش را به خواری در دهن.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش خواهد نیابد او افسر.
عنصری .
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالش پر از مه بود و شکر.
(ویس و رامین ).
بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269).
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر وبالش آتش و خار است .
مسعودسعد.
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده .
نظامی .
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر تواش بالش کنی هم میشود.
مولوی .
لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد و سود.
مولوی .
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.
سعدی .
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به .
سعدی .
مگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
نظام قاری .
در جامه خواب کوش به زیرافکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند.
نظام قاری .
تا نگوید راز مخفی در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را به خواری در دهن .
نظام قاری .
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل .
نظام قاری .
- بالش پر ؛ تکیه که پرها در آن آگنده باشند. (آنندراج ).
- بالش چرمین ؛ بالش و مسند و متکایی که از چرم باشد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181).
- بالش زین ؛ میثریه . (دهار) :
تا نهم بالش زین گرد قطیفه چوصدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار.
نظام قاری .
- بالش نرم زیر سر نهادن ؛ کنایه از خوشحال گردانیدن باشد کسی را بطریق خوش آمد و تیتال . (برهان قاطع). خوش آمد کردن از راه تمسخر و ریشخند است . (آنندراج ). خوشحال کردن کسی به خوش آمد و آسوده نمودن به امیدواری باشد. (انجمن آرای ناصری ) :
راحت بنهاده بالش نرم
زیر سر داغت از جگرها.
ظهوری .
- بالشها و مندیلها ؛ قصد از لباس و زینتی باشد که زنان یهودیه ٔ بت پرست بر سر خود می گذاردند. (از قاموس کتاب مقدس ).
- نازبالش ؛ بالش باشد خرد که برکنار تخت زیر دست نهند. بالش خرد کودکان و خردسالان .
- نیم بالش ؛ بالش خرد. بالش کوچک . خردبالش .
|| مسند. (آنندراج ). تکیه و مخده مانندی که فراز تخت می نهاده اند و حکام و فرمانروایان بر آن تکیه میزده اند. پشتی . آنچه در مجالس بزرگان و پادشاهان در صدر مجلس می نهادند تا امیر بر آن تکیه زند. وساده . (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (از تاج العروس ). نوعی پشتی . مخده . مسنده . و گاه نیز امیر یا سلطان بر آن جلوس میکرده است و حاضران نیز بر زبر آن می نشسته اند چنانکه بر زبر تخت یا کرسی و صندلی می نشسته اند :
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام برآفرین کرد یاد.
فردوسی .
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی .
فردوسی .
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
فرخی .
ای دولت خجسته ازو روی برمتاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر.
فرخی .
تا براین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که براین بالش جز خواجه نشستست فلان .
فرخی .
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
بتو آراسته این مجلس و این بالش و گاه .
فرخی .
گر بهنر زیبدو بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری .
ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری .
هر یکی را بالشی بنهادند از زربافته در پیش . (قصص الانبیاء ص 116). چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش نشاند و خود بر سر او ایستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 90). و در وی (کارگاه ) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی . (تاریخ بخارا ص 24).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش .
سنائی .
بلکه تن عرش بالشی است مربع
تکیه گه جاه کبریای صفاهان .
خاقانی .
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم .
خاقانی .
چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش بنظر متفاوت می نمود. (سندبادنامه ص 240). فرمود تا بالشی آورند که بدان نشیند، چون پیش او بردند که فرونشیند، فراگرفت و بر سر خویش نهاد. (تاریخ طبرستان ). و آنچ به مشاهره و غیرآن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی . (جهانگشای جوینی ). بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد، عابد را دید از آن هیئت بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده . (گلستان سعدی ).
دولت آن است که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکین است .
سعدی (بدایع).
- چاربالش و چهاربالش ؛ چنان باشد که سه بالش برسه جانب تخت نهند و بدان تکیه زنند سبیل استراحت و آسودگی و احترام و شکوه را. مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند. (برهان ) :
خور از راه خوبی چو خوبان چین
پرستاره ٔ چاربالش نشین .
فردوسی .
گر به هنر زیبد و بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری .
چارتکبیری بکن بر چارفصل روزگار
چاربالشهای چارارکان بدونان بازمان .
خاقانی .
در آن حرم که نهندش چهاربالش عزت
جزآستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی .
و رجوع به چاربالش و چاربالشت شود.
و آنکه را عقل هست و بالش نیست
روزی آن عقل بالشی دهدش .
عمادی شهریاری .
- بالش زر ؛پول طلا. (ناظم الاطباء). هشت مثقال و دودانگ طلا باشد. در قدیم نزد پادشاهان اتراک مصطلح بوده . (برهان قاطع) (آنندراج ). بالش زر هشت مثقال و دو دانگ است . (یادداشت مؤلف ) : بالش زر بقولی پانصد مثقال و بقولی هشت درم و دودانگ است . (از لب التواریخ ).
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی .
(از فرهنگ ضیاء).
- بالش نقره ؛ پول نقره . (ناظم الاطباء). هشت درم و دودانگ نقره باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). بالش سیم هشت درم و دودانگ . (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 19). بالش زر معادل 2000 دینار و بالش سیم معادل 200 دینار بود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به اصطلاح مغل زری است به مقدار معین و بالشک به اضافه ٔ «کاف » به همان معنی است . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ).
و نیز رجوع به بالشت شود.
|| بندی را گویند که برصندوقها زنند خصوصاً جایی که قفل برآن گذارند. (برهان قاطع) (آنندراج ). بندی که بر صندوق زنند بخصوص آن بندی که قفل برآن گذارند. (ناظم الاطباء).
بالش . [ ل ِ ] (اِخ ) صورتی دیگر از کلمه ٔ بلیش . شهری در اسپانیا بر لب دریا واز آنجا تا جزیرةالغیران یک میل فاصله است . (از الحلل السندسیة ج 1 ص 112).
فرهنگ عمید
در دورۀ مغول، واحد اندازهگیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال.
۱. کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند: تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱: ۶۶۰ ).
۲. [قدیمی] تکیه گاه، مسند.
۱. رشد، نمو.
۲. به خود نازیدن، فخر کردن: تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱: ۶۶۰ ).
۱. کیسهای پارچهای که هنگام خواب زیر سر میگذارند: ◻︎ تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱: ۶۶۰).
۲. [قدیمی] تکیهگاه؛ مسند.
۱. رشد؛ نمو.
۲. به خود نازیدن؛ فخر کردن: ◻︎ تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱: ۶۶۰).
دانشنامه عمومی
واحد
متکا
جنگ بالش
دانشنامه اسلامی
...
در آثار عهد ایلخانانِ ایران نیز بارها از این واحدِ پولی یاد شده است و در چین، بالش تا قرن نهم رواج داشته است.
با توجه به کتاب جامع التواریخ رشید الدین فضل الله ــ که در آن مطالب از منابع مختلف گرد آمده است، ولی ــ از لحاظ اشاره به لغزش ها باید گفت که «بالش» به معنای مبلغ معینی پول نبوده، بلکه به «مبلغ معتنابهی» پول اطلاق می شده است.
جنس و اندازه واحد بالش
این پول (مقیاس) از طلا و نقره ضرب می شده و وزن آن پانصد مثقال بوده است.
برحسب این ارزیابی، هر بالش ۱۵۰، ۲ گرم است و این منطبق است با برآورد روبروک که یک بالش نقره را معادل ۳۳۸، ۲ گرم می داند.
به گفته جوینی، قیمت یک بالش نقره ۷۵ دینار رُکنی، با عیار چهار دانگ یا۲۳ بوده است (نام این سکه از نام رکن الدوله دیلمی، حک: ۳۲۲ـ۳۶۶، گرفته شده است).
← اقوال در مقدار واحد بالش
(۱) عطا ملک بن محمد جوینی، تاریخ جهانگشای، چاپ محمد قزوینی، لیدن ۱۹۱۱ـ۱۹۳۷.
(۲) رشید الدین فضل الله، جامع التواریخ، چاپ کاترمر، ج ۱، پاریس ۱۸۳۶، ص ۳۲۰ به بعد، ح ۱۲۰.
(۳) عبدالله بن فضل الله وصاف الحضرة، تاریخ وصاف، چاپ سنگی بمبئی.
(۴) W Barthold, " Die persische Inschrift an der Mauer der Manu ehr Moschee zu Ani".
(۵) جوینی، تاریخ جهان گشا، ترجمه JAبویل، منچستر ۱۹۵۸.
(۶) والترهینتس، در اسلام، (۱۹۵۹)، یادداشتی بر ترجمه بویل از جوینی.
(۷) والترهینتس، اوزان اسلامی و اندازه آن، لیدن ۱۹۷۷.
(۸) منهاج سراج، ترجمه Raverty، لندن ۱۸۸۱.
(۹) سی.دُسُن، تاریخ مغولان، لاهه ۱۸۳۴-۱۸۳۵.
(۱۰) PPelliot, in T، oung-Pao, ۲۷ (۱۹۳۰) , ۱۹۰-۲, ibid, ۳۲ (۱۹۳۶) , ۸۰;.
(۱۱) idem, Notes sur l'histoire de la Horde d'Or , Paris ۱۹۵۰, ۸ Guillaume Rubruquis, The journey of William of Rubruck to the eastern parts of the world, ۱۲۵۳-۵۵, as narrated by himself , tr from the Latin and ed, with an introductory notice, by William Woodville Rockhill, London ۱۹۰۰;.
(۱۲) Bertold Spuler, Die Mongolen in Iran , Berlin ۱۹۵۵، ۳۰۴f with notes;.
(۱۳) احمد زکی ولیدی توقان، وضعیت اقتصادی آناتولی در طول سلطنت مغول، مجله قانون ترکی و تاریخ اقتصاد، (۱۹۳۱).
گویش اصفهانی
تکیه ای: motakâ/ bâleš
طاری: bâleym
طامه ای: motakâ
طرقی: bâlešt
کشه ای: bâlem/ motakâ
نطنزی: bâlišt/ motakâ
گویش مازنی
بالش – متکا – زیرسری
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
من جهنم ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله ،
هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایه گلیم.
من اگر در جهنم هم با تو سرم را در یک بالش ( یاستیق ) بگذارم
چنان در این خواب خوش غرق می شوم که دیگر بیدار نمی شوم تا به بهشت بروم ( دیگر یادی از بهشت نمی کنم ) .
کلیات ترکی شهریار ( گئتمه ترسا بالاسی )
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده ( خسرو و شیرین )
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۴.
مثال: بئش دانا بالیش لازیمدیر. = پنج تا بالش لازم است. ( در این جمله حرف آخر کلمه بالیش " ش "ساکن است و بالیش به صورت بالیش گفته میشود. )
مثال: بئش دانا بالینجیمیز وار. = پنج تا بالش داریم. ( در این جمله حرف آخر کلمه از حالت سکون در آمده و " ی " به آن اضافه شده بنا بر این به جای بالیشیمیز ، بالینجیمیز گفته می شود.
همچنین است کلمات: قاریش، قارینج ( وَجَب ) ؛ ناریش، نارینج ( نارِنج ) ؛ قولوش، قولونج ( قولِنج ) ؛سئویش، سئوینج ( عشق ) ؛دویماش، دویمانج ( غذای ساده از مخلوط خرده های نان با کمی کره یا روغن و پنیر و گردو و سبزی خرد شده که اندکی آب آنها را خیس و چسبناک می کند. ) ؛ تیلتَه ماش، تیلتَه مانج ( ترید کرد ن نان در شیر با اضافه کردن کمی شکر در آن ) ؛ قوووت ماش، قوووت مانج ( غذای چوپانها که از ترکیب چند محصول لبنی درست می شود. )
لازم به توضیح است که این قاعده در همه کلمات مختوم به " ش " حاکم نیست.