کلمه جو
صفحه اصلی

یمانی

فارسی به انگلیسی

of yemen

فرهنگ فارسی

منسوب به یمن، یمنی، اهل یمن، چیزی که دریمن سازند، برق یمانی:برق یمنی که مطلع ستاره شعرای یمانی است
(صفت ) منسوب به یمن یمنی . ۱- متعلق به یمن سخته دریمن : یکی زرنام ملک بر نبشته دگر آهن آب داده یمانی . (دقیقی ) ۲- از مردم یمن اهل یمن .

لغت نامه دهخدا

یمانی . [ ی َ ] (اِخ ) عمربن محمدبن عبدالحکم ، مکنی به ابوحفص . از زهاد متصوفه و از اوست :کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم ).


یمانی . [ ی َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (منتهی الارب ). یمانیة. منسوب به یمن . گویند: رجل یمانی . (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی ؛ شمشیر یمانی . (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه ).


یمانی .[ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است ، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن . (از آنندراج ) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی .

نظامی .


- باد یمانی ؛ بادی که ازجانب یمن وزد :
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست .

حافظ.


و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی ؛ پارچه ٔ کتانی که در یمن می بافتند :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن .

فردوسی .


چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش .

ناصرخسرو.


شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.

نظامی .


برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی .

نظامی .


گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن ... و آبگینه ٔ حلبی به یمن و برد یمانی به فارس . (گلستان ).
- برق یمانی ؛ برق یمان . برق که از جانب یمن جهد :
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.

سعدی .


ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست .

سعدی .


و رجوع به ترکیب «برق یمان » در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی ؛ تیر منسوب به یمن . تیر ساخت یمن :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان .

عنصری .


- تیغ یمانی ؛ یمانی تیغ. شمشیر تیزو آبدار ساخت یمن :
فرخ یمین دولتی ، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز وشب ، تیغ یمانی در یمین .

فرخی .


- جزع یمانی ؛ مهره ٔ یمانی . مهره ٔ سلیمانی . سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف ) :
خطخط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.

ناصرخسرو.


همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی .

فریدون بن عکاشه .


- ستاره ٔیمانی ؛ سهیل . (یادداشت مؤلف ) :
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزّناکُش آمد چو ستاره ٔ یمانی .

نظامی .


می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره ٔ یمانی .

نظامی .


- سهیل یمانی ؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب ، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی .

محمد عبده .


و رجوع به سهیل شود.
- شِعرای یمانی ؛کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش ). و رجوع به مدخل شِعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی ؛ عقیق که در یمن به دست می آید :
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان .

رودکی .


نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی .

فرخی .


- لعل یمانی ؛ لعلی که از یمن می آورده اند.
- || کنایه از لب لعل گون معشوق است :
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان .

حافظ.


- یمانی اصل ؛ که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است :
یگان یگان حبشی چهره ٔ یمانی اصل
همه بلال معانی ، همه اویس هنر.

خاقانی .


- یمانی تیغ (تیغ یمانی ) ؛ شمشیر منسوب به یمن . (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند:
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم .

خاقانی .


یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش .

نظامی .


- یمانی رخ ؛ که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد :
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانْش تتق رومی و خضرا بینند.

خاقانی .


|| اهل یمن . از مردم یمن .(یادداشت مؤلف ) : ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین . (مجمل التواریخ والقصص ).

یمانی. [ ی َ نی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به یمن. ( منتهی الارب ). یمانیة. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. ( از ناظم الاطباء ).
- سیف یمانی ؛ شمشیر یمانی. ( مهذب الاسماء ). و رجوع به یمن شود.
|| نوعی شمشیر. ( نوروزنامه ).

یمانی.[ ی َ ] ( ص نسبی ) منسوب به یمن. ( ناظم الاطباء ). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است ، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. ( از آنندراج ) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.
نظامی.
- باد یمانی ؛ بادی که ازجانب یمن وزد :
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی ؛ پارچه کتانی که در یمن می بافتند :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.
نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. ( گلستان ).
- برق یمانی ؛ برق یمان. برق که از جانب یمن جهد :
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «برق یمان » در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی ؛ تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان .
عنصری.
- تیغ یمانی ؛ یمانی تیغ. شمشیر تیزو آبدار ساخت یمن :
فرخ یمین دولتی ، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز وشب ، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی ؛ مهره یمانی. مهره سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. ( یادداشت مؤلف ) :
خطخط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.

فرهنگ عمید

۱. ساخته شده در یمن: تیغ یمانی.
۲. [قدیمی] برآمده از سوی یمن: برق یمانی.
٣. [مجاز] جنوبی.
٤. (اسم ) [قدیمی، مجاز] نوعی شمشیر.
٥. از مردم یمن.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] یمانی، یکی از اشخاص مهم است که روایات دوران ظهور، از او ستایش کرده اند. در این روایات، پیوسته همراه با نام یمانی، نام یک شخصیت دیگر ذکر می شود که دشمن سرسخت امام مهدی (عجّل الله فرجه الشریف) است. او دست به جنایت های زیادی می زند و دشمنی زیادی، به ویژه با اهل بیت (علیهم السّلام) و شیعیان دارد؛ نام او سفیانی است.
پژوهشگران در مورد شخصیت یمانی با دو مشکل اصلی روبه رو هستند: ۱. کم بودن روایات مربوط به این شخص ۲. رمزگونه بودن روایات.در مورد رمزگونه بودن این روایات، باید گفت که این مسئله در مبحث ملاحم و فتن امری شایع است و این خود علل مختلفی دارد؛ از جمله اینکه مسئله تقیه و پوشیده نگاه داشتن حقایق، یکی از علل این امر از جانب راویان بوده است. اهل بیت (علیهم السّلام) به خاطر حفظ جان و دور ساختن خطر ها از یمانی با عدم ذکر نام و صفات متمایزکننده اش، توجه داشته اند مبادا دشمنان با استفاده از آن نشانه ها او را شناسایی و نابود کنند. همچنین اهل بیت (علیهم السّلام) نام های مختلفی برای این گونه شخصیت ها برشمرده اند تا نیروهای مخالف، نتوانند آنها را شناسایی کنند و به عنوان مثال یمانی در برخی روایات، "قحطانی " نامیده شده و در برخی دیگر المنصور و در برخی دیگر، خلیفه یمانی و در برخی دیگر "پادشاه یمانی " (الملک الیمانی) و در برخی "حارث خراسانی " و در برخی روایات "حسنی " و در برخی دیگر "هاشمی " و در برخی دیگر از روایات "صاحب پرچم های سیاه " نامیده شده است.امّا در مقابل شخصیت هایی که نقش منفی در ظهور دارند، به عنوان خطری که حقیقت را تهدید می کنند، دقیقاً معرفی شده اند تا مردم آنها را به خوبی بشناسند و در جرگه یاران آنها در نیایند. به عنوان مثال، در مورد سفیانی در روایات آمده است:
معرفی سفیانی
نام او عثمان بن عنبسه است، او اموی است و نسبت او به خالد بن یزید بن معاویه می رسد. برخی از روایات هم می گویند او حرب بن عنبسه بن مره بن کلب بن سلمه بن یزید بن خالد بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان بن صخر بن امیه بن عبدالشمس است. برخی روایات نیز قائل به وجود دو سفیانی هستند.ب ا دقت در روایات مربوط به سفیانی متوجه می شویم که ائمه و بزرگان دین، تمایل زیادی به شناساندن این شخص داشته اند.
یمانی و نشانه های ظهور
نشانه ها و علامات ظهور، اهمیّت خاصی در فرهنگ مهدویت دارند، به ویژه اینکه این نشانه ها، شخصیت های دوران ظهور را به ما می شناسانند. این نشانه ها در حقیقت یک لطف بزرگ الهی است که جهان به وسیله آن خود را برای استقبال از آن رویداد سرنوشت ساز و بسیار مهم آماده می کند. نشانه هایی که روی داده یا در آینده روی خواهد داد، خود اشاره به این امر دارد که انسان می تواند در زمان های مختلف، گرایش ها و تفکرات و وابستگی های خود را به جریان های مختلف مشخص کند و بداند چه در انتظار اوست. یکی از این نشانه های حتمی، یمانی است.
← از نشانه های حتمی ظهور
...

پیشنهاد کاربران

نوعی سوسک که در خور به آن "بالین مار" می گویند. ( ذوالفقاری، 1394: 714 )


کلمات دیگر: