جریده . [ ج َ دَ
/ دِ ] (از ع ، ص ) تنها. (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (بهارعجم ).
تنها و فرد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )
: سواری جریده بیامد به پیش
نگفت آن کجا رفته بد کم و بیش .
فردوسی .
لشکر بگذاشت و جریده باز بملک خویش آمد. (تاریخ سیستان ). بر حکم فرمان عالی که رفته بود تا لشکر را به بلخ یله کند و جریده بیاید که با وی تدبیرهاست .(تاریخ بیهقی ). در شهر انطاکیه مقام کند و جریده ، انتظار میکشد تا خاتمت کار با این قوم چگونه باشد. (ترجمه ٔ اعصم کوفی ص
55).
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام .
نظامی .
جانی است جریده در میان چست
و آن نیز نه با منست با توست .
نظامی .
جریده به هر سوعنان تاز کن
به هشیارمغزی نظر بازکن .
نظامی .
جریده رو که گذرگاه عاقبت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است .
حافظ.
|| نیزه ٔ کوچک
قلندران را نیز گویند. (برهان ) (از بهارعجم ) (آنندراج ). نیزه ٔ کوتاه . || خراب و ویران . || غمگین بی خویشاوند و بی رفیق . (ناظم الاطباء).
-
جریده شدن ؛ بی یار شدن . (ناظم الاطباء).
|| عجله . (ناظم الاطباء).
-
جریده شدن ؛ عجول گشتن . (ناظم الاطباء).
|| دفترنقدینه . (ناظم الاطباء). || (اِ) بعضی گویند: فردی که در دفترخانه باشد. (بهارعجم ) (آنندراج ). || دفتر را هم گفته اند. (برهان ). دفتر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). دفتر حساب . (بهارعجم ) (آنندراج ). دفتر نوشته . (فرهنگ نظام ). صحیفه ای که در آن نام مردمی که یک کار ورزند نویسند. (یادداشت مؤلف ). دفتر یا کتاب یا رساله ای که حاوی مسائل سیاسی یا مالی یا سایر امور دیوانی باشد و به این معنی درعربی و فارسی محدث است . و خان آرزو در سراج نوشته که جریده به معنی دفتر مرا ثابت نیست که عربی است یا فارسی و در هر دو
زبان به این معنی بکار میرود
: من هیچکس را بزندان باز نداشتم الاکه کشتن بر او واجب بوده و جریده ها و قصه ٔ گناهان ایشان بخواند (کذا) تا بدانی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس دو سال به ملک اندر بنشست . (بهرام گور) و خواسته بسیار به درویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چند است و باقیها. هفتاد بار هزار هزاردرم باقی بیرون آمد و آن همه به درویشان بخشید و جریده ٔ آن باقی بسوخت شکرانه خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عرض با جریده بنزدیک شاه
بیامد بیاورد مرّ سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار.
فردوسی .
پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من باز نگریستم در ورقی دیدم نبشته . (تاریخ بیهقی ). و جریده ای که به دیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند. (تاریخ بیهقی ). و جریده داشتی که در آن مهمات نبشته بودی . (تاریخ بیهقی ). خداوندزاده امیر مودود را بازخواندند. و جریده ٔ دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. (تاریخ بیهقی ).
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔپیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
جریده ای است نهاده سیه سپید جهان
که روزگار در او جز قضای بد ننوشت .
انوری .
قرار این جزیه در جریده ٔ ابواب المال دیوان سلطنت مثبت گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
293). آن ممالک در جریده ٔ ملک و قانون دیوان سلطان فزود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
204). جریده ٔ بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
344). نوشروان بتعجب مانده و خراج دید در جریده بازدید اندک بوده گفت جایی که دخل بدین بسیاری بود خراج زیادت باید. (راحة الصدور راوندی ).
بی سهو و بی غلط به جریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار.
سوزنی .
بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریده ٔ سخن آرای پیر سوزنگر.
سوزنی .
از او اصیل تر از اهل خطه ٔ نخشب
نرانده نوک قلم بر جریده ٔ دفتر.
سوزنی .
جز غم بنام اهل حقایق نیافتم
سر تا بسر جریده ٔ انعام روزگار.
ظهیر.
نه در حساب زن آمد نه در جریده ٔ مرد
اگر چه هر دو صفت حاصل است خنثی را.
ظهیر.
از قصه و قطعه و قصیده
یک یک بنوشت بر جریده .
نظامی .
جریده بر جریده نقش میخواند
بیابان در بیابان رخش میراند.
نظامی .
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
ثبت است بر جریده ٔ عالم دوام ما.
حافظ.
تا کسی بو نبرد از تو در انفاس کمال
چون گل اوراق جریده ز صباپوشیدم .
کمال خجندی (از آنندراج ).
در کتابی که جعفربن قدامه کرده است میگوید خراج پارس بعهد هارون الرشید دو هزار دینار بوده است و چون فتنه ٔ محمدالامین و قتل او افتاد جمله ٔ جرائد در غارت بردند و بسوختند. پس چون مأمون در خلافت متمکن گشته از نو قانونها ساخته و مجموع مال پارس و
کرمان و عمال دوهزار هزار وششصد هزار دینار کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
170). ج ، جرائد. || روزنامه ، مجله ، اوراقی که هر روز یا هر هفته یا هر ماه حاوی اخبار و اطلاعات داخلی و خارجی و حوادث و مسائل سیاسی و اجتماعی و غیره بطور مرتب انتشار می یابد.