کلمه جو
صفحه اصلی

جریده


مترادف جریده : روزنامه، مجله، نامه، نشریه، دفتر، تنها، مجرد، منفرد

برابر پارسی : روزنامه

فارسی به انگلیسی

newspaper

مترادف و متضاد

تنها، مجرد، منفرد


۱. روزنامه، مجله، نامه، نشریه
۲. دفتر
۳. تنها، مجرد، منفرد



فرهنگ فارسی

شاخه نخل، شاخه بی برگ، دسته وجماعت، عدهای سوار، بدون پیاده، بقیه مال، یادگارنامه، روزنامه
۱- ( اسم ) دفتر جرید. اعمال . ۲- روزنامه . ۳- شاخ. نخل . ۴- شاخ. بی برگ . ۵- جماعتی از سواران بدون پیاده . جمع : جرائد ( جراید ) . ۶- ( صفت ) تنها مجرد: ( ( جریده رو که گذرگاه عافیت تنگست . ) )
تنها تنها و فرد را گویند یا نیزه کوچک قلندران را نیز گویند یا خراب و ویران یا عجله یا غمگین بی خویشاوند و بیرفیق .

فرهنگ معین

(جَ دِ ) [ ع . جریدة ] (اِ. ) ۱ - دفتر. ۲ - روزنامه . ۳ - عده ای سوار بدون پیاده . ۴ - مجازاً س بکبار، مجرّد.

لغت نامه دهخدا

( جریدة ) جریدة. [ ج َ دَ ] ( ع ص ، اِ ) جریده. شاخ دراز. تر باشد یا خشک یا شاخ برگ دورکرده. ( منتهی الارب ). شاخه دراز، تر باشد یا خشک یا شاخه برگ دورکرده. ( ناظم الاطباء ). جریده از خرما مانند شاخه است از دیگر درختان و مادام که برگ داشته باشد آن را جریده نگویند وبرگ دار را سعفه گویند یا اینکه شاخه است خشک باشد یا تر یا شاخه خشک برگ دورکرده. ( از متن اللغة ). شاخه بی برگ. ( از اقرب الموارد ). شاخ درخت بی برگ. ( غیاث اللغات ). ج ، جَرید، جَرائِد. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از ناظم الاطباء ). ترکه. قضیب. || گروه سواران که برای جنگ دشمن جدا کرده شوند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گروه سواران که برای امری جدا کرده شوند. ( از متن اللغة ). سواران که رجاله میان آنان نباشد. ( از اقرب الموارد ). گروهی جداگانه از لشکر مهمی را نامزد کرده. ( السامی فی الاسامی ). سوارانی را گویند که پیاده ها نباشند در ایشان. ( شرح قاموس ). گروه گزیده و مهمی را نامزد کرده ( مهذب الاسماء ). سواران که رجاله و مردم سقط و بی کاره میان آنان نباشد. زبده سوار. ( از متن اللغة ). یقال : جائت جریدة من الخیل. ( اقرب الموارد ) : جریده لشکر بساختند چنان که بطلخاب سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند... ( تاریخ بیهقی ). امیر بتاختن برفت با سواران جریده. ( تاریخ بیهقی ). جوقی لشکر سلطان بدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره. ( تاریخ بیهقی ). برین سان سه هزارمرد مبارز جریده با خود برنشاند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 68 ). چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی بطوس نهاد. لشکر همانجا بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بپای. ( راحة الصدور راوندی ). بادو هزار سواره جریده تاختن آورد. ( تاریخ سیستان ).
گیرد بجریده ای حصاری
بخشد بقصیده ای دیاری.
نظامی.
جریده سواری توانا و چست
بکار مصاف اندرون تن درست.
نظامی.
|| بقیه مال. ( منتهی الارب ) ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ). باز مانده از مال. ( شرح قاموس ). || از شتران آنچه قوی و برگزیده شده. ( از متن اللغة ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || نبشته روشن کرده شده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، جَرائِد. ( منتهی الارب ). || برهنه. ( یادداشت مؤلف ). || در فقه شیعه چوب کوتاه سبزی که وقت دفن زیر بغل میت گذارند. ( فرهنگ نظام ). چوبی که هنگام تدفین زیر بغل میت گذارند و آن را عصای قطع عرصات محشر دانند و این طریق امامیه است. ( بهارعجم ) ( آنندراج ) :

جریده . [ ج َ دَ / دِ ] (از ع ، ص ) تنها. (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (بهارعجم ). تنها و فرد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
سواری جریده بیامد به پیش
نگفت آن کجا رفته بد کم و بیش .

فردوسی .


لشکر بگذاشت و جریده باز بملک خویش آمد. (تاریخ سیستان ). بر حکم فرمان عالی که رفته بود تا لشکر را به بلخ یله کند و جریده بیاید که با وی تدبیرهاست .(تاریخ بیهقی ). در شهر انطاکیه مقام کند و جریده ، انتظار میکشد تا خاتمت کار با این قوم چگونه باشد. (ترجمه ٔ اعصم کوفی ص 55).
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام .

نظامی .


جانی است جریده در میان چست
و آن نیز نه با منست با توست .

نظامی .


جریده به هر سوعنان تاز کن
به هشیارمغزی نظر بازکن .

نظامی .


جریده رو که گذرگاه عاقبت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است .

حافظ.


|| نیزه ٔ کوچک قلندران را نیز گویند. (برهان ) (از بهارعجم ) (آنندراج ). نیزه ٔ کوتاه . || خراب و ویران . || غمگین بی خویشاوند و بی رفیق . (ناظم الاطباء).
- جریده شدن ؛ بی یار شدن . (ناظم الاطباء).
|| عجله . (ناظم الاطباء).
- جریده شدن ؛ عجول گشتن . (ناظم الاطباء).
|| دفترنقدینه . (ناظم الاطباء). || (اِ) بعضی گویند: فردی که در دفترخانه باشد. (بهارعجم ) (آنندراج ). || دفتر را هم گفته اند. (برهان ). دفتر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). دفتر حساب . (بهارعجم ) (آنندراج ). دفتر نوشته . (فرهنگ نظام ). صحیفه ای که در آن نام مردمی که یک کار ورزند نویسند. (یادداشت مؤلف ). دفتر یا کتاب یا رساله ای که حاوی مسائل سیاسی یا مالی یا سایر امور دیوانی باشد و به این معنی درعربی و فارسی محدث است . و خان آرزو در سراج نوشته که جریده به معنی دفتر مرا ثابت نیست که عربی است یا فارسی و در هر دو زبان به این معنی بکار میرود : من هیچکس را بزندان باز نداشتم الاکه کشتن بر او واجب بوده و جریده ها و قصه ٔ گناهان ایشان بخواند (کذا) تا بدانی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس دو سال به ملک اندر بنشست . (بهرام گور) و خواسته بسیار به درویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چند است و باقیها. هفتاد بار هزار هزاردرم باقی بیرون آمد و آن همه به درویشان بخشید و جریده ٔ آن باقی بسوخت شکرانه خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عرض با جریده بنزدیک شاه
بیامد بیاورد مرّ سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار.

فردوسی .


پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من باز نگریستم در ورقی دیدم نبشته . (تاریخ بیهقی ). و جریده ای که به دیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند. (تاریخ بیهقی ). و جریده داشتی که در آن مهمات نبشته بودی . (تاریخ بیهقی ). خداوندزاده امیر مودود را بازخواندند. و جریده ٔ دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. (تاریخ بیهقی ).
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔپیشینیان به پیش آور.

ناصرخسرو.


جریده ای است نهاده سیه سپید جهان
که روزگار در او جز قضای بد ننوشت .

انوری .


قرار این جزیه در جریده ٔ ابواب المال دیوان سلطنت مثبت گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293). آن ممالک در جریده ٔ ملک و قانون دیوان سلطان فزود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 204). جریده ٔ بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344). نوشروان بتعجب مانده و خراج دید در جریده بازدید اندک بوده گفت جایی که دخل بدین بسیاری بود خراج زیادت باید. (راحة الصدور راوندی ).
بی سهو و بی غلط به جریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار.

سوزنی .


بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریده ٔ سخن آرای پیر سوزنگر.

سوزنی .


از او اصیل تر از اهل خطه ٔ نخشب
نرانده نوک قلم بر جریده ٔ دفتر.

سوزنی .


جز غم بنام اهل حقایق نیافتم
سر تا بسر جریده ٔ انعام روزگار.

ظهیر.


نه در حساب زن آمد نه در جریده ٔ مرد
اگر چه هر دو صفت حاصل است خنثی را.

ظهیر.


از قصه و قطعه و قصیده
یک یک بنوشت بر جریده .

نظامی .


جریده بر جریده نقش میخواند
بیابان در بیابان رخش میراند.

نظامی .


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
ثبت است بر جریده ٔ عالم دوام ما.

حافظ.


تا کسی بو نبرد از تو در انفاس کمال
چون گل اوراق جریده ز صباپوشیدم .

کمال خجندی (از آنندراج ).


در کتابی که جعفربن قدامه کرده است میگوید خراج پارس بعهد هارون الرشید دو هزار دینار بوده است و چون فتنه ٔ محمدالامین و قتل او افتاد جمله ٔ جرائد در غارت بردند و بسوختند. پس چون مأمون در خلافت متمکن گشته از نو قانونها ساخته و مجموع مال پارس و کرمان و عمال دوهزار هزار وششصد هزار دینار کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). ج ، جرائد. || روزنامه ، مجله ، اوراقی که هر روز یا هر هفته یا هر ماه حاوی اخبار و اطلاعات داخلی و خارجی و حوادث و مسائل سیاسی و اجتماعی و غیره بطور مرتب انتشار می یابد.

جریدة. [ ج َ دَ ] (ع ص ، اِ) جریده . شاخ دراز. تر باشد یا خشک یا شاخ برگ دورکرده . (منتهی الارب ). شاخه ٔ دراز، تر باشد یا خشک یا شاخه ٔ برگ دورکرده . (ناظم الاطباء). جریده از خرما مانند شاخه است از دیگر درختان و مادام که برگ داشته باشد آن را جریده نگویند وبرگ دار را سعفه گویند یا اینکه شاخه است خشک باشد یا تر یا شاخه ٔ خشک برگ دورکرده . (از متن اللغة). شاخه ٔ بی برگ . (از اقرب الموارد). شاخ درخت بی برگ . (غیاث اللغات ). ج ، جَرید، جَرائِد. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). ترکه . قضیب . || گروه سواران که برای جنگ دشمن جدا کرده شوند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گروه سواران که برای امری جدا کرده شوند. (از متن اللغة). سواران که رجاله میان آنان نباشد. (از اقرب الموارد). گروهی جداگانه از لشکر مهمی را نامزد کرده . (السامی فی الاسامی ). سوارانی را گویند که پیاده ها نباشند در ایشان . (شرح قاموس ). گروه گزیده و مهمی را نامزد کرده (مهذب الاسماء). سواران که رجاله و مردم سقط و بی کاره میان آنان نباشد. زبده سوار. (از متن اللغة). یقال : جائت جریدة من الخیل . (اقرب الموارد) : جریده ٔ لشکر بساختند چنان که بطلخاب سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند... (تاریخ بیهقی ). امیر بتاختن برفت با سواران جریده . (تاریخ بیهقی ). جوقی لشکر سلطان بدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره . (تاریخ بیهقی ). برین سان سه هزارمرد مبارز جریده با خود برنشاند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 68). چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی بطوس نهاد. لشکر همانجا بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بپای . (راحة الصدور راوندی ). بادو هزار سواره جریده تاختن آورد. (تاریخ سیستان ).
گیرد بجریده ای حصاری
بخشد بقصیده ای دیاری .

نظامی .


جریده سواری توانا و چست
بکار مصاف اندرون تن درست .

نظامی .


|| بقیه ٔ مال . (منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). باز مانده از مال . (شرح قاموس ). || از شتران آنچه قوی و برگزیده شده . (از متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد). || نبشته ٔ روشن کرده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، جَرائِد. (منتهی الارب ). || برهنه . (یادداشت مؤلف ). || در فقه شیعه چوب کوتاه سبزی که وقت دفن زیر بغل میت گذارند. (فرهنگ نظام ). چوبی که هنگام تدفین زیر بغل میت گذارند و آن را عصای قطع عرصات محشر دانند و این طریق امامیه است . (بهارعجم ) (آنندراج ) :
ز قید مرگ شود زود همچو مرگ آزاد
ز چوب سرو کنی گر جریده ٔ قمری .

محسن تأثیر (از بهارعجم ).


رجوع بجریدتان شود.
|| دفتر حساب . دفتر نویسنده . (زمخشری ). دفتر نویسندگان . (غیاث اللغات از منتخب ). و در سراج نوشته که جریده به معنی دفتر مرا ثابت نیست که عربی است یا فارسی . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). رساله ای که مصالح حکومت در آن نوشته آید. (از متن اللغة). رساله ای که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). دفتر. (شرفنامه ٔ منیری ). || دفتر که جیره ٔ لشکریان در آن نوشته شود. (از متن اللغة). || رساله ای که حوادث و اخبار را در اوقات معین منتشر میکند. و این معانی تازه و حدیث است . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رساله های ماهیانه یا هفتگی و جز آن حاوی مسائل علمی یا سیاسی و اخبار وقت و جز آن . (یادداشت مؤلف ). دفتر نوشته و روزنامه و این معنی در عربی و فارسی محدث است . (فرهنگ نظام ). و رجوع به روزنامه شود.

فرهنگ عمید

۱. [جمع: جراید] روزنامه، مجله.
۲. [جمع: جراید] [قدیمی] کتاب، صحیفه، دفتر.
۳. [قدیمی] دفتر ثبت مسائل مالی لشکر و حکومت: عرض با جریده به نزدیک شاه / بیامد، بیاورد بی مر سپاه (فردوسی: ۷/۴۹۱ ).
۴. (صفت ) [قدیمی] ویژگی شخص یا لشکر جنگی، کارکشته، و دلیر.
۵. (صفت ) [قدیمی] یکه وتنها: جریده یکی قاصد تیزگام / فرستاد و دادش به هندو پیام (نظامی۵: ۹۲۰ ).
۶. (قید ) [قدیمی] به تنهایی.
۷. (قید ) [قدیمی] با آمادگی.

دانشنامه عمومی

جریده واژه ای عربی است که ممکن است به یکی از این مفاهیم اشاره کند:
روزنامه
مطبوعات
دفتر
سیاهه
تنها
علم (عزاداری)

دانشنامه آزاد فارسی

جَریده
نوعی عَلَم، از نشانه های دسته های عزاداریِ ماه محرم و دیگر روزهای سوگواریِ شیعیان ایران، به ویژه در شهرهایی چون کاشان، قم، کرمان، یزد، مشهد و هرمزگان. جریده، در هر منطقه آذین بندی های متفاوت دارد. مثلاً جریدۀ کاشان بدین شکل است: تیغه ای فلزی و پیکان مانند که بر سرِ تیزکی نیزه گون نصب شده است. بر روی تیغه آدمکی سیاه و در زیر آدمک آینه ای نصب کرده اند. در دو سوی تیرک، چهار تیغۀ شمشیرمانند کار گذاشته شده و شرابه هایی بلورین بدان آویخته شده است. در میانۀ محور افقی، محل نصب تیرک، کشکولی نصب کرده اند و دو پنجۀ گشوده و چند شمعدان به قرینه در دو سوی تیرک کار گذاشته اند. تمامِ سطحِ تیرکِ افقی نیز با منگوله ها و زنگوله های آویخته آذین بندی شده است. هر یک از اجزای جریده مفهومی نمادین دارد. جریده های هر محل را به نامِ متولیِ آن، می شناسند که با کلمۀ بابا همراه است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جَریده، نوعی عَلَم عزا در دسته های سینه زن و زنجیرزن که آن را چند روز از ماه محرم در برخی از نواحی ایران ، به ویـژه در کاشان ، قم ، کرمان ، یزد ، خراسان و هرمزگان می گردانند.
جریده در زبان و ادب فارسی به معنای دفتر ، شاخۀ بی برگ و شاخۀ بی برگ نخل ، نیزۀ کوچک مخصوص قلندران ، روزنامه و نشریه ، زبده ، کارآمد و جنگی ، دو چوب نازک و کوتاه که به هنگام دفن مرده زیر بغل او می گذارند، و مانند آن ها آمده است. جریده به این معانی در متون تاریخی و نثر و نظم فارسی از سدۀ ۴ق تا دورۀ صفوی به کار رفته است.
قدمت
از زمان کاربرد جریده به معنای عَلَم و گرداندن آن در دسته های عزا، اطلاع دقیقی در دست نداریم. به احتمال نزدیک به یقین در دورۀ صفوی جریده و جریده کشی در مراسم عزاداری حسینی مرسوم شده است.
قدیمی ترین جریده
کهن ترین جریده های عزا در شهر کاشان به کار می رفته، و هنوز هم باقی مانده است.
← انواع
...

جدول کلمات

روزنامه

پیشنهاد کاربران

در بعضی موارد فهرست معنا شده

دفتر

تنها و فرد


کلمات دیگر: