مترادف خراج : باج، جزیه، عوارض، مالیات | مبذر، متلف، مسرف، ول خرج ، خسیس
متضاد خراج : مقتصد
برابر پارسی : باج، باژ، دهشگر، دهشمند
lavish
anthrax
tax, tribute, revenue
tax, tribute
ورم چرکي , ماده , دمل , ابسه , دنبل
صفت باج، جزیه، عوارض، مالیات
مبذر، متلف، مسرف، ولخرج ≠ مقتصد
باج، جزیه، عوارض، مالیات
۱. مبذر، متلف، مسرف، ولخرج ≠ مقتصد
۲. خسیس
(خُ) [ ع . ] (اِ.) دمل ، دانه و جوشی که روی پوست بدن پیدا شود.
(خَ) (اِ.) مالیات ، مالیات ارضی ، باج .
خراج . [ خ َ] (اِخ ) نام اسب جریبةبن اشیم است . (منتهی الارب ).
خراج . [ خ َرْ را ] (ع ص ) کسی که بسیار خرج کند. (از ناظم الاطباء). در تداول فارسی آنکه بسیار خرج کند. (یادداشت بخط مؤلف ). بسیار خرج کننده . || بادهش . باکرم . کریم . (از ناظم الاطباء). || زیرک . (منتهی الارب ). منه : رجل خراج ولاج ؛ بسیار زیرک و حیله گر.
خراج . [ خ ُ ] (ع اِ) ریش . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). ج ، خُراجات . || ریش هزارچشمه ، معرب خُورَه . (یادداشت بخط مؤلف ). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده : خراج در اصطلاح جمهور طبیبان ، آن ورمی است که در جمع مده پیش آید؛ اعم از آنکه حاره باشد یا بارده . ولی از پزشکان گروهی بر آنند که خراج مخصوص اورام حاره است که در جمع مده پیش آید نه اورام بارده و علامه را نیز نظیر همین است . مولانا نفیسی میگوید: خراج ورم حار بزرگی است که بداخل موضعی است و به آن ماده و قیح میریزد (چنانکه در بحر الجواهر آمده است ). و اما مده بنابر قولی همان قیح و چرک است و بنابر قول دیگر بین آن دوفرق است ، چنانکه در جای خود گفته شده است . در موجز آمده است : فرق بین خراج با دبیله آن است که دبیله ورمی است که در درون کانون چرکی است و اما خراج علاوه بر اینها حار نیز میباشد. پس اگر با ورم گرمی و ضربان بسیار دیده شد و در زیر انگشتان فرورفتگی حاصل آید آن خراج است و محل ماده نیز بدین طریق شناخته میشود که چون فشار بر ورم وارد آمد شی ٔ متحرکی بوسیله ٔ انگشت دیگر که در تحت آن قرار دارد، حس میشود و بجایگاهی خالی میل کند و آماسی و خراجی تولد کند تا رنج بعضوی دیگر اندرآید و بگذرد و پاک شود: طبیبان هر آماسی را که ریم کند، خراج گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خراج . [ خ َ ] (ع اِ فعل ) یعنی بیرون کنید و این کلمه را در بازی خریج گویند. رجوع به خریج در این لغت نامه شود. (از ناظم الاطباء).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
عطار.
مولوی .
سعدی .
سعدی .
امیرخسرو.
امیرخسرو.
اوحدی .
ابن یمین .
ابن یمین .
ابن یمین .
حافظ.
بابافغانی .
ابن یمین .
ابن یمین (امثال و حکم دهخدا).
خراج . [ خ َ / خ ُ ] (ع اِ) باج . ج ، اخرجه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- امثال :
الخراج بالضمان ؛ این قول پیغمبر است و مقصود آن است که مکسوبه ٔ غلام برای مشتری است بدان جهت غلام در ضمان اوست و صورتش آن است که شخصی غلامی خرید کرده مدتی بکار تجارت دارد وبعد از آن در وی عیبی بیند که فروشنده بر وی پنهان کرده ، در این صورت مشتری را رد غلام است بر بایع و بایع را رد ثمن بر مشتری و مکسوبه ٔ غلام برای مشتری بوداگر هلاک شدی از مال مشتری هلاک شدی . (از ناظم الاطباء). خراج هایی که دولتهای مسلمان عثمانی و صفویه از زمینها میگرفتند و مورد توجه علمای آن عصر قرار گرفت وجنبه ٔ سیاسی آن که از اختلاف دو دولت ناشی شده بود، موجب بروز اختلافاتی میان علمای شیعه ٔ ساکن عراق (عثمانی ) و ایران گردید. شیخ کرکی و بحرینی هر یک رساله هایی چند بر ضد یکدیگر در این مورد نوشته اند که اکثر آنها چاپ شده است . رجوع به حرف خ الذریعه شود.
مالیات ارضی که از زمین، حاصل مزرعه، یا درآمد دیگر گرفته میشد.
کسی که پول بسیار خرج میکند؛ ولخرج.
دمل#NAME?
باژ