کلمه جو
صفحه اصلی

فریدریش نیچه

دانشنامه عمومی

فریدریش ویلهِلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ – درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشته است.فیودور داستایفسکی، یوهان ولفگانگ فون گوته، آرتور شوپنهاور، رالف والدو امرسون، هراکلیتوس، پارمنیدس، باروخ اسپینوزا، چارلز داروین، میشل دو مونتنی، یوهان گوتفرید هردر، یوهان یواخیم وینکلمان، واگنر، حافظ
متافیزیک، هیچ انگاری، هستی شناسی، فلسفه تاریخ، شاعری، روان شناسی، تراژدی
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کُرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل دست یافت که جوان ترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه به شمار می رود. در سال ۱۸۷۹ به خاطر بیماری هایی که در تمام طول زندگی با او همراه بود، از سمت خود در دانشگاه بازل کناره گیری کرد و دههٔ بعدی زندگانی اش را به تکمیل هستهٔ اصلی آثار خود که تا پیش آن به نگارش درآورده بود، اختصاص داد.او بیماری خود را موهبتی می داند که باعث زایش افکاری نو در وی شده است. در سال ۱۸۸۹ در سن ۴۴ سالگی، قوای ذهنی اش را به طور کامل از دست داد و دچار فروپاشی کامل ذهنی گردید. او سال های باقی مانده عمر را تحت مراقبت مادرش (تا زمان مرگ او در سال ۱۸۹۷) و پس از آن خواهرش الیزابت فورستر-نیچه گذراند و سرانجام در سال ۱۹۰۰ در گذشت.
شاکلهٔ اصلی نوشته های نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن به طور گسترده ای نیز به هنر، لغت شناسی، تاریخ، دین و دانش پرداخته شده است. نوشته های او در عین آنکه سرشار از جملات قصار و گوشه کنایه است، شامل مباحث بسیار دیگری همچون اخلاق، زیبایی شناسی، تراژدی، معرفت شناسی، خداناباوری و خودآگاهی نیز می گردد. بنیان های اصلیِ فلسفهٔ او عبارتند از نقدهایی تند علیه حقیقت مطلق در دفاع از منظرگرایی، انگارهٔ «آپولونی و دیونیسی»، نقدهایی تبارشناسانه بر دین و اخلاق مسیحی و نظریه او در این رابطه تحت عنوان «اخلاق ارباب-برده ای»، تصدیق زیبایی شناسانهٔ هستی و وجود در واکنش به پدیدهٔ «مرگ خدا» و بحران عمیق هیچ انگاری، و تعریف سوژه بشری به عنوان تجلی گاه اراده های متنازع و در-کشاکش که در مجموع با عنوان «اراده قدرت» شناخته می شود. نیچه در آثار بعدی اش مفاهیم تأثیرگذاری همچون «اَبَر-مرد» و «بازگشت جاودان» را مطرح کرد و به طور فزاینده ای با قدرت های خلّاقهٔ فرد به عنوان نیرویی برای غلبه بر پیش فرض های اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی و نیل به ارزش های نو و سلامتِ زیبایی شناسانه درگیر شد و به غور و تفحّص در بابِ آن ها پرداخت.

نقل قول ها

فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche)‏ (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴–۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن بر جای گذاشته است.
• «خود را سر زنده نگاه داشتن در گیر_و_دارِ یک کار دلگیر و بی اندازه پر مسوولیت، کم هنری نیست: و البته چه چیزی ضروری تر از سرزندگی؟» -> دیباچه
• «با زخم زدن جان ها می بالند، مردانگی ها می شکفند.» -> دیباچه
• «. . . این نوشتار کوچک اعلام جنگی ست بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بت ها، آنچه این بار به صدا در می آید نه بت هایِ زمانه که بت های جاودانه اند . . . و اینجا چنان پتک را با ایشان آشنا می کنم که گویی مضراب را _ با بت هایی که که کهن تر و ایمان آورده تر و آماسیده تر از آنها بتی نیست … همچنین پوک تر … و هیچ یک از اینها سبب نمی شود که بیش از همه به آن ها ایمان نیاورند. هیچ کس آن ها را بت نمی داند، به ویژه والاترین ها شان را … .» -> دیباچه
• «دلاورترین کسان هم کمتر دلِ آن چیزی را دارد که به راستی می داند … .» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۲
• «بسیارند آن چیزها که سرانجام خوش می دارم، هیچگاه نشناسمشان. فرزانگی حتی برای شناخت نیز مرزی می انگارد.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۵
• «انسان تنها خوارداشتی برای خداست؛ شاید هم عکس این قضیه راست باشد.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۷
• «آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می سازد؛ این را در مدرسهٔ جَنگِ زندگی آموخته ام.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۸
• «مرد بود که زن را آفرید _ اما از چه؟ از یک دندهٔ خدایش _ از «آرمان» اش.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۱۳
• «مردم، زنان را ژرف می انگارند. چرا؟ بهرِ آن که هرگز در آنان ژرفایی نمی یابند. آنان حتی سطحی نیز نیستند.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۲۷
• کِرمَکی که زیر گام هامان پایمال می شود، به خود می پیچد. این عین فرزانگی است؛ اما او دیگربار توانی بازمی جوید که خویشتن را دوباره پامال ببیند. در زبان اخلاقیون، به این کار «فروتنی» گویند. -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۳۱
• «جز نشسته نمی توانیم اندیشه کنیم یا بنویسیم» (گوستاو فلوبر). اِی نیست گرای؛ اینک چه نیک به چنگ ات آورده ام. با گران جانی در جایی نشستن، گناهی در حقِ خِرَد است. تنها چنان اندیشه هایی می ارزند که به هنگام گام زدن به سراغمان آمده باشند. -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۳۴
• «پیشاپیش میدوی؟ __کار ات شبانی ست یا چیزی جز همگانی؟ مورد سوم اینکه، شاید از گریزندگان ای؟ … نخستین پرسش وجدان.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۳۷
• «چیزی اصیل ای؟ یا یک بازیگر و بس؟ نمایشگرِ چیزی هستی؟ یا اصلِ آنچه به نمایش گذاشته می شود؟ __ یا سر انجام جز بازیگر تقلید گر نیستی؟ … دومین پرسش وجدان.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۳۸
• نومید سخن می گوید: مردانِ بزرگ را می جستم؛ اما نمی یابم؛ جز آنان را که برای نمونهٔ برترِ خویش به تقلید ایستاده اند. -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۳۹
• «اهلِ تماشایی؟ یا دست به یاری دراز کردن؟ یا چشم گرداندن و بر کنار ه رفتن؟ … سومین پرسش وجدان.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۴۰
• «اهلِ همراهی هستی؟ یا پیشاپیش رفتن؟ یا راه خود را رفتن؟ … باید بدانی که چه می خواهی. چهارمین پرسش وجدان.» -> نکته پردازی ها و خدنگ اندازی ها، بند ۴۱
• … با این سخن که «خدای، به رازِ دل ها داناست»، به نزدیکترینِ خواستنی ها، چنان که به بلندترین آرزوهای زندگی، «نه» می گوید و خدای، را با زندگی دشمن می کند… آن قدیسِ خرسند و خشنود به خدای، نمونه ترین اختهٔ عالم است… کار و بارِ زندگی در آن جا برچیده می شود که کشورِ خدای، آغاز می شود. -> اخلاق، طبیعت متناقض، بند ۴
• … به راستی، تاکنون، تصویرِ «خدا»، بنیادی ترین اعتراض، ضدّ هستی بوده است… خدای را انکار می کنیم، ما مسئولیت را از خدا نفی می کنیم، ما تنها با همین، چه بسا بتوانیم جهان را آزاد کنیم. -> چهار خطای بزرگ، بند ۸
• پُر پیداست که من از فیلسوف چه می خوام: آنکه خویشتن را تا فراسوی «نیک» و «بد» برد؛ بالاتر از پندارِ آموزهٔ اخلاقی. -> آنان که به اصلاح بشریت می اندیشند، بند ۱
• اصلاً طیّ تاریخ، همواره می کوشیدند تا مگر مردم را به اصلاح آرند، آنان را «بهتر» کنند: پیش از هر چیز همین را «اخلاق» نام گذارده بوند. اما… آن را «دست آموز کردنِ» حیوان وارِ انسان و گونه ای رام کردنِ مردم را نکو کردنِ آنان نامیده اند: تنها همین واژگان به عاریت گرفته از دانشِ پروشِ حیوانات، بیانگر راستی هاست. حقایقی که بزرگ مدّعیانِ نمایندگیِ عرصهٔ اصلاحگریِ انسان از آن چیزی نمی دانند، یعنی همان کشیش که البته هرگز نمی خواهند هم چیزی از آن بدانند… -> آنان که به اصلاح بشریت می اندیشند، بند ۲
• در هماوردی با حیوانِ زبان بسته، برای سست کردنِ هرچه بیشترش، از افزاری دیگر جز بیماری نمی توان بهره برد. کلیسا این را به درستی فهم کرد. کلیسا انسان را به تباهی کشاند. بند از بند او گسست؛ اما باز ادعا کرد که او را به صلاح آورده است… -> آنان که به اصلاح بشریت می اندیشند، بند ۲
• هر افزاری که در گذشته، انسانیت را «اخلاقی» می کرده است، تا کنون همه برای غایتی غیراخلاقی بوده اند. -> آنان که به اصلاح بشریت می اندیشند، بند ۵
• امروزه رسم چنان است که مردم، باورهای پیشین خود را از کف می دهند؛ اما دستِ کم با وانهادن باور مرسوم، در بسی موارد، باوری دوّم را می پذیرند. -> ژاژخایی یک انسان نابهنگام، در زمینه وجدان مینوی، بند ۱۸
• هیچ چیز قراردادی تر یا به بیانی دیگر محدودتر، از احساسی نیست که ما از زیبایی داریم… زیبایی -در خود- تنها یک واژه است، حتی گونه ای انگاره نیز نیست، در گسترهٔ زیبایی، آدمی خویشتن را سنجهٔ کمال حس می کند، آن گاه در بهترین هنگام، آن را می پرستد… آری تنها همو ایثارگر زیبایی به دنیا است… داوری دربارهٔ زیبایی، خودخواهیِ نوعِ انسانی است… آنگاه خُردک بدگمانی می تواند این پرسش را در گوش یک شکّاک فروکند که آیا گیتی تنها بهرِ آنکه آدمی آن را زیبا می بیند، به راستی آراسته است؟ همین انسان آن را بسی انسانی جلوه داده است. همین و بس. اما هیچ چیز، هرگز هیچ چیز، اشارتگر به این راستی در دست نیست که آدمی الگویِ زیبایی باشد. کسی چه می داند که در چشمانیِ یک داورِ والاتر، چه تأثیری سلیقه می گذارد؟ چه بسا که گستاخانه در نظر آید؟ حتی شاید سرگرم کننده، شاید هم قرین اندک، خودرایی؟ -> ژاژخایی یک انسان نابهنگام، زشت و زیبا، بند ۱۹
• زیبایی شناسی، سراسر، بر این ابلهی استوار است، این نخستین راستیِ اوست، از همین آغاز می باید دوّمین راستی را نیز بر آن فزود: «هیچ چیز زشت نیست. مگر آنکه انسان آن را خوار داشته باشد». -> ژاژخایی یک انسان نابهنگام، هیچ چیز زیبا نیست، هیچ چیز جز انسان، بند ۲۰
• ارزش یک چیز، گاه در بهره ای نیست که از به دست آوردنش برمی آید، بلکه ارزشِ آن در گروِ بهایی است که برای به دست آوردنش پرداخت می شود، یعنی به اندازهٔ هزینه ای که کرده ایم. -> ژاژخایی یک انسان نابهنگام، برآورد من از آزادی، بند ۳۸
• «انسان کلبهٔ کوچک خوشبختی خویش را در کنار توده ای از برف و دهانهٔ آتشفشانِ دنیا بنا کرده است.» -> فصل اول، بند ۵۹۱
• «تماشاچیان در تشخیص بین آن که از آب گل آلود ماهی می گیرد، و آن که در اعماق جستجو می کند، دچار اشتباه می شوند.» -> فصل دوم، بنداول، ۲۶۲
• «خوب نوشتن یعنی خوب فکرکردن، آنچه را قابل گزارش است کشف کنیم و به درستی برای دیگران بشکافیم؛ برای همسایگان، قابل ترجمه و برای خارجیانی که زبان مارا می آموزند قابل درک باشد؛ به جایی برسیم که خوبی ها را تقسیم کنیم و همه چیز را برای مشتاقان آزادی، آزاد گذاریم.» -> فصل دوم، بند دوم، ۸۷
• «ناراحتی وجدان، ابلهانه است، همچون سگ که دندان به سنگ ساید.» -> فصل دوم، بند دوم، ۳۸
• «نیش زنبور نه از ره کین، بلکه از روی نیاز است؛ مانند منتقدین که نه درد، بلکه خون ما را می طلبند.» -> فصل دوم، بند اول، ۱۶۴
• «برای من، قاعده جالب تر از استثناست، هرکس که این گونه حس کند، به شناختی بس ژرف دست یافته و از متقدمین است.» -> بند، ۴۴۲
• «یک آلمانی، دارای قابلیت انجام کاری سترگ است، اما بعید به نظر می رسد که به انجام آن همت گمارد؛ او در هر فرصتی پیرو روح خوش گذران است.» -> بند، ۲۰۷
• «آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش زندگی. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفریننده ای در میان آید.» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «آنکه همیشه شاگرد می ماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی دهد. چرا تاج گل های مرا از سر نیفکندید؟» -> دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
• «آه ای برادران، این خدایی که من آفریده ام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و جنون انسان.» -> دربارهٔ اهل آخرت
• «امروز زیبایی ام بر شما خنده زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش این سان به من رسید: «آنان مزد نیز می طلبند!» -> دربارهٔ فضیلتمندان
• «اما همان به که می گفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان می گردد که در میان جانوران.» -> دربارهٔ رحیمان
• «انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد می بریم.» -> دربارهٔ رحیمان
• «انسان رشته ای است که بین حیوان و انسان والاتر گره خورده است. طنابی برفراز اسفل السافلین.» -> پیش گفتار زرتشت
• «او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز گریه و زاری و افسرده جانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می زیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه ای بسا زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن، و بنابراین خندیدن! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان می زیست که من زیسته ام، خود آموزه هایش را رد می کرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!» -> دربارهٔ مرگ خود خواسته
• «ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تن ات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچ چیز نترس!» -> پیش گفتار، بخش ششم
• «این اندرز من است: هرکه می خواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمی توان پرید.» -> در باب روان سنگینی
• «با آدمیان زیستن دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.» -> دربارهٔ رحیمان
• «باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!» -> دربارهٔ رحیمان
• «باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریب خوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن می گوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانی ست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمی گوید.» -> دربارهٔ اهل آخرت
• «برادران، شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می گویند. اینان زهر پالای اند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگی اند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است. پس بهل تا سر خویش گیرند.» -> پیش گفتار، بخش سوّم
• «بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش دیوانه، تا به سلیقه دیگران عاقل باشیم.» -> زالو، بخش چهارم
• «به راستی انسان رودی ست آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را می آموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.» -> پیشگفتار، بخش سوّم
• «به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ مرگ بدو می بالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.» -> دربارهٔ مرگ خود خواسته
• «تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمی خورند در دم می گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل اند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمی بینند. فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثهٔ کوچک مرگ آور: این گونه چشم براه اند و دندان برهم می سایند.» -> دربارهٔ واعظان مرگ
• «تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفته است شما بار دیگر رستاخیز کرده اید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامی رسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین می شود!... هان، برپا! انسان های والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان می کشد. خداوند مرده است: اکنون ما می خواهیم که ابرانسان بزیَد.» -> چاپ اول، ترجمه داریوش آشوری، ص. ۳۹۴
• «چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتن تان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.» -> دربارهٔ رحیمان
• «خدا اندیشه ای ست که هر راست را کژ می کند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشه ایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمی ست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار می نامم.» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست حقیقت نزد شما این باد که همه چیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیده اید نخست می باید به دست شما آفریده شود. او خود می باید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، عشق شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «خدایان همگان مرده اند: اکنون می خواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیم روز بزرگ.» -> دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
• «خستگی بود که خدایان و آخرت ها را همه آفرید: خستگی ای که می خواهد با یک جهش، با جهش مرگ، به نهایت رسد، خستگی ای مسکین و نادان، که دیگر «خواستن» نمی خواهد.» -> دربارهٔ اهل آخرت
• «خواستن آزادی بخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و آزادی: زرتشت شما را چنین می آموزاند: دیگر - نخواستن، دیگر - ارزش - نهادن، دیگر - نیافریدن:های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «دوستان من! دوستتان را طعنه ایی زده اند: «زرتشت را بنگرید که در میان ما چنان می گردد که گویی در میان جانوران می گردد!» -> دربارهٔ رحیمان
• «دوست می دارم آنرا که روانش خویشتن بربادده است و نه اهل سپاس خواستن است و نه اهل سپاس گزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.» -> پیشگفتار، بخش چهارم
• «دوست می دارم آنکه را فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبری ست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.» -> پیشگفتار، بخش چهارم
• «رنج و ناتوانی بود که آخرت ها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که تنها رنجورترینان می چشند.» -> دربارهٔ اهل آخرت
• «روزگاری چون به دریاهای دور فرا می نگریستند، می گفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزانده ام که بگویید: ابرانسان.» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمرند. اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن می نگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده می خواست و این سان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده بود! و شهوت این روان بی رحمی «با خویش» بود.» -> پیشگفتار، بخش سوّم
• «زیبایی ابرانسان سایه سان سوی من آمده است. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنین اند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت». -> دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
• «شما مزد نیز می طلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان می طلبید؟ و اکنون خشمگین اید از من که می آموزانم نه پاداش دهنده ایی در کار است و نه مزد دهنده ایی و به راستی، این را نیز نمی آموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.» -> دربارهٔ فضیلتمندان
• «کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.» -> در باب حوادث بزرگ، بخش دوم/ دیوانگان عاقل بهتر سخن می گویند، بخش چهارم (سایه)
• «گام ها می گویند که مرد آیا در راه خویش گام می زند یا نه: پس راه رفتن را بنگرید آن که به هدف خویش نزدیک می شود رقصان است.» -> دربارهٔ انسان والاتر بخش چهارم
• «مرا پاس می دارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی این پاس داشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس ، شما را خرد نکند!» -> دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
• «من نمی خواهم برای انسان های امروزی نور باشم، نمی خواهم مرا به این اسم بخوانند. من می خواهم برای آن ها بدرخشم، می خواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.» -> درباب انسان والاتر
• «مؤمنان همهٔ دین ها را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش هاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانون شکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای یاران است، نه نعش ها و گله ها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزش های نو را بر لوح های نو می نگارند.» -> پیشگفتار، بخش نهم
• «می خواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما دوستان بگشایم: اگر خدایان می بودند چگونه تاب می توانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفته است! خدا پنداریست. اما چه کس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را ستاند و از شاهین، پرواز به اوج های شاهینی را؟» -> دربارهٔ جزایر شادکامان
• «هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگ اند و شیفتهٔ آموزه های خستگی و گوشه گیری. آرزوی مرگ دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت های زنده!» -> دربارهٔ اهل آخرت
• «از جهانگردی که سرزمین ها و اقوام بسیار و قاره های مختلف روی زمین را دیده بود، پرسیدند: چه خصلت مشترکی بین تمام انسان ها در همه نقاط کشف کرده ای؟ بی درنگ پاسخ داد: «میل به تنبلی!» در نظر بسیاری، او باید می گفت: آدمیان همگی ترسو و بزدل اند و خود را پشت آداب و رسوم و عقاید پنهان می کنند.» -> شوپنهاور به مثابه آموزشگر
• «اگر می خواهید گذشته را تفسیر کنید، باید از کامل ترین کاربست نیرو و توان عصر کنونی استفاده کنید. تنها با چنین کمال و قدرتی می توانید از عهده این مهم برآیید.» -> درباب سود و زیان تاریخ
• «برای کرم ها، پیکری مرده و پوسیده، البته جذاب و زیبا است؛ اما برای هر موجود زنده، کرم موجود موحشی بیش نیست. رؤیای کرم از بهشت، لاشه ای چاق و چله و گندیده است، و رؤیای فیلسوفان استاد در دانشگاه، چنگ انداختن به دل و روده شوپنهاور است.» -> دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده
• «به هرحال آنان که در جشنواره بایروت حاضر می شوند به عنوان مردمان نابهنگام و خروس بی محل قلمداد خواهند شد. –جایگاهشان در این عصر نیست - متعلق به دنیایی دیگرند و درجایی دیگر باید تعاریف و منظورشان معنی گردد و درک شود.» -> ریچارد واگنر در بایرویت
• «تاریخ تحول فرهنگ از زمان یونانیان تا به امروز - مشروط برآن که فاصله واقعی منظورشده در نظر گرفته شود و وقفه ها، پس رفت ها، تردیدها و تعلل ها نادیده انگاشته شود - به حد کافی کوتاه است.» -> ریچارد واگنر در بایرویت
• «عیسی به عنوان روشن بینی غیب گوی معرفی می شود که اگر در روزگار ما متولد می شد جایش گوشه دارالمجانیین و تیمارستان بود.» -> دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده
• «مثله کردن روان آلمان به سود «امپراتوری آلمان».» -> فصل اول، قسمت اول (در باب تأسیس رایش آلمان ۱۸۷۱)
• «می بینیم که جنگ کنونی هنوز به پایان نرسیده به خوراک مطبوعات به صورت گزارش های چاپی در صدهاهزار ورق روزنامه و اخبار تبدیل شده است و هم چون تنقل و چاشنیِ تازه ای به دست دوستداران مشتاق تاریخ افتاده است تا مایه تفریح و تفنن ایشان شود.» -> درباب سود و زیان تاریخ
• «من براین باورم که اگر عصری بیش از حد از تاریخ انباشته شود، این خود از پنج جهت برای زندگی زیان بار و خطرناک است. بدین معنی که افراط در توجه به تاریخ، میان دنیای درون و برون تقابل و تضادی ایجاد می کند که نتیجه اش تضعیف شخصیت است.» -> درباب سود و زیان تاریخ
• «واگنر زندگی کنونی و گذشته را در پرتو قوی بینشی برای نگریستن به گستره پرت غیرمعمول، ارجاع می داد. از این روست که وی یک آسان ساز در دنیا ست.» -> ریچارد واگنر در بایرویت
• «هنر با حروف و کلمات سر و کار ندارد بلکه به مجریانی نیاز دارد که آن را به دیگران القا کنند.» -> ریچارد واگنر در بایرویت
• «هنرمند برخلاف فیلسوف، به روح انسان ها به مثابه حلقهٔ اتصال میان حال و آینده و به سازمان های بشری به مثابه تضمین کنندگان این آینده و به منزله پل هایی بین زمان حال و آینده نیاز دارد.» -> ریچارد واگنر در بایرویت
• «انسان مدرن از خودش چیزی ندارد و تنها با استفاده و اقتباس از عادات، هنرها، جهان بینی ها، دین ها و اکتشافات اعصار گذشته، خود را به دانش نامه ای متحرک بدل کرده است.»• «انسان مدرن به تماشاچی بی هدفی مبدل شده است که آنچه در جهان می گذرد- حتی جنگ ها و انقلاب های بزرگ- نمی توانند زمان درازی بر او تأثیر بگذارند.»• «زنجیر از پای جوانی برگیرید تا بنگرید چگونه با آن، «زندگانی» آزاد می شود؛ زیرا زندگی هنوز پژمرده نشده و از میان نرفته است.»• «مهم نیست آدمی چه اندازه از نظر زمانی و مکانی از بعد خود فراتر رود، به هرکجا برود بازهم این حلقه پیوند با گذشته را باخود به همراه خواهد برد.»• «به تازگی گفته می شود که گوته با هشتاد و دوسال عمر، زیادی زیست! یعنی در سال های پایانی عمرش، آفرینش هنری نداشت؛ ولی من حتی یکی دو سال از همان «سال های زیادی» گوته را با قرن ها طول عمر مردمان مدرن، با سرافرازی مبادله می کنم.».• «آدم فقط گوشش بدهکار سؤالاتی است که جوابش را می داند.» -> بند، ۱۹۶
• «خدا مرد! خدا برای همیشه مرد! ما او را کشتیم. چه تسلایی، قاتل قاتلان؟» -> بند، ۱۲۵
• «خداوند، آن کسی که مقدس ترین و نیرومندترین پدیده در چشم جهان بود، در زیر دشنه های ما آن قدر خون ریزی کرد تا جان سپرد. چه کسی این خون را از دامان ما خواهد سترد؟ -> بند۱۲۵
• «زمین یخ زده برای کسی که خوب میرقصد، بهشت برین است.» -> پیش پرده، ۱۳
• «مگر خداوند گم شده؟ دو دیگر پرسید: مگر چون کودکان راهش را گم کرده یا پنهان شده؟ مگر از ما می هراسد؟ یا به سفر رفته یا هجرت کرده است؟ و پس از فریادها می خندیدند. دیوانه در میان آن ها پرید و با نگاهی عمیق فریاد برآورد خدا کجا رفته است؟ به شما خواهم گفت. ما او را کشتیم (من و شما او را کشتیم) اما چه سان؟ چگونه یارای نوشیدن دریا را داشتیم و با کدامین ابر سراسر افق را می خواستیم زدود؟ و آنگاه که زمین را از آفتاب جدا کردیم، چه کردیم؟» -> بند ۱۲۵
• «مگر هیچ سخنی تا بحال ازهای و هوی گورکنانی که خداوند را دفن می کنند به گوشمان نرسیده است؟ خدایان نیز رو به تباهی و تلاشی می روند. خداوند مرده است و مرده خواهد ماند. ما خداوند را کشته ایم.» -> بند ۱۲۵
• «باور اساسی پیروان متافیزیک، باور به تضاد ارزش هاست. حتی به ذهن محتاط ترین آنان نیز نرسیده است که لحظه ای شک به دل راه دهند. هر چند روزگاری خویشتن را به این دلیل می ستودند که گفته بودند: به همه چیز باید شک کرد.» -> در باب پیش داوری های فیلسوفان، بند ۲
• «... اما کیست که به خواست خویش به این شایدها و تردیدهای خطرناک بیندیشد! برای این کار ناگزیر باید منتظر ورود گونه ای جدید از فیلسوفان بود که سلیقه و گرایشی متفاوت با گذشتگان دارند، یعنی همان فیلسوفان شایدهای خطرناک در درک هر امری. با نهایت جدیت می گویم: من ظهور این فیلسوفان جدید را می بینیم.» -> در باب پیش داوری های فیلسوفان، بند ۲

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] فریدریش ویلهِلم نیچه (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشته است.
پدر او کشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت کشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله می کرد که ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود. فلسفه او می خواست با مخالفت شدید این میل وافر به مهربانی و ملایمت و آشتی را، که در سرنوشت او بود، اصلاح و تعدیل کند؛ مگر این بالاترین دشنام و ناسزا نیست که مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولی» خطاب کنند؟ مادر او مانند ایمانوئل کانت زنی سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب دینی بود، فقط یک فرق در میان بود و آن اینکه نیچه به رغم حملات سخت خویش به پارسایی و تقوا و تدین، تا آخر عمر پارسا و متدین ماند و مانند مجسمه ای خجول و کم رو بود. این پارسای سرسخت چقدر مایل بود که یک جنایتکار شود!در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ در شهر روکن واقع در پروس متولد شد. این روز مصادف با روز تولد فردریک ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را به فرزند خود نهاد. «این تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام کودکی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»
تربیت در کلیسا
مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و این امر موجب شد که با نرمی و حساسیت زنان بار آید. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می کردند و باغچه ها را ضایع می ساختند و مشق سربازی می نمودند و دروغ می گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می خواند که اشک از دیدگانشان می آورد. ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان "موسیس سکه وولا" تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه ای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.»
تغییر در ایمان
در هیجده سالگی ایمان خود را به خدای نیاکانش از دست داد و بقیه عمر را در جستجوی خدای نوی به سربرد؛ به عقیده خود این خدا را در «انسان برتر» یافته است.بعدها می گفت که این تغیر عقیده به آسانی صورت گرفت؛ ولی او خود درباره خویش خیلی زود اشتباه می کند و شرح حالی که از خود می نویسد با حقیقت وفق نمی دهد. مانند کسی که تمام مایملک خود را به یک مهره می بازد، به همه چیز بی اعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همین که آن را از دست داد زندگی برایش بی حاصل و بی معنی گردید. پس از آن ناگهان چندی با همدرسان خود در بن و لایپزیگ به عیش و نوش مشغول شد و حتی بر نفرتی که از عادات مردانه از قبیل شراب خواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد. ولی به زودی از زن و شراب و دخانیات زده شد و آبجوخواری عصر و مملکت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت: مردمی که آبجو می خوردند و چپق می کشند از درک افکار باریک عاجزند.در همین ایام، یعنی در ۱۸۶۵، بود که بر کتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور دست یافت و آن را همچون «آیینه ای دیدم که جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترس آوری در آن پدیدار بود.» کتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام کلمه به کلمه خواند. «گویی شوپنهاور شخصاً به من خطاب می کرد. من هیجان و التهاب او را حس کردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتن داری و اعراض از دنیا فرا می خواند.» رنگ تیره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فکر او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی که مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان یکی از مقالات او) بود، بلکه در ایامی که بدبینی را نشانه انحطاط می دانست نیز از ته دل بدبخت بود. گویا اعصابش برای رنج آفریده شده بود و تعریف او از تراژدی به عنوان لذت زندگی، خود دلیل دیگری بر خودفریبی او بود. فقط اسپینوزا و گوته می توانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولی با آنکه خود او همیشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را می ستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهنی که لازمه حکمت است در او نبود.
خدمت سربازی
...


کلمات دیگر: