خلق . [ خ َ ] (ع اِ) مردمان . (ناظم الاطباء).
مردم . (یادداشت بخط مؤلف )
: همی برآیم با آنکه برنیاید خلق .
بوالعباس (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی .
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه .
خسروی .
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش .
رودکی .
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ات خلق را کاتوره هاست .
رودکی .
تا کی گویی که خلق گیتی
در هستی ونیستی لئیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند.
رودکی .
ز دشمن برستند خلق جهان
بر او آفرین از کهان و مهان .
فردوسی .
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چاره ٔ خلق و خود بی نیاز.
فردوسی .
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود.
فردوسی .
بیزدان بود خلق را رهنمای
سرشاه خواهد که ماند بجای .
فردوسی .
ای بحری و بآزادگی از خلق پدید.
فرخی .
پی نام و ننگند خلق زمانه .
فرخی .
از آب زنده بود خلق وز آب نیست گریز.
عنصری .
کز خلق بخلقت نتوان کرد قیاسی .
منوچهری .
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم .
منوچهری .
در دار فنا اهل بقا خلق ندیده ست
از اهل بقائی تو و در دار فنائی .
منوچهری .
همه کار جهان بر خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است .
(ویس و رامین ).
قوت پیغمبران معجزات آمد، یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی ). خدای تعالی بر خلق روی زمین واجب کرد که بدان دو قوه بباید گردید. (تاریخ بیهقی ).
از سخاء تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
زینبی .
یکی تن وی و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی .
باغ نیکو بیاراست از بهر خلق یزدان
فردوس گوی خواهی خواهیش نام کن دین .
ناصرخسرو.
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشتستند مستان .
ناصرخسرو.
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن
خون بناحق کندن اویست
دل ز نهال خدای آکندن برکن .
ناصرخسرو.
روزیست از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجاء و نه منجاء.
ناصرخسرو.
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست .
مسعودسعد سلمان .
پس ابراهیم و اسماعیل بپرداختند از خانه و خلق را به حج خواندند. (مجمل التواریخ و القصص ).
مرد هنرمند در میان خلق ظاهر شود. (کلیله ودمنه ). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. (کلیله و دمنه ). ایزد مرا میان خلق مثله و فضیحت نگردانید.(کلیله و دمنه ).
خلق را زیر گنبد دوار
دیده ها کور و خواندنی بسیار.
سنائی .
بخدا گر ز خلق هیچ آید.
سنائی .
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او.
خاقانی .
همه دوستی ورز با خلق لیک .
خاقانی .
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشه همت بچرخ دوارم .
خاقانی .
خلق هفتادوسه فرقه کرده هفتادودو حج .
خاقانی .
خلقی از خدم و حشم او در آن اوجال و اوحال بفنا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). خلق بسیار از لشکر حسین در آن مصاف و معارک ب
قتل آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده .
نظامی .
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را.
مولوی .
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت براین تقلید باد.
مولوی .
خلقی متعصب بر وی گرد آمدند.
(گلستان سعدی ). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان می کنی . (گلستان سعدی ).
طریقت بجز خدمت خلق نیست .
سعدی .
آنکه محتاج خلق نیست خداست .
اوحدی .
خلق را روی در کمالی هست
بجز این خورد و خواب حالی هست .
اوحدی .
خلق محتاج و دیده ها باز است
کار مردم بساز ارت ساز است .
اوحدی .
-
از خلق گوشه گرفتن ؛ عزلت گرفتن . انزوا گرفتن .
-
خلق چهاریاد ؛ نامی است که ترکها بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
-
خلق عدالت ؛ نامی که مردمان ایران بخود داده اند. (ناظم الاطباء).
|| آفریده . مخلوق . (منتهی الارب ).
-
خلق آتشین ؛ شیاطین . جنیان . (ناظم الاطباء).
-
خلق اﷲ ؛ آفریده ٔ خدا. مردمان .
-
خلق عالم ؛ آفریده های دنیا. موجودات فناپذیر. (ناظم الاطباء).
|| حاضر. موجود. || زائیده شده . || قوم . طایفه . جمعیت . (ناظم الاطباء).