[ویکی فقه] در این نوشتار زندگی نامه تفصیلی محمد باقر محمودی آورده شده است. این متن، ذیل عنوان محمد باقر محمودی در کتاب گلشن ابرار آمده است. (۱۳۰۲ش. ـ ۱۳۸۵ش.)
علامه محمد باقر محمودی، حدود سال ۱۳۰۲ ش. در علام رودشت پا به این جهان گذاشت. خودش در این باره می نویسد:«
تاریخ زندگی من، سراسر آکنده از سختی هاست و تاریخ ولادتم به درستی معلوم نیست زیرا از یک سو، پدرم در زمره اهل فضل نبود و
کتابت را نمی دانست تا آن را ثبت کند و از سوی دیگر، پدربزرگم نیز با آن که اهل دانش و شخصی فهمیده بود، از ثبت آن بی اعتنا گذشت آن گونه که روستاییان دیگر نیز به چنین اموری اهمیت نمی دهند اما می توان
زمان تقریبی آن را
رمضان یا ذی قعده سال ۱۳۴۱ ق.
فروردین یا خرداد ۱۳۰۲ ش. آوریل یا ژوئن ۱۹۲۳ م. دانست.از اجداد او کسانی بوده اند که به تحقیق و تفقه دین پرداخته اند و ملجا و پناه مردم در امور شرعی بوده اند. وی در مقدمه نهج السعادة، پس از ذکر سلسله نسب خویش، می نویسد:«... همچنین نسخه کاملی از شرائع الاسلام تالیف مرحوم
محقق حلی (قدس سره) به دستمان رسید که به خط جدم شیخ محمد باقر است و ایشان در ایام تحصیل خود در شیراز، آن را نوشته اند...میرزا عبدالله و پیش از وی ملا محمد باقر و حاج محمود، ملجا مردم در امور شرعی بودند و سندهای فراوانی وجود دارد که با مهر محمد باقر یا حاج محمود مختوم است و بسیاری از آنها به خط خود آنهاست». میرزا عبدالله، جد علامه محمودی، شخصیتی روحانی و با نفوذ در منطقه به شمار می رفت که به رغم نداشتن تحصیلات رسمی حوزوی، دارای مطالعات خوبی در زمینه احکام شرعی، تاریخ اسلام و روایات اهل بیت علیهم السّلام بود. وی با در اختیار داشتن شش رساله عملی از شش مرجع تقلید، ملجا مردم در مسائل شرعی و پاسخگوی مشکلات آنها بود و به سبب بیان زیبایش، بر منبر وعظ هم می نشست و به ارشاد مردم می پرداخت. برخی از یادداشت های منبر وی، هنوز موجود است.وی که در
شب عاشورای سال ۱۳۵۶ق. از
دنیا رفت، سه پسر و سه دختر داشت که عبارتند از:۱. میرزا فضل اللهوی در سوم
شوال سال ۱۳۳۶ق. در عنفوان جوانی به
قتل رسید.۲. میرزا محمدباقروی نیز در دوران جوانی، در ۲۸ یا ۲۹ شعبان المعظم سال ۱۳۳۹ق. کشته شد.۳. میرزا محمد، پدر علامه وی پس از کشته شدن برادرش فضل الله، با هسمر وی که دو فرزند از برادرش داشت،
ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، دو پسر بود که یکی علامه و دیگری برادر بزرگ تر او است.مادر علامه، بانویی
مؤمن به نام کلثوم، فرزند مشهدی علی اکبر است که خاندانش همگی از بزرگان روستای «خشتی» علامرودشت بوده اند.
دوران کودکی و نوجوانی
دوران کودکی و نوجوانی علامه محمودی با سختی ها و مصائب بسیاری همراه بوده است. وی در اوان کودکی، در حالی که بیش از هفت بهار را پشت سر نگذاشته بود، از نعمت وجود مادر محروم شد. آن سال ها خشک سالی و
قحطی از یک طرف و بیماری های فراگیر مانند وبا و دسترسی نداشتن به پزشک و دارو از سوی دیگر، گروه گروه مردم را به کام
مرگ می برد. محمدباقر نیز از این بلاها در امان نماند و به بستر بیماری افتادبه گونه ای که قبری برایش مهیا کردند و به انتظار آخرین
نفس وی نشستند. خودش واقعه را چنین می نگارد:«یادم می آید که من در بستر بیماری رو به
قبله خوابیده بودم و عده ای که دور بستر من بودند، تصور می کردند لحظه آخر عمر من است. ناگهان نفسم قطع شد. احساس کردم درون
قبر هستم و هر لحظه منتظر آمدن دو فرشته
الهی برای بازجویی بودم. در همان حالت، متوجه صدای یکی از بزرگان فامیل شدم که به اطرافیان گفت: او هم رفت. عده ای رفتند و مشغول کندن قبر شدند. ناگهان عطسه ای کردم آنها فهمیدند هنوز زنده ام و با پنبه، قدری آب در دهانم ریختند و به تدریج احساس زنده بودن کردم. به هر حال، خواست
خدا این بود که زنده بمانم. پس از چند روز که از بستر برخاستم، قسمت های زیادی از پشتم، براثر چند روز خوابیدن، زخم شده بود که چندین ماه بهبودی آن به طول انجامید». (مصاحبه نگارنده با علامه محمودی)وی همچنین از تلخی های روزگار چنین حکایت می کند:«پس از ولادت، حوادث تلخ و ناگواری بر من گذشت که فراوان و بی شمار است و در شرح و تفصیل آن، فایده ای نمی بینم ولی به اختصار سختی ها و مشکلات فراوانی را که بر من گذشته و مصائب دردناکی را که در آغاز عمر و کودکی ام به آن مبتلا شده ام، آن چه را که در خاطرم مانده، می نگارمقحطی و خشک سالی، نباریدن باران، تلف شدن چهارپایان، گرانی و کمبود و مشکل فراهم کردن ارزاق از سرزمین های دورتر و کوتاهی یا ضعف دولت در رسیدگی به کار مردم و فرستادن مواد غذایی و ضروریات زندگی برای آنان، پدرم را همچون هزاران تن از دیگر مؤمنان گرفتار، ناچار ساخت تا ما را به «قصبه» (شهری کوچک در نزدیکی آبادان) و آن گاه مرا و برادرم را با خود به آبادان ببرد. این اتفاق، در زمان حکومت رضا شاه پهلوی بود. مدتی در آن جا ماندیم. آن گاه به روستای خودمان بازگشتیم. پس از مدت کوتاهی، باز هم خشک سالی و قحطی وادارمان کرد که دوباره به آبادان برویم. چند ماه پس از اقامت ما در آبادان، پدرم از دنیا رفت (وی در مقدمه نهج السعاده، وفات پدر را دهم ذی حجه سال ۱۳۶۱ق. ذکر کرده است.) و من نیز دچار بیماری فلج شدم به ناچار مدتی طولانی در آنجا ماندم آن گاه به همراه برادر بزرگم، شیخ غلامحسین (که از یک مادر هستیم) و جمعی از بستگان، آبادان را ترک کردیم و با کشتی و با گذر از موج های شکننده، به سوی وطنمان به
راه افتادیم و پس از تحمل سختی های فراوان به زادگاه خود رسیدیم.»
هجرت
علامه محمودی تا نوزده سالگی در زادگاهش علامرودشت بود و به دلیل
عشق شدید به علوم دینی، در محضر یکی از عالمان محل، به کسب دانش پرداخت و بخشی از ادبیات را نزد او خواند. در آن زمان و در آن محیط کوچک روستا، جز تعدادی بسیار اندک از کتاب های دینی که اغلب در موضوعات اخلاقی و تاریخی بودند، کتابی دیگر پیدا نمی شد. وی با ولعی عجیب به مطالعه همان چند کتاب پرداخت ولی جان تشنه او با آنها سیراب نشد.او تصمیم گرفت به مرکز علوم شیعه ـ شهر مقدس نجف ـ هجرت کند و دوری راه، نداشتن امکانات و سختی های مسافرت در آن زمان، هیچ کدام مانع از حرکت محمد باقر نشد. استاد درباره چگونگی این سفر می گوید:«پیاده و تنها از روستای علامرودشت با پنج تومان پول قرضی به نجف اشرف رفتم و این در زمانی بود که مردم با
اسب و
شتر و
الاغ رفت و آمد می کردند. من از روستای خودمان تا بوشهر پیاده رفتم. شاید پنج روز در راه بودم. در آن جا نیز دو سه روز معطل شدم تا کشتی بادبانی رسید سوار شده و به راه افتادیم. پس از نصف روز، به جزیره خارک رسیدیم... شب را در آن جا ماندیم و فردا
صبح دوباره حرکت کردیم و نزدیک
ظهر به آبادان رسیدیم. چند روزی را در آبادان سپری کردیم و مترصد فرصت و امکانی بودیم تا بتوانیم به آن سوی اروند رود برویم و خود را به نجف برسانیم.همیشه کسی که پول نداشته باشد، نمی تواند کار کند مگر این که
خداوند اراده اش بر این قرار بگیرد که کسی را به جایی برساند و طبعا اراده الله فوق کل شیء است. از آن جا به نجف رفتم. در نجف، خویشاوندی داشتیم که بعدها در همان جا فوت شد و در صحن حضرت امیر علیه السّلام دفن گردید. خانه ایشان را پیدا کردم و وارد شدم. سر سفره غذا از من پرسید: از کجا می آیی و برای چه آمده ای؟ گفتم: از ایران آمده ام و می خواهم درس بخوانم. پرسید: چقدر پول داری؟ گفتم: هیچ ندارم و یک عبای روستایی که داشتم به آن دلالی دادم که مرا تا کربلا رساند. گفت: شما فعلا نمی توانی بمانی زیرا مدارس جای خالی ندارد. برگرد ایران و زمانی که خواستی برگردی این جا، باید اقلا پول مخارج شش ماه را داشته باشی تا بتوانی این جا بمانی و درس بخوانی. من گفتم: شما فقط برای من نان درست کنید من روزها نجف می مانم و درس می خوانم شب ها می روم کوفه و در
مسجد کوفه می خوابم! همه شان از این سخن من خندیدند چون آن ایام، بین نجف اشرف تا مسجد کوفه، حدود یک ساعت و ربع مسافت بود ماشین و وسیله نقلیه عمومی هم فراهم نبود.خانم ایشان که سیده جلیله ای بود، اعتراض کردند که حالا که... او می خواهد درس بخواند، شما می خواهی او را برگردانی؟ او باید بماند و درس بخواند. گفت: حجره نیست. خانم جواب داد: خودت در مدرسه قزوینی حجره داری و نیازی هم به آن نداری همان حجره را به ایشان بده.گفت: لباس مخصوص آخوندی هم ندارد! پیرزنی که آن جا بود، گفت: عبایش با من. و دیگری گفت: عمامه اش با من. خلاصه همین طور ادامه پیدا کرد تا کار من راه افتاد».
← ورود به نجف
...
wikifeqh: قرن ۱۴ش است که آثار متعددی پیرامون اهل بیت از خود به جا گذاشت. وی ۲۷ فروردین ۱۳۸۵ از دنیا رفت. پیکرش را درحرم حضرت معصومه، در مقبره
شهید مفتح به
خاک سپردند.
محمّدباقر محمودی (۱۳۰۲ش ۱۳۸۵ش) در علامرودشت از توابع شیراز به دنیا آمد. در ۱۹ سالگی به نجف رفت و به تحصیل پرداخت. وی در ۲۷ فروردین ۱۳۸۵ از دنیا رفت. پیکرش را درحرم حضرت معصومه، مقبره شهید مفتح، به خاک سپردند.
از وی ۵ فرزند پسر به نام های شیخ جعفر محمودی(نویسنده متوفای سال ۱۳۶۷ش)، شیخ محمدکاظم محمودی(نویسنده چندین عنوان کتاب)، شیخ ضیاء محمودی (نویسنده و محقق)، مهندس یحیی محمودی (فارغ التحصیل رشته الکترونیک) و صادق محمودی و ۵ دختر به یادگار مانده است.